سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: ما در خیالاتمان خودمان را باهوش و شگفتانگیز تصور میکنیم. وقتی امتحانهایمان خراب میشود، به خودمان دلداری میدهیم که انیشتین هم در مدرسه عملکرد بدی داشت و وقتی «جان نش» را در فیلم ذهن زیبا میبینیم که برای آدمهای خیالی ساخته ذهن خودش گزارشهای محرمانه مینویسد، دلمان میخواهد جای او باشیم: درخشان و رنجور. اما گزارش مگی فرگوسن از زندگی روزمره بچههای نابغه نشان میدهد اگر دور و برتان واقعاً آدم نابغهای باشد، خدا را شکر میکنید که جای او نیستید. مگی فرگوسن نویسنده، روزنامهنگار و سردبیر ادبی مجله تبلت گزارش خود را در وبسایت اکونومیست ۱۸۴۳ منتشر کرده و وبسایت ترجمان نیز آن را با ترجمه محمد معماریان انتشار داده است. در ادامه این گزارش را با کمی تلخیص میخوانید.
بچههای نابغه در وادی حیرت و نگرانی
بچههای بهاصطلاح «پیشرس» معمولاً انگ میخورند که دستپرورده والدین تحمیلگر طبقه متوسطند. پرورش و محیط، آشکارا نقش مهمی در رشد فکری هر کودکی بازی میکند. اگر سر میز شام با کودکتان درباره سیاست حرف بزنید، بعید نیست مطمئن و بیپروا نظراتی درباره شیوه شایسته اداره امور دنیا در ذهنش بپرورد. اگر به فرزند نوپایتان بگویید تکههای شیرینی را در گوشه و زاویه قالب بچیند، بعید نیست تمایل زودهنگامی به ریاضی پیدا کند. کار نیکو کردن میتواند نتیجه پر کردن باشد. کودکی که استعداد نواختن پیانو دارد و روزی پنج ساعت تمرین میکند، بیشتر از کودک مستعد دیگری که فقط ۲۰ دقیقه در هفته تمرین میکند احتمال دارد که بالاخره در سالن اجرا داشته باشد. جامعه، هوش را غنیمت میشمرد. مردم با حیرت به نوابغ مینگرند و گمان میکنند شکوفایی و موفقیتشان تضمینی است. ولی هوش یک وجه تیره و تار هم دارد. «منسا» یک سازمان بینالمللی است که در سال ۱۹۴۶ در بریتانیا برای پرورش باهوشترین افراد آن کشور تأسیس شد. این سازمان ۲۰ هزار عضو دارد. وقتی از طریق منسا خواستار آن شدم که حرفهای بچههای مستعد و والدینشان را بشنوم، صندوق ایمیلم پر از پیام شد که اکثرشان آکنده از نگرانی بودند. با آنهایی که حرف زدم، میگفتند از ترس حسادت بقیه، جرئت نمیکنند درباره تواناییهای فرزندانشان با دیگران حرف بزنند و اگر کسی با همدردی شنوای حرفشان باشد، پریشانیشان را با چنان طول و تفصیلی بیان میکنند که بعید میدانم بشود مکالمه تلفنی را تمام کرد. تقریباً همگیشان میترسند که شناخته شوند.
برخی کشورها ارزش بیشتری برای هوشهای خارقالعادهتر قائلند و تمهیدات آموزشی خاصی برای این کودکان فراهم میکنند، ولی حتی اگر نبوغتان غنیمت شمرده شود، تمجید گردد و پرورانده شود، مسائل اجتماعی و روانشناختیای که اغلب دستدردست هر توانایی شگرفی پیش میآیند میتوانند از آن یک موهبت ناخوشایند بسازند. از درون که به ماجرا نگاه کنی و از منظر بسیاری از خانوادههایی که هم صحبت من بودهاند، نبوغ بیشتر شبیه نفرین است تا برکت.
