محمد مهر
چند وقت پيش در جمعي نشسته بوديم و در آن جمع يكي از ما اين پرسش را مطرح كرد كه بهترين و بدترين خصلتي كه ميتواند در انسان ظاهر شود، چيست؟ جمع بعد از اين سؤال به سكوت رفت. انگار هر كسي ميخواست به درون خود مراجعه كند و بداند كه به واقع كدام خصلت در انسان ميتواند لقب بهترين و بدترين را به خود اختصاص دهد. بعد از مدتي، سكوت شكسته شد و هر كس پاسخي داد. يكي گفت خوشزباني و بدزباني، ديگري گفت بهترين صداقت و راستگويي، بدترين دروغگويي، ديگري گفت عشق و نفرت، يكي از ما گفت مهرباني و دروغگويي، ديگري گفت عشق و محبت و ظلم و دروغگويي. يكي از ميان جمع گفت كار كردن در جهت منافع مشترك و كار كردن صرفاً از زاويه خودخواهي. ديگري گفت به رسميت شناختن تماميت هر انساني و رد كامل موجوديت كسي. يكي گفت نيكي بدون چشمداشت و دروغ. ديگري گفت دانايي و ناداني.
يكي از ما گفت سپاس و ناسپاسي
اما در آن جمع يكي از ما چيزي گفت كه بر دل همهمان نشست. او گفت همه اين پاسخها به نظرم در جاي خودش ميتواند درست باشد. ما البته بسته به تجربه شخصي، علايق و دغدغههايي كه داريم خصلتي را در خود به عنوان بهترين و بدترين سراغ ميگيريم، مثلاً كسي كه در ميان ما جوانترين بود گفت عشق و نفرت چون او برحسب تجربه زندگي خود و دغدغهاي كه در اين سن دارد عشق و نفرت را برجسته ميبيند. كسي كه در ميان ما جامعهشناسي خوانده بود و تخصص او جامعهشناسي بود گفت به رسميت شناختن تماميت هر انساني و رد كامل موجوديت كسي. كسي كه دبير بود گفت نيكي بدون چشمداشت و در هر كدام از اين پاسخها رگههايي از علايق، تجربهها و تخصص آدمها را ميشد پيدا كرد. اما آنچه آن فرد در ميان ما گفت و اغلب ما پذيرفتيم كه درست ميگويد اين بود: بهترين خصلتي كه در يك انسان ميتواند ظاهر شود «سپاس» و بدترين خصلتي كه در انسان ميتواند ظاهر شود «ناسپاسي» است. اما چرا سپاس؟ آن فرد كه در ميان ما نشسته بود گفت حالت سپاس يا شكرگزار بودن را مثل مادري ميدانم كه وقتي بيدار ميشود همه آن خصلتهايي را كه شما برشمرديد ميتواند از خواب بلند كند. مثل مادري كه كودكان خود را بيدار ميكند. راستگويي و انديشيدن به منافع مشترك و عشق و محبت و نيكي بدون چشمداشت را بيدار كند و برعكس اگر اين مادر خواب بماند يا نباشد كودكان او هم در خواب خواهند ماند، از دانايي بگيريد تا محبت و ديگرخواهي و كودكان ديگر. او گفت هر كدام از خصلتهايي كه برشمرديد مثل صداقت، راستگويي، عشق و محبت به واقع نعمتهايي هستند كه در وجود ما به وديعه نهاده شدهاند اما ما چه زماني نسبت به اين نعمتها آگاه ميشويم. چه زماني اين نعمتها در ما بيدار ميشوند؟ سپاس و شكرگزاري است كه همه اين نعمتها را در ما بيدار و مرئي ميكند.
قرآن ميگويد اگر از درِ سپاس وارد شويد بر شما ميافزاييم
شايد صبح و شامي نباشد كه ما بيدار شويم و بخوابيم بدون اينكه با خصلتهاي خود درگير نباشيم. نميشود شامي و بامدادي بر انسان بگذرد و ظهر و عصري بيايد و انسان با خصلتها و ويژگيهاي دروني خود سر و كاري نداشته باشد. همه ما فطرتاً متمايل هستيم كه بر خوبيهاي درون خود بيفزاييم و از بديهاي درون خودمان بكاهيم. اين تمايل دروني در ما وجود دارد كه ما بر راستگويي و محبت و خيرخواهي خود بيفزاييم. اين تمايل دروني در ما وجود دارد كه بتوانيم خيرخواه ديگران باشيم و تا آن جا كه ميشود به ديگران كمك كنيم، اما چطور ميشود كه اغلب در اين باره با ناكامي مواجه ميشويم يا دستكم كاميابي ما در اين باره چندان زياد و چشمگير نيست.
قرآن شاهكليد اين كاميابي را در اختيار ما قرار ميدهد و ميگويد: «لئن شكرتم لازيدنكم / اگر سپاسگزار باشيد او افزون خواهد كرد.» خداوند در قرآن وعده ميدهد كه اگر شما از درِ سپاس وارد شويد و شكرگزار و سپاسگزار باشيد در آن صورت او بر نعمتهاي خود خواهد افزود. يعني اگر بر شما نعمت صدق و راستگويي داده است اگر از درِ سپاس وارد شويد او بر اين نعمت خواهد افزود. يعني اگر بر شما نعمت محبت و نوعخواهي را داده است اگر از در سپاس وارد شويد و خداوند را سپاسگزار باشيد در آن صورت او با شما كاري خواهد كرد كه اين محبت و همنوعخواهي در شما تعميق شود.
امام علي (ع) در حكمت 244 نهجالبلاغه ميفرمايند: «خداوند در هر نعمتى حقى دارد. كسي كه حقش را ادا كند نعمت او را افزون كند و كسي كه كوتاهى كند نعمت را در خطر زوال قرار مىدهد.» واقعيت آن است كه همه خصلتهاي خوبي كه در ما وجود دارد به خداوند ميرسد. خداوند مركز جود و سخا، كانون راستي و نور، رحمت و بخشش است. آيا كسي ميتواند بگويد من نور وجود خودم را از خودم دريافت كردهام؟ مسلماً اگر كسي آگاه شود چنين ادعايي نخواهد داشت برعكس او به واسطه اين آگاهي كه دارد به سمت سپاس و شكرگزاري خواهد رفت و به تعبير اميرالمؤمنين (ع) سپاس نعمتهايي كه خداوند به او داده را ادا خواهد كرد. از همين رو است كه گفتهاند «شكر نعمت، نعمتت افزون كند / كفر، نعمت از كفت بيرون كند.»
سپاسگزاري، نوري كه نعمتها را بر انسان روشن ميكند
از اين دريچه، حالت سپاس را ميتوان به نوري شبيه دانست كه انسان در زير پرتو اين نور قادر خواهد بود ببيند و آگاه شود. فرض كنيد شما با يك چراغ وارد خانه تاريكي ميشويد. وقتي با اين چراغ وارد اتاقها ميشويد به محض ورود شما به اين اتاق، اشيا و محتواي آن اتاق هم روشن ميشود اما تا شما از اتاقي به اتاق ديگر پا ميگذاريد آن اتاق قبلي دوباره در تاريكي خود فروميرود و دوباره اشيا و محتواي داخل آن اتاق پنهان و در تاريكي غوطهور ميشود. اين چراغ همان حالت سپاس و شكر است. به محض اينكه آن حالت شكر و سپاس در انسان بيدار ميشود به مثابه چراغي كه انسان به دست گرفته، همه نعمتهايي كه به انسان داده شده را نيز مرئي و نوراني ميكند. يعني نميتوان متصور شد كه كسي در قلب خود آن حالت سپاس را داشته باشد اما راستگو نباشد. نميتوان متصور بود كه كسي در قلب خود سپاسگزار باشد اما اهل محبت و انفاق نباشد. چرا؟ به خاطر اينكه كسي كه شكرگزار است ميداند كه نعمتها به او داده شده و مركز جوشش نعمتها جاي ديگري است بنابراين او علم و آگاهي و ثروت را به خود منتسب نميكند، بنابراين او در دادن علم و ثروت خود به ديگران خساست به خرج نخواهد داد و مثل قارون نخواهد گفت ما زحمت كشيدهايم و اين ثروت را اندوختهايم يا دود چراغ خوردهايم و اين علم را يكجا جمع كردهايم، بلكه او اين علم و آن ثروت و داراييها را از فضل و عنايت خود خواهد دانست، بنابراين اگر كسي از آن ثروت يا از آن علم چيزي بخواهد به دروغ نخواهد گفت چيزي در خانه نيست.
كفر يعني پوشاندن نعمتها، پوشاندن خداوند
در قرآن آيهاي وجود دارد كه در آن به يكي از بدترين خصلتهاي انسان اشاره است: «قتل الانسان ما اكفره / كشته باد اين انسان چقدر ناسپاس است.» ميدانيم كه در زبان عربي «كفر» به معناي پوشاندن است. كافر كسي است كه ميپوشاند، خداوند و نعمتهايش را انكار ميكند يا اگر نعمتي را ميپذيرد به خود نسبت ميدهد. مثلاً اگر خوراكيهاي داخل يخچال خانهاش را نشانش بدهي خودش را نشان ميدهد و ميگويد به واسطه پولي كه دارم اين خوراكيها را خريدهام. در واقع چنين شخصي دائم در حال پوشاندن است. ممكن است فطرت او به او پيام بدهد كه اين پول را از كجا آوردهاي؟ مگر نه اين است كه اين پولها را به واسطه تواني كه در ذهن و رگ و چشمت داشتهاي به دست آوردهاي؟ آيا اين توان را خودت به دست آوردهاي يا به تو داده شده است؟ اما آن شخص مدام اين پرسشها را ناديده ميگيرد و بايكوت ميكند. ممكن است پول در جيب تو باشد اما نتواني حتي يك ميوه كه سهل است، يك ليوان آب پيدا كني. آيا امكان ندارد كسي تمام داراييهاي دنيا را داشته باشد اما وسط يك بيابان نتواند آن داراييها را به يك ليوان آب تبديل كند؟ اگر كسي كمي منصف باشد اين احتمالات را رد نميكند و ميگويد بله ميشود، بنابراين نسبت دادن آن خوراكيهاي يخچال به پول هم نسبت كاملاً درستي نيست چون پول نميتواند ميوه بزايد و زايش ميوه جاي ديگري است.
