سرویس تاریخ جوان آنلاین: اینک سخن از شهیدی است که بهرغم انجام وظیفهای خطیر در سالیان آغازین استقرار نظام جمهوری اسلامی، کمتر از وی سخن به میان میآید. شهید سرهنگ هوشنگ وحیددستجردی در روز هشتم شهریور ۱۳۶۰ در جلسهای با شهیدان محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر حضور داشت که انفجار مهیب دفتر نخستوزیری پیش آمد. وی به بیمارستان منتقل شد تا اینکه در چهاردهم شهریور به شهادت رسید. مقالی که هماینک پیش رو دارید، ابعادی از حیات آن شهید ناشناخته را بازگفته است. امید آنکه تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
طرحی از یک زندگی
همانگونه که در فوق اشارت رفت، در تبیین حیات فردی و نظامی شهید سرهنگ هوشنگ وحیددستجردی پژوهش موسع و مبسوطی صورت نگرفته است. هم از این رو و در آغاز این مقال، نظری کوتاه بر زندگی نظامی و سیاسی آن بزرگ بهنگام به نظر میرسد.
شهید هوشنگ وحید دستجردی متولد اصفهان به سال ۱۳۰۴ از آن دست نمونهها و الگوهایی است که در حیطه ظلم و فساد رژیم شاهنشاهی، خود را پاک نگاه داشته و به اصلاح جامعه نیز پرداخته است. او پس از گذراندن دروس ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۲۸ وارد آموزشگاه شهربانی شد و پس از گذراندن دورههای مختلف، موفق به طی کردن دورههای عالی نیز شد. وی بدین جهت مسئولیتهای مختلف در ردههای گوناگون شهربانی را بر عهده داشت. او در عین حال مقلد امام خمینی بود و پایبندی خویش را به وظایف دینی، بارها و بارها به نمایش گذاشته بود. ایشان از هواداران نهضت ملی شدن صنعت نفت بود و در راه کوتاه کردن دست استکباری انگلیس از منافع ایران عزیز، تلاش داشت. با شدت یافتن انقلاب اسلامی، از آنجا که رژیم منحوس پهلوی از طرف استکبار جهانی به سرکردگی امریکا و صهیونیسم بینالملل، بر آن بود که با کشتار مردم در شهرهای گوناگون ایران از پیشروی انقلاب بکاهد و این نوع برخوردها و خونریزیها هیچگاه موردپسند اشخاص دینمداری، چون شهید دستجردی نبود، در سال ۱۳۵۷ از مسئولیت خویش استعفا داد و دستگاه ظالم را رها کرد تا شراکتی هرچند کوچک در این رفتارها نداشته باشد. این شهید بزرگوار بارها در راهپیماییهای پرشور و انقلابی شرکت کرده بود و پس از استعفا نیز به فعالیتهای انقلابی خویش ادامه داد. این رویکرد انقلابی موجب شد با پیروزی انقلاب اسلامی ایران در بهمن ۱۳۵۷ و به دلیل سابقه درخشان انقلابیاش به خدمت فراخوانده شود و چندین مسئولیت را بر عهده گیرد تا آنکه در اسفند ۱۳۵۹ به سمت ریاست شهربانی کل کشور رسید. مؤلف پیشتازان شهادت در انقلاب سوم در این باره مینویسد: «سرانجام، در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ نظام ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی در ایران، سرنگون شد و ۵۰ هزار مستشار نظامی امریکایی که بر تار و پود کشور چنگ انداخته بودند، اخراج شدند. نظامی که مهمترین شعارش، رد هر گونه استعمار و بیگانهدوستی و اجرای سیاست نه شرقی و نه غربی بود، طبعاً میبایست بر عناصر خدوم داخلی تکیه میکرد و هم از این رو، شهید وحید دستجردی که بازنشسته بود، بار دیگر به خدمت فراخوانده شد و مسئولیتهای چندی، چون رئیس شهربانی اصفهان، سرپرست اداره بازرسی و معاون انتظامی را برعهده گرفت. شهید دستجردی در ۲۴ اسفند ۱۳۵۹، به سمت ریاست شهربانی کل کشور رسید».
