کد خبر: 987577
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۳:۱۹
خاتون تهرانی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: به خلایقی که از کنارم رد می‌شوند می‌گویم، پیر، جوان، بچه، بانو و... بسیاری از آنان را هم بار‌ها دیده و می‌شناسم. بدون استثنا هم همگی به من می‌گویند «دیوار.»
فکر می‌کنند من چیزی نمی‌فهمم، چون یک‌جا ایستاده‌ام و چیزی نمی‌گویم. نخستین بار وقتی این را فهمیدم که دختر کودکی سر روی من گذاشت.

در خانه روبه‌رو که باز شد و او بیرون آمد چشم‌های درشت و معصومش را دیدم. چشمان سیاهش در سرخی غم با اضطراب اطراف را جست‌وجو می‌کرد. آمد کنارم و سر رویم گذاشت. سایه‌ام از کلافگی بیرون می‌آوردش. اشک ریخت. در خانه روبه‌رو باز شد و زنی که در این کوچه بسیار می‌بینمش آمد بیرون. می‌خواست مطمئن شود که دخترک رفته است. دخترک با دیدن او سر از دیوار برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد. انگار نمی‌خواست آن زن اشک‌هایش را ببیند. چهره‌اش بیشتر شبیه دختری عصبانی به نظر می‌رسید، تا دختر غمگینی که تا چند لحظه پیش در حال اشک ریختن بود. در چهره زیبای زن می‌شد درد، عذاب، تلخی، ترحم، خشم، ناخشنودی و نارضایتی و چیز‌های دیگری را هم دید. به این سو و آن سوی کوچه نگاه کرد. مردم دیگر آنجا نبودند. با صدای بلندی پرسید:

- بابات هنوز نیومده؟!
‌دخترک پیدا بود که بغض صدایش را پنهان می‌کند.
- نه مامان. دوباره بهش زنگ می‌زنم که بیاد.
- بهش بگو زودتر بیاد زشته اینجا تو رو ببینن!

یک روز جوانی روی من نوشت: «آگاه خاموش». کمی فکر کردم تا بفهمم معنی دقیقش چیست. وقتی فهمیدم گفتم حتماً درباره من نوشته است. ولی وقتی دختر جوانی کنارم آمد و آن را خواند کنارش با رنگ دیگری نوشت: «درسته، میدونم که عاشقمی!» با این کار او فهمیدم که نوشته درباره من نبوده، ولی از آن جمله خوشم آمد و از آن روز به خودم می‌گویم: «آگاه خاموش». بعدش به خودم می‌گویم: عاشق. از وقتی آن جوان این را بر من نوشت، دلم می‌خواهد عاشق شوم. اما نمی‌دانم عشق را چگونه داشته باشم و چگونه عاشق شوم. در این میان چیزی که می‌دانم این است که به کارم برسم. باید محکم و استوار باشم. پرنده‌ها راحت رویم بنشینند و استراحت کنند. وقتی لانه‌ای رویم می‌سازند از آن‌ها استقبال کنم. پناه ساکنان خانه‌ای باشم که یکی از «آگاه‌خاموشانش» هستم. وقتی بچه‌ها کنارم قایم می‌شوند ساکت باشم تا کسی جایشان را نفهمد و پیدایشان نکند، شاید بازی را برنده شوند. آن وقت من هم با خوشحالی آن‌ها می‌خندم، ولی نه جوری که بفهمند. من این همه کار برای انجام دادن دارم و هر روز انجام می‌دهم، ولی آن‌ها فکر می‌کنند که من کاری انجام نمی‌دهم. آنان حتی کار‌هایی را که نمی‌توانند در برابر دیگران انجام بدهند در برابر من به راحتی انجام می‌دهند و صدایم هم درنمی‌آید، آن وقت فکر می‌کنند من بی‌درک‌ترین ساخته دست خودشان هستم.

آن‌روز که دختر‌ک در سایه‌ام ایستاده بود، زن لب‌هایش را کش داد تا لبخند بزند. اما فقط کمی کش آمد. بار‌ها مردمی را دیده‌ام که موقع خداحافظی یا دیدن همدیگر لب‌هایشان را زیاد کش می‌دهند و چهره‌شان شاداب‌تر می‌شود. اما این زن که اجزای صورتش را با رنگ‌های مختلفی زیباتر کرده بود، نتوانست لبخند بیشتری به دخترش بدهد. دانه‌های عرق را که بر پیشانی‌اش نشسته بود آهسته با دستمال سپیدی پاک کرد. کلافه بود. به دختر گفت:
- خداحافظ؛ و در را بست. دختر خواست پاسخ خداحافظی‌اش را بدهد که صدای بسته شدن در حرفش را برید.
- خدانگهد..

‌دخترک دوباره سر روی من گذاشت و این بار اشکش افتاد روی یکی از آجر‌های من. محکم ایستاده بودم تا او تنها پناهش را در آن کوچه خلوت از دست ندهد. دست برد توی کیف دستی صورتی‌اش و گوشی تلفنش را درآورد. همان موقع خودرویی... وارد کوچه شد. دختر با دیدنش سر از من برداشت. لبخند را توانستم در نگاهش ببینم. چشمش برقی زد. مانند کسی که امیدش را در غربت و جایی پر از غریبه ببیند. مرد پشت فرمان شاد بود، ولی ناراحتی و درد را می‌شد از پشت شیشه خودرو‌اش در خطوط کنار چشم‌ها و ابروهایش دید. دختر با ذوق دوید سمتش. در جلو را باز کرد. پرید بالا. نشست روی صندلی و کمربند را بست. گونه مرد را بوسید. چشم‌هایش جوری می‌درخشید که نگاه آن جوان موقع نوشتن پیامی برای معشوقش می‌نوشت. درخششی پر از عشق.