كدام خصلت، سرمايه مهم انسان را فربه ميكند؟
نكته مهم و اساسي اين وسط اين است كه تمام سرمايه انسان آگاهي اوست، بدون آگاهي انسان هيچ نيست. به تعبير قرآن «هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون / آيا آنها كه آگاهند و ميدانند با آنها كه ناآگاهند و نميدانند برابرند؟» تمام سرمايه انسان آگاهي اوست. به تعبير مولانا اگر آگاهي را از انسان بگيريد از او مشتي استخوان و رگ و گوشت خواهد ماند. اما پرسش اين است كه چه زماني انسان حقيقتاً آگاه ميشود؟ چه زماني انسان حقيقتاً هشيار ميشود و هشياري و آگاهي خود را حفظ ميكند و پرورش ميدهد؟ وقتي كه انسان بتواند ببيند و رؤيت كند. منظور از ديدن در اين جا ديدن با چشم نيست، كه اگر اين طور بود اغلب جانداران به ويژه حيوانات مشابه همين سيستم بينايي را در خود دارند. منظور از ديدن، رؤيت دروني است، بينشي كه متصل به اين ديدن است، ديدني كه از آن آگاهي زاده ميشود. پس زماني انسان ميتواند آگاه شود كه در او رؤيتي روي دهد. اين رؤيت و ديدن است كه ميتواند جان انسان را آگاه كند. اما كدام جان ميتواند جان آگاه باشد؟ آيا جانِ پوشاننده كه نعمتهاي خداوند را ميپوشاند و به خود نسبت ميدهد ميتواند در چنين جاني رؤيت و ديدن متصل به بينش اتفاق بيفتد؟ سرمايه عظيم انسان آگاهي اوست و غلو نكردهايم اگر بگوييم كه انسان جز آگاهي سرمايه ديگري ندارد، اما همچنان كه اشاره شد پرورشگاه جان آگاه، جان سپاسگزار و شاكر است. اين جاني كه نعمتها را اولاً ميبيند و در ثاني به خود نسبت نميدهد.
اما سويه ديگر چه؟ جان ناآگاه به كدام سويه ميچرخد؟ به اين سويه كه نعمتها را منتسب به خود ميكند. كدام جان ميتواند جان ناآگاه باشد؟ جاني كه نعمتهاي خداوند را ميپوشاند و به خود نسبت ميدهد. به محض اينكه كسي از آن «هذا من فضل ربي» دور ميشود و آبادانيهاي وجود خود يا دستاوردهاي خود در جهان بيروني را به قوه بازو و دود چراغ و خاك صحنه خوردن نسبت ميدهد به محض اينكه كسي ميآيد و خود را در دامگه اوهام مياندازد و تصور ميكند اگر بلند ميشود و مينشيند همه و همه به قوت خود اوست جان خود را به سراشيبي ناآگاهي ميبرد و وقتي كسي در سراشيبي ناآگاهي برود حقيقتاً آرام آرام چراغهايي هم كه در درون خود روشن كرده بود يكي يكي خاموش ميكند و در انزوا و تاريكي خود فروميرود. به محض اينكه قطره رابطه خود با دريا را از ياد ببرد و بگويد من يك وجود مستقل از دريا هستم به دريا آسيب نميرساند اما خود در اين ميان آسيب ميبيند چون خاستگاه و زايشگاه و پرورشگاه خود را از ياد ميبرد.
جان ناسپاس، جاني فروغلطيده در تاريكي اوهام
بنابراين ناسپاسي از جايي شروع ميشود كه سپاس در آن تمام شده است. جان ناسپاس جاني است كه در تاريكي اوهام فرورفته است. جان ناسپاس جاني است كه عميقاً نميانديشد و عميقاً از آن بت دروني و از آن وهم بيهمتا بودن خود جدا نميشود و از دور به خود و روابطي كه در آن قرار گرفته نگاه نميكند. چنين جاني مثل ابري است كه وقتي از او بپرسي از كجا بلند شده است پاسخ ميدهد من از جايي بلند نشدهام و از خود و در خود زادهام و با جايي نسبتي ندارم، جز نسبتي كه با خود دارم. مثل ماهياي است كه وقتي بپرسي تو چگونه و در كجا زندهاي بگويد من در جايي جز خود زنده نيستم و مديون و مرهون كسي جز خود نيستم. چرا ماهي چنين جوابي به ما ميدهد؟ به خاطر اينكه او آنچنان در آبي كه احاطهاش كرده غرق شده كه آن آب را نميبيند اما به محض اينكه از آب بر كناره بيفتد و او را از آب بكشند بيرون، تازه متوجه وجود و حضور آب در زندگياش ميشود.