کد خبر: 961204
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۰
کاری را که دوست دارید انجام دهید
هرگز دوباره به کسی اجازه نمی‌دهم تا زمان شور و شوقم را تعیین کند یا برای انگیزه‌هایم محدودیت بگذارد. از وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم و رابطه قلم و کاغذ را فهمیدم نوشتن مورد علاقه‌ام بود و موجب ذوق و اشتیاق درونی من می‌شد.
ترجمه و تنظیم: محمدرضا سهیلی‌فر
سرويس سبك زندگي جوان آنلاين: هرگز دوباره به کسی اجازه نمی‌دهم تا زمان شور و شوقم را تعیین کند یا برای انگیزه‌هایم محدودیت بگذارد. از وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم و رابطه قلم و کاغذ را فهمیدم - حتی قبل از اینکه ارتباط بین کامپیوتر و صفحه کلید را بدانم- نوشتن مورد علاقه‌ام بود و موجب ذوق و اشتیاق درونی من می‌شد. وقتی می‌نویسم، از فرصتی که برای انتخاب و نوشتن کلمات به من داده شده است، خدا را شکر می‌کنم و کلمات نوشته شده را که به نظرم دارای قدرت محتوای بصری هستند و در کنار هم جملات را تشکیل می‌دهند با عشق تحسین می‌کنم. گویا کلمات عضوی از خانواده روح من شده‌اند؛ کلماتی که با نوشتن آن‌ها روح خود را بازنویسی می‌کنم.

در یکی از جشن‌های تولدم، مادربزرگم یک هدیه باشکوه که در پارچه‌ای با آرم کتابفروشی بسته‌بندی شده بود، به من هدیه داد. یک کتاب فرهنگ لغت بود. این کتاب فرهنگ لغت کادویی باورنکردنی بود که من بسیار آرزو داشتم آن را در قفسه کتاب‌هایم داشته باشم.

همین طور که بزرگ می‌شدم ساعت‌های پیاپی پشت میز سفیدم که چهار کشو داشت و پدرم از لوازم دورانداختنی هتلی که در آن کار می‌کرد آورده و رنگ کرده بود، می‌نشستم. اسرار زندگی‌ام را در قالب خاطرات به‌صورت روزانه می‌نوشتم. لوازم التحریرهایم، کلماتی که ترکیب شدن آن‌ها را تحسین می‌کردم، اصطلاحات الهام‌بخشی که به ذهنم می‌رسید، ضرب‌المثل‌های شیرینی که خوانده بودم و انواع قلم و مدادی که پدرم از راه نظافت کردن هتل‌ها برایم خریده بود، یا خودم با پولی که از طریق شستن ظرف‌های رستوران نزدیک منزلمان و مرتب کردن باغچه همسایه سالخورده‌مان به دست می‌آوردم، خریده بودم. این وسایل ابزار کار اصلی و تنها لوازمی بودند که در اختیارم بود تا به کار مورد علاقه‌ام بپردازم. در واقع آن‌ها وسیله نقلیه آماده‌سازی ذهنم برای پرواز بودند تا به کمک آن‌ها در کریدور هوایی تفکراتم حرکت کنم. پس از برگشتن از مدرسه این میز، باشگاه فعالیت‌های مورد علاقه من را فراهم می‌کرد.

اوایل کار که شروع به نوشتن کردم، صحبت‌های معلم‌ها با والدینم در مورد توانایی و قدرت نویسندگی‌ام باعث شد تا با انگیزه بیشتری تلاش کنم. در آن زمان در رؤیا‌های خود می‌دیدم که روزی اسم من در شیرازه و صفحه اول کتاب‌هایم چاپ شده و روی قفسه کتابفروشی‌ها به طور مرتب پشت سر هم چیده شده‌اند و در این عوالم غرق می‌شدم. آن موقع وقتی کتابی را در دست می‌گرفتم، سعی می‌کردم آن را احساس کنم. بوی شیرین ورق‌های آن را دوست داشتم و وقتی انگشت شستم را روی صفحه می‌کشیدم و کتاب را ورق می‌زدم، صدای ورقی که زیر انگشتان کوچکم حر کت می‌کرد برای من بسیار دلنشین و گوش‌نواز بود! من چند داستان کوتاه با موضوع خشم نوجوانی نوشتم و آن‌ها را به مجلات مختلفی فرستادم، اما همیشه رد شدند. با این حال، دلسرد نشدم و به نوشتن ادامه دادم، چون هم از نوشتن لذت می‌بردم و هم به استعداد طبیعی و ذاتی خودم اعتقاد و باور داشتم و گذشته از همه نوشتن و نویسندگی شادی زایدالوصفی به من می‌داد. همینطور می‌نوشتم و در بهشت رؤیا‌های خودم سیر می‌کردم. وقتی ۱۶ سالم بود یک روز معلم ادبیات انگلیسی محترم سر کلاس به من گفت: «تو واقعاً به کلاس من تعلق نداری.» کلمات او عمیقاً بر من تأثیر گذاشت: «تو واقعاً یک نویسنده نیستی و هیچ وقت موفق به کسب نمره خوب یا موفقیتی در این رشته نخواهی شد.» کلمات او- تا آنجایی که در خاطرم مانده- آنچنان مرا در شوک فرو برد که باعث شد «قلم محبوبم» را برای سال‌های سال زمین بگذارم. البته هرگز خواندن کتاب را متوقف نکردم ولی نوشتن را کنار گذاشتم. دیگر مغزم پیام و موضوعی برای نوشتن به دست‌هایم ارسال نمی‌کرد. برخی افراد وقتی توسط دیگران سرکوب می‌شوند، همانند اثر ناشی از شنیدن سخنرانی سخنرانان انگیزشی، قدرت درونی به دست می‌آورند. من اعتقاد دارم معلم ادبیات انگلیسی در آن لحظه بیش از همه صدای درونی من را شنید، در غیر اینصورت رفتن به کلاس دیگری را به من توصیه می‌کرد، چون به دانش‌آموزان واقعاً باهوشی درس می‌داد.