شنیدم که گفت: «بابا دیگه دیر نیا.»
- کار پیش اومد دخترم. نمی‌دونستم دو ساعت هم نمی‌خواد نگهت داره.
دخترک با شنیدن این جمله برق چشمانش محو شد، اما لبخندش هنوز بر لب بود.

آن روز خیلی چیز‌ها فهمیدم. درد دخترکی را درک کردم که از عزیزترین و نزدیک‌ترین کسان زندگی‌اش بر جانش می‌نشست. درک کردم که برخی از بچه‌ها بسیار قوی و پرقدرت هستند. دردی را که اصلاً انتظار کشیدنش را ندارند، در وجود خود نگه می‌دارند و برای اینکه بازیچه دستش نشوند با بغض آن را بیرون می‌ریزند و به کسی نشانش نمی‌دهند. آن روز فهمیدم بزرگسالانی هم هستند که بی‌آنکه درک کنند که رفتارشان دردآور است، درد را با فشار کم یا زیاد بر دل دیگری می‌ریزند. کسی چه می‌داند، شاید آن بزرگسالان درد‌های بزرگی هم درون خود نگه داشته باشند که این‌قدر درد در رفتارشان می‌ریزند. درد را در وجودشان با خود به این سو و آن سو می‌برند و شب و روز را با آن سر می‌کنند. به هر کسی که می‌رسند، ذره‌ای از دردشان را تزریق می‌کنند تا کمی آرام گیرند و دریغ که درد با تزریق پایان نمی‌گیرد. در لابه‌لای آن اتفاق به دنبال درک عشق و عاشق شدن گشتم، ولی نتوانستم درکش کنم. آن روز یواشکی با خودم گفتم: «نکند من آگاه‌خاموش نیستم و نمی‌توانم درک کنم.»

مدتی گذشت. به دنبال پاسخ این پرسش در اطرافم بودم. در پرستو‌هایی که هنگام مهاجرت در پاییز به من تکیه کردند، به مردمی که با یکدیگر یا با گوشی تلفن همراهشان حرف می‌زدند و از کنارم می‌گذشتند، تا اینکه اتفاقی افتاد؛ جوانی کنار من، پشت فرمان خودرو‌اش نشسته بود. صدایش را که با گوشی تلفن همراهش حرف می‌زد، می‌شنیدم.

- من عاشقت بودم. می‌خواستم باهات ازدواج کنم. چرا به من نگفتی بچه داری؟!
- صدای زنی را از گوشی شنیدم که می‌گفت: این‌ها دروغه دروغه...
‌جوان همان موقع از ماشین پیاده شد. روی من نوشت: «دروغگو...»

زنی که روبه‌رویم زندگی می‌کند، در خانه را باز کرد. سراسیمه بود. جوان را در حال نوشتن دید: «این دروغه، این کارو نکن.» جوان کلماتی را که نیاز به بیانش داشت تا آرام شود، نوشت. کلماتی که همه‌اش ناسزا بود و چیز‌هایی که نمی‌خواهم به یاد بیاورمشان. زن آمد بیرون دستش را گرفت تا جلوی کارش را بگیرد که جوان محکم به او سیلی زد. جوان عصبانی، خشمگین و برافروخته بود. سوار خودرو شد و رفت. زن کنار دیوار می‌گریست. کسی از درد‌های نهفته درونش خبر نداشت. به یاد روزی افتادم که دخترک موقع خداحافظی از این مادر، در دلش اشک می‌ریخت، اما پنهانش می‌کرد. عشق در دل آن دختر قطره قطره می‌ریخت و چکه‌چکه در قلبش نجوا می‌کرد. کم‌کم داشت دستگیرم می‌شد عشق چیست که تلفن همراه مادر به صدا درآمد. اشک‌هایش را مخفی کرد و بغض صدایش را گرفت و پاسخ داد: «کاری داری زنگ زدی؟» صدای آرام، اما نگران دختر شنیده می‌شد: «سلام مامان خواستم حالتو بپرسم.» خشم صدای زن در بی‌تفاوتی نمودار شد: «من دیگه دختری ندارم.» سکوت دختر را که هزاران حرف داشت می‌شنیدم. زن ادامه داد: «نمی‌خوام هیچ گذشته‌ای داشته باشم. دیگه به من زنگ نزن.» زن گوشی را قطع کرد، ولی صدای عشقی را که خرد می‌شد توانستم از سکوت دختر بشنوم. من همیشه در سکوت بوده‌ام و می‌دانم که سکوت چه معنا‌هایی دارد. زبان سکوت را می‌شناسم و معنی ذره‌ذره‌اش را درک می‌کنم. آد‌م‌ها هم موقع سکوت بهتر فکر می‌کنند و دریافت‌هایشان هم بیشتر می‌شود. خودشان را بار‌ها در سکوت دیده‌ام کنار من می‌ایستند و فکر می‌کنند آن‌وقت به من که همیشه در سکوتم می‌گویند: «دیوار.»

آن شب با خودم گفتم، فکر می‌کنم درست باشد من به راستی «آگاه خاموشم.» در سکوت دختر معنی عشق را درک کردم. وقتی ذره‌ذره می‌شد توانستم درک کنم که دقیقاً چیست. همانی است که من به خاطرش به دیوار بودن بین مردم شهرت دارم. همانی که من هر لحظه با ایستادنم انجام می‌دهم و از انجامش لذت می‌برم. پس من نیز عاشقم...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار