اطرافیان شاه مخلوع، از صالحترین افراد در روایت سرشت اویند. هم از این روی در متنی که پیش رو دارید، مجموعهای از اینگونه خاطرات در تبیین خلقوخوی استبدادی وی فراهم آمده است. امید آنکه مقبول آید.
از مهمترین مفاسد سیاسی دربار محمدرضاپهلوی، استبداد و دیکتاتوری بود که عمدتاً در شخصیت پهلوی دوم نمود مییافت. این خصیصه منفی آنچنان در دربار ریشه دوانیده بود که موجبات بسیاری از نابسامانیها و آشفتگیها در عرصههای مختلف کشور را فراهم آورده بود و به عنوان یکی از عوامل اساسی در سرنگونی حکومت پهلوی شناخته شده است. عوامل متعددی در تبدیل محمدرضا به یک پادشاه مستبد مؤثر بودهاند که برخی از این عوامل، در خاطرات درباریان انعکاس یافته است.
بیاعتقادی به مشورت
درباره خود رأیی و مشورتناپذیری محمدرضا پهلوی روایاتی گوناگون وجود دارد. به عنوان نمونه علی امینی در این رابطه میگوید:
«وقتی شاه میگوید من معتقد به مشورت نیستم، شما چه کارش میخواهید بکنید؟ میگوید مشورت میکنم، خلافش را میکند. در اسناد همه جا هست دیگر. خُب، وقتی کسی برداشتش این باشد که اصلاً به مشورت معتقد نیست. خُب، این مشاور خصوصی، غیرخصوصی فایدهاش چیه؟ این شاه بعدها اظهار کرد که من مشورت میکنم، خلافش را میکنم که تا آن وقت من واقعاً نشنیده بودم، این را که شنیدم به کلی مأیوس شدم.»
فریدون هویدا برادر امیرعباس هویدا و نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد نیز در این راستا در خاطرات خویش میگوید:
«شاه بدون نظرخواهی از مشاورانش یا حتی در میان گذاردن مسئله با مردم کشور، به صورت یکجانبه تصمیم میگرفت و آن را به اجرا میگذاشت. شاه نظرات و خواستههای خود را که طبعاً با مصالح کشور مغایرت داشت، بر همه چیز ترجیح میداد و در حقیقت میتوان گفت: عقیده او بر این بود که «شاه باید تصمیم بگیرد و بقیه اطاعت کنند.»
فرار از حقیقت
علی امینی در رابطه با این موضوع، ماجرایی را بیان میکند که باید از خامه خود او بخوانیم:
«من میدانستم که ایشان از حقیقت خوششان نمیآید. افراد هم حقیقت را نمیگویند. روزی به شاه گفتم: پنج نفر را که مورد اعتماد شما باشند انتخاب بکنید که آنچه حقیقت است به شما بگویند که از مجرای اداره و این مأموران رسمی نباشند، خصوصی باشند؛ البته این مشاوران اعتماد هم داشته باشند که این حرفی که به شما میگویند ولو نامطلوب، مجاز به بیانش باشند؛ خب، مأمورند حقیقت را بگویند. به شاه گفتم: این برای شما خیلی اهمیت دارد؟ گفت: بله، صحیح است و این پیشنهاد روی زمین ماند و شاه آن را عملی نکرد.»
چاپلوسی و تملّق درباریان
در این رابطه نیز به ترتیب مینو صمیمی عضو دفتر مخصوص فرح، پرویز راجی سفیر ایران در لندن و فریدون هویدا نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد، به ترتیب در خاطرات خود آوردهاند:
«موقعی که وارد خدمت دربار شدم و در موارد عدیده با شاه و اطرافیانش برخورد کردم، تازه توانستم از این حقیقت آگاه شوم که شاه موجود ترسناکی نبود، ولی طبعی بسیار خوشگذران و عیاش داشت که حتی از ارضای کمترین هوس خود غفلت نمیکرد و نیز فوقالعاده از تملقگویی اطرافیان خود لذت میبرد. بنابراین، چون همه درباریان و رجال کشور سرنوشت خود را در ارتباط مستقیم با جلب رضایت شاه میدیدند، طبعاً هدفی جز جلب رضایت شاه تعقیب نمیکردند و برای این کار نیز بدون لحظهای غفلت در تملقگویی به شاه، میبایست دائم بکوشند تا وسایل خوشگذرانی او را از هر نظر فراهم سازند.»
«شاهنشاه، درست مثل والا حضرت اشرف، خود را در وضعیتی قرار داده که به هیچ وجه نمیتواند از حقایق امور مطلع شود، چون اطراف او را کسانی گرفتهاند که فقط حرفهای باب میلش را تحویل او میدهند.»
«ورود به دربار پهلوی شباهت فراوانی به بازگشت به دوران کودکی داشت. حالت پدرسالاری شاه، وضعیتی در آنجا به وجود آورده بود که هر کس دست به کاری میزد جز جلب نظر شاه و کسب رضایت او هدف دیگری در سر نداشت و این مسئله آنقدر گستردگی یافته بود که علاوه بر دربار، جامعه را نیز فرا گرفته و اکثر مردم را به صورتی درآورده بود که کارها را فقط برای خوشایند مافوق انجام میدادند.»
حسادت
فریدون هویدا روایتی رسا در چشم و همچشمیهای پهلوی دوم دارد. او در این زمینه میگوید:
«شاه هرگز چشم نداشت کسی را ببیند که مورد توجه مردم قرار گرفته بود و بر همین اساس، حتی هنری کیسینجر، به عنوان صمیمیترین دوست شاه، او را حاکمی مستبد توصیف میکرد.»
تمایل به قدرت مطلقه
تمایل شاه به قدرت مطلقه و عدمپذیرش هرگونه تقید سیاسی، ازجمله نکاتی است که مورد اذعان بسیاری از اطرافیان قرار گرفته است. مینو صمیمی در این مورد مینویسد:
«حقیقت هم این است که شاه پس از گذشت مدتی به طوری که خود من ضمن خدمت در دربار شاه متوجه شدم، چنان اطمینانش را نسبت به همه از دست داد که هر چه پست و مقام کلیدی در سطح مملکت وجود داشت، همه را به دست اعضای خانواده سلطنتی یا دوستان و نزدیکانشان که با سیاستهای اربابانش به خصوص امریکاییها روی خوش داشتند، سپرد. چنین رویهای هم گرچه نتیجهای جز محاصره شاه توسط گروهی وابسته به اجنبی، ریاکار و متملق و نالایق به بار نیاورد، ولی رفتار شاه به صورتی بود که گویی هیچ چیز جز «قدرت مطلقه» خشنودش نمیکند و از مقامات مملکت نیز جز اطاعت محض و پذیرش سیاستهای دیکته شده بیگانگان و ستایش از خودش، انتظار دیگری ندارد.»
تلقین قدرتهای خارجی
محمدرضا پهلوی در زمره آن طیف از حکام بود که مدح قدرتهای خارجی در وی تأثیری محسوس داشت. فریدون هویدا درباره این موضوع، چنین توضیح میدهد:
«نیکسون، ریاستجمهوری امریکا در سال ۱۹۷۲ و کیسینجر (از طراحان سیاست خارجی امریکا) در سفر خود به تهران در سال ۱۳۵۱، در عوض کوششی برای تعدیل رویه شاه، او را بیشتر به سوی خودکامگی سوق دادند و با افزودن به قدرت و اختیارات وی به جای آنکه راهی در جهت برقراری دموکراسی فرا رویش قرار دهند برعکس، زمینه افزایش روحیه دیکتاتوری شاه را فراهم کردند. یکی از کسانی که در جریان گفتوگوهای نیکسون و شاه قرار داشت بعداً به من خبر داد که نیکسون ضمن تجدید از رویه شاه، به او گفته بود: به خاطر رفتاری که شما با دانشجویان دارید واقعاً غبطه میخورم. به روشهای خود ادامه دهید و اصلاً به انتقادات لیبرالهای ما توجه نکنید. بعد هم موقع عزیمت از تهران، نیکسون شاه را در آغوش گرفت و با این کار خود، در حقیقت او را به عنوان «مدافع منافع غرب در منطقه» به جهانیان معرفی کرد.»
نتیجه طبیعی پرورش چنین دیکتاتور مستبدی، فضای سیاه و خفقانآوری خواهد بود که فریدون هویدا گوشهای از آن را این گونه به تصویر کشیده است:
«شاه در دوره نخستوزیری حسنعلی منصور، تمام گروههای سیاسی و اجتماعی را که در مقابلش قرار داشتند منزوی کرد و مثل تمام دیکتاتورها، اتکای اصلی خود را بر یک ارتش تابع فرمان، پلیس امنیتی خشن و جمعی رجال سیاسی بازیچه دست خود قرار داد و جاذبه تکنوکراسی را بر تمام امور اداری کشور مسلط ساخت. همراه با اعمال این روش، شاه نسبت به هر دیدگاهی غیر از آنچه خود میاندیشید، بیتفاوت ماند و با از بین بردن زمینه رقابت در تمام سطوح به روشنفکران، سیاستمداران، مطبوعات، وکلای مجلس و بالاخره به تمام مردم دهنبند زد.»
غرور بیپایان
فریدون هویدا در ادامه به گوشههایی از رفتارهای آکنده از غرور و نخوت شاه اشاره میکند و مینویسد:
«در سال ۱۹۶۸، موقعی که با شاه مشغول مذاکره بودم، نظرش را در مورد انتخاب نصرالله انتظام به عنوان رئیس جلسه کنفرانس حقوق بشر سازمانمللمتحد که در آن سال در تهران برگزار میشد، جویا شدم. شاه ابتدا شانهاش را بالا انداخت و گفت: چرا نه؟ ولی پس از چند لحظه سکوت، دوباره گفت: البته باید بدانید که این جور آدمها چندان هم به وظایفشان آشنا نیستند، چون در سال ۱۹۵۰ موقع ریاست نصرالله انتظام بر مجمع عمومی سازمانملل که به آنجا رفتم، طوری با من رفتار کرد که گویی مقام ریاست او را به صورت تافته جدابافته درآورده و دیگر نباید به وظیفهاش عمل کند و دست مرا ببوسد.»
چنین توقعاتی از زیردستان، از آنجا ناشی میشود که شدت استبداد، دیکتاتور را به مرز جنون قدرت برساند. فریدون هویدا در این رابطه میافزاید:
«شاه هر چه از حساسیت و توجهش به گفتههای مردم و افکار عمومی کاسته میشد به همان نسبت در دنیایی از اوهام و خیالات که برای خودش ساخته بود بیشتر فرو میرفت و به کسانی شباهت مییافت که دچار عقده خود بزرگبینی یا شیزوفرنی هستند. پس از شنیدن نطق عجیب و غریب شاه در مهرماه ۱۳۴۸، به نظرم رسید که شاه واقعاً اسیر افکار رؤیایی خود شده باشد، طرحهای خیالی او طوری باورش شده که گویی عین واقعیت است. طرحهای خیالی شاه آنچنان اوج گرفته است که حتی از تحریف واقعیتهای گذشته نیز ابا ندارد، چون مسلماً احساس میکند که مقامش از سوی بعضی در معرض خطر قرار گرفته، لذا به این ترتیب خواسته نشان دهد که اصلاً قادر به تحمل مسائل مغایر با خیالبافیهای خود نیست. تکیه شاه به رویه پدرسالاری در حکومت، او را بیش از پیش به سوی تشریفات و برگزاری مراسم عریض و طویل سوق داد.»
