خاطرات شهدا

برچسب ها
داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام می‌گفت: «ببخشید خونم روی لباس‌های شما می‌ریزه، حلالم کنید».
کد خبر: ۱۲۰۹۳۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۰/۱۹

به دنبال دلیل تشویق بچه‌ها بودم که متوجه شدم ابراهیم ماجرای امر به معروف دختر بی حجاب داخل مترو را که برایش تعریف کرده بودم، برای همه بازگو کرده.
کد خبر: ۱۲۰۵۰۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۸

برگشتیم قرارگاه. مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبری بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند: حاجی شهید شده، ولی جناره اش را پیدا نمی‌کنیم.
کد خبر: ۱۲۰۳۱۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۸

توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم را پرسیدن و باهام حرف زدن.
کد خبر: ۱۲۰۲۷۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۵

در و مادر آقا وحید گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم می‌خواد یه عروسی خوب بگیرم.» می‌دانست عروسی برایم مهم است.
کد خبر: ۱۱۹۶۸۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۶