کودک نابغه کیست؟
اکثر کارشناسان واژه «نابغه» را برای بچههایی به کار میبرند که سه ویژگی داشته باشند. اول، کودکان نابغه در سنی بسیار کمتر از اکثر بچهها در یک رشته خاص تسلط مییابند که این کار برایشان ساده است و لذا سریعتر از همسالان خود هم پیشرفت میکنند. دوم، این تسلط یافتن عمدتاً کار خودشان است، نه نتیجه ترغیب والدینشان. ویژگی سوم کودکان مستعد آن است که علاقهمندیهایشان تقریباً وسواسگونه است. آنها بهاصطلاح «جنون تسلط یافتن» دارند. برخی افراد اصل ایده مستعد بودن را زیر سؤال میبرند. به قول دبورا آیر، تعریف کودک نابغه در گذر زمان چندپاره شده است. او استعداد را ذاتی نمیبیند. به گفته او، به هرجای دنیا که نگاه کنید، احتمال آنکه فرزند والدین ثروتمند در میان دسته کودکان مستعد قرار بگیرد، بیشتر است. این احتمال برای آنهایی که پیشینه اقلیت دارند، کمتر است.
او همچنین میگوید اراده مصمم است که کودکان درخشانی میسازد که دستاوردهای فوقالعاده دارند. تفاوت میان دو پزشک با استعداد یکسان که یکی در مسیر خود جایزه نوبل میگیرد و دیگری نه، ارادهای است که برای موفقیت دارند. او معتقد است آنچه «نبوغ» به نظر میرسد، ترکیبی از یکجور توانایی بالقوه همراه با حمایت مناسب و تحریک درونی و شخصی است.
بسیاری از این والدین با دو دشواری اصلی روبهرو هستند. اول آنکه چطور رشد فکری پیشرفته کودک خود را حمایت کنند. دشواری دوم کمتر به زبان میآید، اما همانقدر مشکلزاست: کودکانی که هوش خارقالعاده دارند، اغلب دچار انزوای اجتماعیاند یا حتی نخاله جمعهستند. چنین استعدادی، انتزاعی که نگاه کنی، پسندیدنی است، اما وقتی در یک شخص معین تجلی میکند، اغلب چندان خوشایند نیست. از قدیم میدانستهایم که برخی آدمها هوش خارقالعادهای دارند، ولی روانشناسان اخیراً دست به کار شدهاند تا ببینند این قضیه آیا تأثیری بر سایر عرصههای زندگی فرد دارد؟ و اگر آری، تأثیرش چیست؟ کودکان نابغه اغلب آن چیزی را تجربه میکنند که روانشناسان «رشد ناهماهنگ» مینامند: توانایی استثناییشان در برخی عرصهها نشانه بلوغ پنداشته میشود، ولی جنبههای دیگر با آن سرعت رشد نمیکنند. آندریا انگورا از مؤسسه پتنشالپلاس میگوید: «در این بچهها، آن بخشهایی از مغز که یادگیری کلمات، الگوها و اعداد را کنترل میکنند بسیار سریع رشد میکند، ولی بخش قدامی مغز که تنظیم هیجانات را کنترل میکند، با آن سرعت رشد نمیکند.»
کودک مستعد شاید در تسلط بر چیزی مثل ریاضی توانایی پیشرفتهای داشته باشد، اما ظرفیت محدودتری برای سر و کله زدن با محیط اجتماعی دارد که یک بخش مهم دیگر از بزرگ شدن و جای گرفتن در جریان زندگیاش است. انگورا میگوید: «کودک مستعد شاید در معرض فروپاشی اجتماعی کامل باشد. او درک نمیکند بقیه بچهها چطور کارهایشان را میکنند، ولی او نمیتواند هیجاناتش را کنترل کند». به گفته او، وقتی در برخی عرصهها توانایی استثنایی داری، یعنی در مابقی عرصهها به «حمایت مناسبتری» نیازمند هستی.
کندال چند مشخصه مشترک میان کودکان مستعدی شناسایی کرده است که هیچ اختلال رفتاری مشخصی ندارند. یک خصیصه آن است که بسیاری از آنها عمیقاً مضطربند، که معمولاً نتیجه زیادهاندیشی به همهچیز و هرچیز است. او میگوید: «مغزتان ظرفیت پرداختن به همه متغیرها را دارد، لذا ناگزیر چنین میکند». الگوی خواب این بچهها هم غالباً با هنجار رایج فرق دارد، چون سخت میتوانند مغزشان را خاموش کنند. مادر یک بچه نابغه به من گفت که پسرش تا وقتی تقریباً پنجساله شد، بیش از ۹۰ دقیقه خواب مستمر نداشت.