مینو صمیمی در خاطرات خود، مراحل و فرآیند تبدیل محمدرضا پهلوی به یک حاکم مطلق و خودکامه را اینگونه بیان کرده است:
«دوران حکومت مطلقه شاه از سال ۱۹۶۵، همزمان با نخستوزیری «امیرعباس هویدا» آغاز شد و از آن به بعد بود که شاه با به دست گرفتن سررشته تمام امور کشور، پارلمان را نیز به ارگانی بیخاصیت و مطیع اوامر خویش تبدیل کرد. کسانی که در دوره نخستوزیری هویدا به ریاست دو مجلس ایران برگزیده شدند؛ عبدالله ریاضی (رئیس مجلسشورایملی) و جعفر شریفامامی (رئیس مجلس سنا)، هر دو از افرادی بودند که به جای توجه به خواست ملت، وظیفهای برای خود جز اطاعت و بندگی نسبت به شاه نمیشناختند و از خود شخصیت و حیثیتی نداشتند. در ارگانهای دیگر کشور نیز وضع به همین منوال بود. ریاست شرکت نفت به دکتر منوچهر اقبال سپرده شد که خود را غلام جاننثار شاه میدانست. ژنرال محمد خاتمی (شوهر فاطمه پهلوی، خواهرشاه) به فرماندهی نیروی هوایی رسید و مهرداد پهلبد (شوهر شمس پهلوی، خواهر دیگر شاه) به سمت وزیر فرهنگ و هنر منصوب شد. بقیه مشاغل کلیدی، اعم از کشوری و لشکری نیز در اختیار کسانی قرار گرفت که ضمن ملزم دانستن خود در اطاعت از شاه، به عنوان «حاکم و خدایگان مطلق» همواره آماده کرنش و تعظیم در مقابل او و اجرای فرامینش بودند.»
صمیمی در ادامه چنین مینویسد:
«نتیجه تملقگوییهای بیحد همین مقامات بود که شاه را به هوس انداخت تا در سال ۱۹۶۷ مراسم مجلل تاجگذاری، در سال ۱۹۷۱ جشنهای عظیم تختجمشید یا در موقعیتهای دیگر برنامههای پرهزینه و جاهطلبانه را به اجرا درآورد و به دنبال برگزاری چنین مراسم و جشنهایی بود که شاه باورش شد واقعاً میتواند ایران را بدون توجه به نارساییهای موجود، به صورت یک کشور متمدن امروزی درآورد. ضمناً عارضه چاپلوسی نسبت به شاه چنان فراگیر بود که مقامات کشور شهبانو را نیز از این امر بینصیب نمیگذاشتند و همواره او را به خصوص از زمانی که توسط شاه لقب نایبالسلطنه گرفت، به چشم بتی مینگریستند که میبایست در مقابلش جز تعظیم و تکریم کار دیگری انجام ندهند. در حالی که خیل چاپلوسان در مقابل شاه و ملکه و خانواده سلطنتی، وظیفهای جز نوکری و اطاعت محض برای خود نمیشناختند، همانها در برابر ملت ایران چنان زورمندانه و قدرتمندانه رفتار میکردند که از آن نتیجهای جز پریشانی و سردرگمی مردم به بار نمیآمد. این موضع البته به اجرای اصل «تفرقهبینداز و حکومت کن» نیز مربوط میشد که مستقیماً از شاه منشأ میگرفت و عاملی بود در جهت ممانعت از همبستگی بین وزرا و مقامات حاکم بر کشور، تا به این وسیله سلطنت شاه از خطر اتحاد دولت و ملت مصون بماند.»
و سرانجام غرور!
جنون نخوت وخودبینی، رفته رفته از شاه موجودی عجیب ساخت، تاجایی که گاه حیرت اطرافیان را برمی انگیخت. مینو صمیمی در همین رابطه به نقل خاطرهای پرداخته مینویسد:
«شاه در روز افتتاح مرکز نگهداری از کودکان معلول پس از مشاهده قسمتهای مختلف ساختمان، رو به کارمندان کرد و گفت: امیدوارم فردا هم، این مرکز جدید التأسیس مثل امروز بسیار زیبا و تمیز باشد. دکتر عقیلی لقمان ادهم گفتهی شاه را دلیلی بر رضایت خاطر ملوکانه از وضعیت مطلوب مرکز دانست. ولی من که احساس میکردمشاه با این سخن، خواسته ما را دست بیندازد، مطمئن بودم شخص شاه بهتر از همهی ما میداند که آنجا هم مثل مراکز مشابه خود به زودی در اثر مسامحهکاری، ریخت و پاش و فساد حاکم بر تشکیلات وابسته به دربار، از صورت شیک و جاذب اولیهی خود خارج خواهد شد. بعدها که مستقیم وارد دستگاه دربار شدم با دقت بیشتر در رفتار و گفتار شاه این حقیقت را بیشتر دریافتم که شخص او را هر کس دیگری به مسامحهکاریها، ریخت و پاشها و فساد حاکم بر دربار آگاهتر است. ولی شاه اصلاً به این مسائل اعتنا نمیکرد و بلکه آنچه برایش فوقالعاده اهمیت داشت، فقط و فقط اطاعت محض و سرسپردگی افراد به شاهنشاه آریامهر بود و بس. سر انحطاط کشور نیز چیزی جز این نبود که هرکس به مقام و منصبی میرسید، اگر میخواست ریاست و وزارت را از دست ندهد اجبارا میبایست ولو به ظاهر هم شده، خود را در زمرهی نوکران و چاکران شاه قرار دهد».