چقدر غم انگیز است که هرگز نمی‌توانم آن سال‌ها را برگردانم، سال‌های کاغذ‌های سفید خالی، پوچی و تهی شدن. چقدر غم انگیز است به کسی اجازه دادم استعداد و توانایی‌هایم را تعریف و تعیین کند؛ این قصور و نقش خود من در این فاجعه بود. در ۱۶ سالگی مرگ رؤیای نویسندگی را تجربه و گمان کردم تقدیر نویسندگی من را مهر و موم کردند.
چند سال بعد به عنوان دانشجوی دکتری، من با شیاطین دور و بر خودم (!) و آن صدای قدیمی معلم ادبیات انگلیسی‌ام رویارو شدم. نه تنها مقالات بی‌شماری تهیه کردم، بلکه رساله دکتری خود را نوشتم که گرچه توسط افراد زیادی خوانده نشد و مطمئناً پرفروش‌ترین کتاب هم نبود، با این وجود یک نسخه دستنویس اصلی به نام من بود. این بدان معنی بود که دیگران نوشته مرا می‌خوانند؛ خود را برای خواندن، اظهارنظر و نقد‌های تند و تیز دیگران آماده کردم. آن هنگام مجبور شدم تمام قدرت درونی‌ام را جمع و آماده انتقاد‌های شاید شدیدی که قرار بود از رساله‌ام شود، کنم.
استادانم خود نویسندگان حرفه‌ای بودند، بنابراین نوشتن و نویسنده واقعی را تشخیص می‌دادند. پس از سال‌ها عدم باور به توانایی‌های نویسندگی خود، استعداد‌های من تقویت شد و ذوق و اشتیاقم دوباره جان گرفت. استادانم به من تأکید کردند: «من واقعاً یک نویسنده هستم.» چه حقیقت تلخی! حتی گاهی نوشته‌هایم به عنوان الگو برای دانشجویان دیگر مورد استفاده قرار گرفت. اکنون اعتقاد و باور استعدادهایم در حالی که فقط سایه‌ای از آن‌ها در من باقی مانده بود، دوباره شروع به رشد کردند.

وقتی با خودم حرف می‌زدم و فکر می‌کردم، ذهنم به طور مداوم به من یادآوری می‌کرد که اگر استادانم بر این عقیده‌اند که می‌توانم بنویسم، بنابراین احتمالاً می‌توانم بنویسم و نویسنده شوم. این فکر سرود ذهنی من شد. من نیاز به تأیید یک منبع خارجی داشتم، زیرا قطب نمای درونی من برای راهنمایی و هدایتم به دنیای نویسندگی و توانایی نوشتن من شکسته بود. ظاهراً به دیگرانی نیاز داشتم که به من اعتماد کنند و «فیوز» من را روشن کنند، زیرا من خودم توان آن را نداشتم.

پیشرفت سریع رو به جلو تا امروز

گاهی اوقات، هنوز هم نسبت به نظرات سخاوتمندانه‌ای که در مورد نوشته‌هایم می‌شود تردید دارم و شک می‌کنم که به واقع در مورد نوشته‌های من گفته می‌شود. اما یک نکته را می‌دانم و مطمئنم. مسئله من این است که به کار خودم با قدرت ادامه دهم، زیرا این سخنان و حرف‌هایی که می‌شنوم متعلق به صدا‌هایی صادق و واقعی است. من همچنان به طور روزانه می‌نویسم، زیرا در این فعالیت و حوزه به قلمرو دیگری پا گذاشته‌ام؛ حالت دیگری از هستی و وجود، انرژی خالصی از آرامش. من کتاب می‌نویسم، در مجله‌ام و در وبلاگم مطلب می‌نویسم. حتی اگر شروع اشتباهی داشته باشم، اما از توقف دائمی امتناع می‌کنم، به دلیل اینکه اکنون متوجه هستم که می‌توانم کامل و کامل‌تر شوم. وقتی به ندای درونی‌ام گوش می‌دهم، به من یادآوری می‌کند: «کاری را که دوست داری، انجام بده.» بنابراین قلمم را با قدرت بر می‌دارم و می‌نویسم و از این پنجره‌ای که به روحم باز می‌شود، کمال استفاده را می‌کنم.

برگرفته از سایت: Journey to Healing
نوشته: Barbara A Jaffe Ed. D
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار