سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: درسش خوب بود. همیشه دوست داشت وکیل بشود. از آن وکیلهای خوشتیپ و زیبا که اولین بار توی دادگاه دیده بودشان. آن وقتها فکر میکرد وکیلها فرشته نجات هستند. مثل معجزه وسط یک زندگی درب و داغان سروکلهشان پیدا میشود، دست آدم را از قعر چاه میگیرد و سمت نور بالا میکشد.
میخواست پناه زنان بیپناه بشود؛ همانهایی که مثل مادرش هر روز بدون اینکه بداند چرا، صبح صورتش خونین بود و کبودی دور چشمش را میپوشاند و میگفت به میز خورده است. طفلی مادرش! کتک میخورد و اسمش را حیا میگذاشت. فحشهای شوهر همیشه خمارش را به جان میخرید و دم نمیزد. میگفت زن باید سازشکار باشد. میترسید از حرفهای مفت یک مشت خالهزنک ِ بیکار. او تمام آن سالها ترسش را با بغض فروداد و یک لیوان آب حسرت و دلواپسی هم رویش!
از یک جایی به بعد وقتی بزرگتر شد، از مادرش هم بدش آمد. این همه ضعف و ناتوانی را در پستوی خانه تحمل میکرد و هر بار با یک بهانهای کار مثلاً مردانه شوهرش را توجیه میکرد.
وقتی پدرش فریاد میزد: «ضعیفه پس کو ناهار؟ چرا هنوز سفره پهن نیست؟ من از خروسخون تا بوق سگ کار میکنم، جون میکنم، حالام که میام خونه باید قیافه وارفته نچسب تو رو تحمل کنم.» زن چشمهایش پر از اشک میشد. خیلی حرف توی دلش بود. خیلی فریاد توی گلو داشت که توی این سالها به یک بغض گنده تبدیل شده بود. از یک جایی به بعد خودش هم خسته شد. روزی هزار بار آرزوی مرگ میکرد، دیگر نامردی شوهرش را پیش هر زنی توی کوچه پسکوچه جار میزد و کبودیهای دستش را نشان میداد. انگار با ترسشهایش روبهرو شده بود. تمام آن لحظههای نکبتبار را به هوای دخترش تحمل میکرد، تمام آن ترسهای لعنتی را به جان خرید و دم نزد.
یک روز دختر از راه رسید و مادرش را حبس شده در اتاق دید. باز پدر یاغی خون جلوی چشمهایش را گرفته بود و عقدههای مغز پوچش را سر زن به قول ِ خودش ضعیفه خالی کرده بود و بعد هم برای خفه کردن صدایش در را رویش قفل کرده بود. ضجههای بیجان مادر، بیتابش کرد. دل را به دریا زد و به اورژانس زنگ زد. آمدند زن را برای درمان بردند و شوهرش را هم...
بالاخره به آرزویش رسید و یک خانم وکیل خوشتیپ و با کمالات شد. از آنهایی که مرهم درد زنهایی مثل مادرش میشد. تا او وکیل بشود خیلی گذشته بود. حالا ترسها رنگ دیگری داشت. آنقدر نشانههایش پنهان بود که باید با ذرهبین ریشهاش را در زندگی زنهای آسیبدیده و حتی خودش پیدا میکرد.
وکیل بود، اما روح مادرش خسته و زخمخورده. وکیل بود، اما هنوز ترسهای کودکی توی چشمهایش نمایان بود. یک جایی باید این ترسها تمام میشد.