سرنوشت و خاتمهی کار دیکتاتورها چیزی جز نهایت کار محمدرضا پهلوی نخواهد بود. پایانی که بنا بر توصیف هویدا، جز حیرت و سکوت در پی نداشت: «تقریبا همه کسانی که در طول ۸ ماهه آخر سلطنت شاه با او ملاقاتی داشتهاند، متفق القولند که در آن ایام، شاه به صورت فردی گیج و منگ درآمده بود. موقع گفتوگو با افراد حرفهایشان را میشنید، ولی اصلاً مطلب را نمیفهمید و ضمن صحبت نیز اکثرا دیده میشد که چندین بار برای لحظاتی از سخن گفتن باز میماند و در سکوت فرو میرفت. در آن موقعیت، چون رهبری رژیم توانایی لازم برای ارزیابی رویدادها و انجام عکسالعملهای مناسب را از کف داده بود، اوضاع نیز بیش از پیش، رو به وخامت میرفت. به این دلیل که روند دیکتاتوری شاه همه سران کشور را به گونهای پرورانده بود که هیچ یک از خود ابتکار عمل نداشتند و ترجیح میدادند حتی در چنین موقع بحرانی نیز انتظار بکشند تا دستورالعملهای شاه را، که خیلی هم کند و دیر صادر میشد، به اجرا دراورند. البته باید به این مسئله هم توجه داشت، در میان اطرافیان شاه واقعا شخصیتی که بتواند راهنمایی او را بر عهده بگیرد نیز دیده نمیشود؛ زیرا او در دوران صعود از نردبان قدرت، تقریباً همه آنان را از اطراف خود پراکنده کرده بود. در چنین موقعیتی در حالی که نیروهای مخالف هر روز متحدتر و منسجمتر میشدند، ژنرالهای ارتش و رجال کشور با سوءظن به یکدیگر مینگریستند و هر یک دیگری را به اشتباه کاری متهم میکردند و در این میان شاه نیز روز به روز در مقابل قوت گرفتن و استحکام مخالفینش به صورتی اجتنابناپذیر ضعیفتر میشد. شاهی که سالهای طولانی حالت رهبر بلامنازع کشور را داشت، در عرض مدتی کوتاه، حالت یک عروسک خیمهشببازی را یافته بود که برای مشاهده تحرکی در آن میبایست دیگران نخهایش را بکشند».
شاه در مسیر استبداد تا آنجا پیش رفت که حتی شکل فرمایشی مشورت و مجلس را هم نپذیرفت. شریف امامی در این خصوص در خاطرات خود نوشته است: «نمایندگان حق اظهارنظر در مجلس را نداشتند، چرا که شاه این اظهار نظرها را به مجلس راه نمیداد، یک خرده که مجلس میخواست تکانی بخورد خفهاش میکرد. من فکر میکنم اگر اعلیحضرت این نکات را مراعات میکردند در تمام تاریخ ایران فرصتی بهتر از اینکه برای ایشان پیش آمد، فراهم نبود، با این همه پول و اقتدار و امنیت و ارتباطات خارجی و غیره، ولی متأسفانه اینها همه در اثر یک خبط اساسی، که همان غرور بود، همهاش از بین رفت».