آخرین برنامه کاری این شهید بزرگوار شرکت در جلسه ۸ شهریور دفتر نخستوزیری بود و در جمع شهیدان رجایی و باهنر قرار میگیرد. سازمان مجاهدین از آنجا که قصد ساقط کردن جمهوری اسلامی را داشت، از ابزار حذف نیروهای کارآمد استفاده میکرد. در این مسیر و در ادامه جنایات قبلی، ترور دیگری را برنامهریزی و اجرا کرده و دفتر نخستوزیری را منفجر میکند. بر اثر این انفجار شهید هوشنگ وحیددستجردی دچار سوختگی شدید میشود و پس از چند روز در ۱۴ شهریور به علت شدت جراحات و سوختگیها، جام شهادت را عاشقانه مینوشد و به دیدار معبود میشتابد. محمدمهدی کتیبه که شاهد عینی ماجرا بوده، میگوید: تیمسار وحیددستجردی در این حادثه کنار دست آقای باهنر نشسته بود... آقای دستجردی در این حادثه سوختگی زیادی داشت به روی بالکن رفته و از آنجا بیاختیار خودش را به پایین میاندازد... در همان روز شهادت دستجردی، منافقین با انفجار دیگری نیز آیتالله شیخ علی قدوسی، دادستان کل انقلاب، را شهید میکنند. عامل انفجار مهیب و خونین نخستوزیری، فردی به نام مسعود کشمیری معرفی شده است. عضوی از گروهک مجاهدین خلق که توانسته بود با رفتارهای منافقانه خود و با کمک افرادی، چون محسن سازگارا منصب دبیری شورای امنیت را بهدست آورد، بهوسیله یک کیف دستی بمب را در نزدیکی شهید رجایی و باهنر قرار میدهد و چنین حادثهای را رقم میزند.
حضرت امام خمینی به مناسبت شهادت شهید دستجردی و شهید آیتالله شیخ علی قدوسی، پیامی فرستادند که بخشهایی از آن بدین شرح است: اینجانب، شهادت دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و سرهنگ وحید دستجردی که در رأس شهربانی و قوای انتظامی در حال انجام وظیفه بودند و به این تحفه الهی نائل شدند، را به ملت ایران، به حوزه علمیه قم و قوای مسلح تبریک و تسلیت عرض میکنم و از خدای متعال، رحمت برای آنان و صبر و شکیبایی برای خانواده محترمشان خواستارم.
از منظر همسر
بانو پریماه دستجردی همسر و دختر عموی شهید سرهنگ هوشنگ وحیددستجردی است. روایت وی از منش فردی و اجتماعی آن بزرگ، از آن رو که یک بازه زمانی نسبتاً دراز را دربر میگیرد و از منظری نزدیک نیز بیان میشود، در میان اسناد زندگی آن شهید والامقام مکانتی خاص دارد. او در توصیف تبار و سیره همسر خویش چنین میگوید: «شهید وحید دستجردی در سال ۱۳۰۴ در محله عباسآباد (عینالدوله تهران) چشم به جهان گشود. مادرش سیدهزهراسادات از سادات صحیحالنسب اصفهان و منسوبان مرحوم آیتالله درچهای و پدرش مرحوم وحید روحانی بود و در حوادث مشروطیت در اصفهان نقش عمدهای داشت، از آن جمله اداره چهار روزنامه به عهده ایشان بود. وی که طبع شعر نیز داشت اشعارش در همان زمان ورد زبان مردم کوچه و بازار بود. در اوج مبارزه مردم با دولتهای روس و انگلیس چکامه «نارنجک» را سرود که اگر حافظهام یاری کند دو بیت آن چنین است:
نه زهر بیشه و جنگل مظفر خیزد
یا زهر آتش سوزنده سمندر خیزد
از پروس است که ژنرال هزور خیزد
مرد از لندن و پاریس کجا خیزد!
که پس از سرودن این شعر که جنجالی به پا کرد، عمال روس و انگلیس در صدد دستگیری وی برآمدند و او نیز به ناچار به چهارمحال و بختیاری گریخت که در غیاب او اموالش را به غارت بردند. او پس از چهار سال که اصفهان از وجود قوای روس و انگلیس تخلیه شد، از چهارمحال و بختیاری به شهر خود بازگشت و پس از آن به تهران آمد و نشریه ارمغان را منتشر کرد. همسرم تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و سپس در کنکور دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شد، لیکن قبل از این که فارغالتحصیل شود، در دانشکده پلیس ثبتنام کرد و در آنجا پذیرفته شد. در سال ۱۳۲۷ که واقعه دانشگاه پیش آمد و مرحوم فخرایی قصد اعدام انقلابی شاه را کرد، به دلیل ارتباط وحید دستگردی و دو تن از دوستانش چندی مخفی بود و این موضوع در پروندهاش ثبت است و به همین دلیل پس از پایان تحصیل در دانشکده افسری او را به محلات فرستادند که در واقع حکم تبعید را داشت. شهید وحید دستگردی بیش از ۳۰ سال بهطور مداوم در شهربانی خدمت کرد که بیشترین مدت آن را در تهران بود، از جمله اداراتی که مرحوم وحید در آن خدمت کرد میتوان به راهنمایی و رانندگی و ریاست چند کلانتری در تهران اشاره کرد و چند سالی را نیز در اصفهان و محلات خدمت کرد که البته در این دوران دائم تحت نظر بود. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل ناملایمات، خودش را بازنشسته کرد و در این مدت ارتباط خود را با گروههای مسلمان برقرار ساخت و در ضمن به مطالعه هم میپرداخت و به سفر حج هم رفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به خدمت در شهربانی فراخوانده شد که اولین سمتش در این دوره ریاست شهربانی اصفهان بود که بعد از یک سال به معاونت شهربانی و سپس به سمت قائممقام و ریاست شهربانی منصوب و مشغول کار شد. شهید دستگردی تنها شش ماه رئیس شهربانی بود که در حادثه انفجار دفتر نخستوزیری به شهادت رسید. او همواره با دقت و حوصله خاصی کاری را که به او محول شده بود انجام میداد. به مردم محروم عشق و علاقه خاصی داشت و همواره به فرزندانمان توصیه میکرد تا میتوانید تحصیل کنید و به یاد داشته باشید از علم خود در راه خدمت به مردم محروم بهره بگیرید و فراموش نکنید آنچه که دارید از خداست و با یاد خدا بودن است که انسان به کمال میرسد».