خط و ربطهای بین نوابغ و مسائل سلامت تن و روان به همینجا ختم نمیشود. شاخه مِنسا در امریکا که بیش از ۵۰ هزار عضو دارد، میگوید که اعضایش «مغزهای مافوق» دارند. یک پیمایش اخیر میان اعضای آن نشان داد افرادی که هوش بالای خارقالعاده دارند، اغلب دچار «بیشهیجانپذیری» یا «فوقحساسبودگی» هستند، مثلاً هشیاری بالاتر یکی از پنج حس، تجربه هیجانات بسیار شدید، یا سطح بسیار بالای انرژی. در میان این افراد، نرخ افسردگی، اضطراب و اختلال کمتوجهی- بیشفعالی بیشتر از متوسط جامعه است. حتی میتوان مستعد بودن را با عارضههای فیزیولوژیک مثل آلرژی غذایی، آسم و بیماریهای خودایمنی مرتبط دانست، که گاهی همراه با «اختلال پردازش حسی» است. برای بسیاری از افرادی که هوش خارقالعاده دارند، هر محرکی از قبیل صدای رادیو در پسزمینه، رنگ یا بافت غذا، یک تابلوی شاداب روی دیوار کلاس یا برچسب کنده نشده یک تکه لباس میتواند تحملناپذیر باشد.
بسیاری از کودکان نابغه با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنند. کندال چنین توضیح میدهد: مشکل این است که اگر همه بگویند باهوشید، آنگاه مجبور نیستید تلاش کنید، لذا تابآوری هم در شما شکل نمیگیرد. او با کودکان مستعد بسیاری کار کرده است که «به خودشان زحمت نمیدهند قلم روی کاغذ بکشند.»
مصائب آموزش یک کودک نابغه
بهترین راه آموزش یک کودک نابغه چیست؟ چالشهای این راه پیچیدهاند و اغلب حل هر یک به وخیمتر شدن دیگری میانجامد. از یک سو، آنها میتوانند زودتر و سریعتر از همسالانشان بر محتوا تسلط پیدا کنند. از سوی دیگر، چون مهارتهای اجتماعی بسیاری از این کودکان کمتر رشد پیدا کرده، برایشان بسیار دشوار است که کودک به معنای سنتیاش باشند یعنی با بقیه بچهها جوش بخورند و آن مهارتهای غیرکلامی و غیرآزمودنی را بیاموزند که با فعالیت اجتماعی فرامیگیرند تا آماده بزرگسالی شوند. همچنین این کودکان ممکن است بیآنکه خودشان بخواهند، بچههایی پرمدعا به نظر برسند که حتی اگر هم حسننیت کامل داشته باشند، بقیه بچهها و بزرگسالان اصلاً نخواهند دور و برشان بپلکند. کودکان بسیار باهوش ممکن است برای بزرگسالان، بهویژه معلمان، تهدیدآمیز باشند: وقتی یک بچه کوچک جوری با تو حرف بزند که انگار همتا و برابر توست، احساس ضعف میکنی. او به معنای دقیق کلمه بیش از بزرگسالان دور و برشان میداند و نمیتواند جلوی خودش را بگیرد که دانستههایش را به آنها نگوید.
دوران کودکیِ ناشاد برای نوابغ
ژکیم اونگ یونگ یک کودک اعجوبه در کره جنوبی بود. او که اکنون در دهه ششم زندگیاش مهندس عمران شده است، احساس میکند سرش کلاه گذاشتهاند و کودکیاش را گرفتهاند. او در ششماهگی زبان باز کرد و در دو سالگی به چهار زبان تسلط داشت. اولین دکترایش را در هشتسالگی گرفت و بعد تیمهای استعدادیابی برای کار در ناسا سراغش رفتند. او گفته است: «زندگیام مثل یک ماشین جلو میرفت. بیدار میشدم، معادلهای را که برای آن روزم تعیین شده بود حل میکردم، غذا میخوردم، میخوابیدم... تنها بودم و دوستی نداشتم». حتی آلبرت انیشتین که اسوه نبوغ شناخته میشود، در سال ۱۹۵۲ نوشت: «عجیب است که در دنیا چنین معروف باشی و در عین حال چنین تنها باشی.»
تلخیص: مریم ترابی