طرحی از یک شهادت
شهادت سرهنگ هوشنگ وحید دستجردی نیز داستانی شنیدنی دارد. او تا واپسین لحظات جلسه هشتم شهریور ۶۰ شهیدان رجایی و باهنر را همراهی کرد و چند روز بعد نیز به آنان پیوست. همسر شهید که در جریان این جزئیات این رویداد بوده است، ماجرا را اینگونه روایت میکند: «در آن زمان ایشان رئیس شهربانی کل کشور بود. روزهای یکشنبه هر هفته در ساعت دو و نیم بعد از ظهر، در ساختمان نخستوزیری جلسهای به نام تأمین برگزار میشد. تمامی فرماندهان نظامی در جلسه حضور داشتند و گزارش هفتگی فعالیتهای خود را به اطلاع ریاست جمهوری و نخستوزیری میرساندند. صبح روز یکشنبه هشتم شهریور ۱۳۶۰، شهید وحیددستجردی از منزل بیرون رفت. به دلیل اینکه ما در منزل کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود یک مهندس برای اتمام کار تعمیرات به منزل بیاید، حدود ساعت دو بعد از ظهر، با من تماس گرفت و جویای روند پیشرفت کار شد. من پاسخ دادم کار تمام شده و قرار است مهندس بعد از ظهر نزد ایشان برود. در ادامه صحبت با شهید، به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان به تهران آمدهاند و در منزل برادرم هستند، من هم میخواهم به آنجا بروم. ایشان گفت برایتان ماشین میفرستم. آماده رفتن شدم. راننده آمد و من به منزل برادرم رفتم. تقریباً ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که به منزل برادرم در نزدیکی ساختمان نخستوزیری رسیدم. متوجه شدم دود زیادی از نزدیکی ساختمان نخستوزیری بلند شده و پلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند. از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم. در حال بالا رفتن از پلهها بودم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخستوزیری شنیده! هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم! با هر زحمتی بود، خودم را جمعوجور کردم و بلافاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود. با محل کار شهید هم تماس گرفتم، گفتند که چیز مهمی نیست، به شما اطلاع میدهیم. در نهایت با من تماس گرفتند و گفتند به بیمارستان سوانح بروید! با این صحبت، من متوجه وخامت حال ایشان شدم. در تمام طول خیابان گریهکنان میدویدم تا خودم را به تاکسی رساندم. راننده هم که من را با آن حال دید، مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند. وقتی رسیدم، دیدم که شهید را کاملاً باندپیچی کردهاند! ایشان ۴۶ درصد سوختگی داشت! بیشترین سوختگی مربوط به ناحیه سمت راست بدن ایشان بود و، چون خود را از طبقه سوم پرتاب کرده بود، از پنج ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بر من بسیار سخت گذشت. همسرم در کما بود و از درد، فریادهای مهیبی میزد. هرگز نتوانستم آن شب را فراموش کنم. هشت صبح شهید دستجردی به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل هوشیار نیست. از من پرسید شما کی به بیمارستان آمدید؟ گفتم همان موقع که شما را به اینجا منتقل کردند، بعد از ظهر روز انفجار. کمی هوشیارتر که شد فهمید صبح است، دستش را روی پتو کشید، تیمم کرد و نماز صبح را خواند. کمی که حالش بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفت و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شد، بسیار بههم ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس صحبت نکرد! بعد از چند ساعتی که کمی حالش بهتر شد، به شرح وقوع انفجار پرداخت. اینگونه واقعه را بازگو کرد: من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم. ناگهان انفجار صورت گرفت. وقتی چشمهایم را باز کردم، در حالی که چشمهایم را کاملاً خون پوشانده بود، متوجه شدم که با صندلی پرتاب شدهام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند، از سقف پایین میریخت! خودم را به پنجره بالکن رساندم. تعدادی از افراد که پایین ایستاده بودند، با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین، ما شما را میگیریم! در حالی که آماده پریدن میشدم، یادم افتاد که من کنار شهید باهنر نشسته بودم. هراسان برگشتم به سمت اتاق تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چراکه هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هر قدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره بیرون پریدم و در راهپله افتادم!... در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دندههای ایشان شکسته بود. شهید چهار روز در بیمارستان سوانح بستری بود. روز پنجشنبه بعد از ظهر ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند. با تمام تلاشهای تیم پزشکی، ساعت چهار صبح روز ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ در سن ۵۴ سالگی به شهادت رسید».