کد خبر: 863783
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
بررسي تجددگرايي و باستان‌گرايي در تفكر سيدجواد طباطبايي
سيدجواد طباطبايي يكي از شناخته‌شده‌ترين فيلسوفان متجدد ايراني عصر حاضر است.
حسين روحاني*
 
سيدجواد طباطبايي يكي از شناخته‌شده‌ترين فيلسوفان متجدد ايراني عصر حاضر است. دو وجه خاص انديشه طباطبايي يكي اعتقاد راسخ بر لزوم تن دادن به تجددگرايي براي پيشرفت است و ديگري اعتقاد به نوعي خاص از تفكر مكتب ايراني كه تحت عنوان انديشه «ايرانشهري» مطرح است. هفته پيش به بررسي خاستگاه تفكر سيدجواد طباطبايي پرداخته شد و اكنون به بررسي اين دو محور (تجدد و تفكر ايرانشهري) در انديشه طباطبايي و نقد آن خواهيم پرداخت.
       ‌
گذار از سنت به تجدد
سيدجواد طباطبايي در سير تفلسف خود بر اين باور است كه دوران تاريخي‌اي كه ما در آن قرار داريم، دوره گذار و گذر از سنت به تجدد است. او سنت در ايران را متصلب و ناتوان از بازتوليد مي‌داند و بر اين باور است كه تنها راه رهايي كشور از انحطاط با مطرح كردن پرسش‌هاي جديد و فرا چنگ آوردن انديشه تجدد ممكن مي‌گردد. اما مهم‌ترين پرسش از ديدگاه وي اين است كه انديشه تجدد چگونه فرا چنگ مي‌آيد. او اين سخن را به ميان مي‌آورد كه تا زماني كه بحث در شرايط امتناع را نتوانيم از ديدگاه تجدد مطرح كنيم، مقدمات بحث در مباني دوران جديد تاريخ ايران و انديشه تجدد فراهم نخواهد شد. اين متفكر مدرنيست ايراني بر اين باور است كه ما ايرانيان در قلمرو انديشه‌ورزي در سده‌هاي متأخر تاريخ خود گرفتار تصلب سنت شده‌ايم و به همين دليل پرسش از ماهيت سنت متصلب شده با امكانات خود سنت برايمان ناممكن و ممتنع شده است. بنابراين طباطبايي به اين نتيجه مي‌رسد كه تنها با ايستادن در موضع تجدد توانايي نقد سنت متصلب و سترون را خواهيم داشت چراكه به نظر وي نقد سنت و واقعيت تاريخي‌مان از درون ناممكن شده است و مي‌بايد وضعيت امتناع انديشه‌ورزي و انحطاط تاريخي جامعه‌مان را در اين چند سده اخير به واسطه دريافت‌هايمان از انديشه تجدد غربي بسنجيم.
  
مشروطيت و تجدد در نگاه طباطبايي
طباطبايي مشروطيت را يكي از حوادث شگرف در تاريخ معاصر ايران در راستاي تجدد‌خواهي ايرانيان معرفي مي‌كند و مي‌نويسد: «‌با آماده شدن مقدمات جنبش مشروطه‌خواهي مردم ايران و حتي از بسياري از جهات، سده‌اي پيش از آن، سومين چالش با مغرب زمين و انديشه غربي آغاز شد و حاصل آن، انديشه حكومت قانون از ديدگاه سياسي و انديشه تجدد از ديدگاه فلسفي مي‌توانست باشد، اما تقدير چنين بود كه در هشت دهه‌اي كه از جنبش مشروطه‌خواهي مي‌گذرد، اساس مشروطه كه بنا بر قانون اساسي آن تعطيل‌بردار نبود، دچار وقفه تعطيل شده و تجدد به بن‌بست شكست رانده مي‌شود.‌» سيد جواد طباطبايي كه دل در گرو آراي روشنفكران تجدد‌گراي عصر مشروطه دارد، اين دوران را دوراني مثبت درتاريخ ايران معرفي مي‌كند ولي بلافاصله خاطر‌نشان مي‌كند كه مشروطيت، دولت مستعجل بود و هرگز نتوانست نهال تجدد‌خواهي را در ايران غرس كند. او در بخش مهمي از پروژه فكري خويش، از آفت ايدئولوژي‌زدگي سخن به ميان مي‌آورد و راه برون‌رفت از اين وضعيت را تجديد مطلع با سنت بومي بر‌مي‌شمارد.
 
طباطبايي در بحث از دلايل شكست مشروطيت و ديگر حركت‌هاي تجدد‌خواهانه ايران معاصر بر آفاتي چون فلسفه‌ستيزي، سياست‌زدگي، توهم بر سنت، جهل به غرب و زيستن در برزخ سنت با ايدئولوژي اشاره مي‌كند و اين سخن را به ميان مي‌آورد كه ايدئولوژي مبتني بر نوعي خيال‌انديشي است و ريشه در وضعيت گذار از انديشه سنتي به انديشه مدرن دارد.
طباطبايي برداشتي به غايت كينه‌توزانه با مفهوم ايدئولوژي دارد و مشكل بنيادين و مانع اساسي بر سر راه تحقق تجدد‌مآبي در ايران را علاوه بر عرفان و شريعت، ايدئولوژي‌هاي جامعه‌شناسانه مي‌داند. او بر اين باور است كه در تاريخ انديشه معاصر ايران، اصحاب ايدئولوژي و سياست‌زدگان ميداندار عرصه فكر و فرهنگ شدند و بي‌توجه به لوازم و الزامات مدرنيته، سخن از توسعه و تحول فهم ديني را به ميان كشيدند. وي با حمله‌هاي پي در پي خويش به كساني چون شريعتي اين نظر را مطرح مي‌كند كه در شرايطي كه مي‌بايد انديشه تجدد شالوده‌اي نو براي درك ماهيت دوران جديد فراهم مي‌كرد، ايدئولوژي جانشين انديشه شد و لاجرم راه را براي كاشتن نهال تجدد در ايران‌زمين مسدود كرد. طباطبايي بر اين باور است كه كساني چون شريعتي با ايدئولوژيك كردن دين و طرح مفاهيمي چون بازگشت به خويشتن راه را براي فربه شدن سنت و عروج اسلام سياسي فراهم ساختند. او معتقد است كه بازگشت به خويشتن شريعتي بر مبناي بازانديشي سنت بر پايه انديشه تجدد‌گرايي صورت نگرفت. وي بر اين باور است كه ايدئولوژي و تز ايدئولوژيك كردن دين كه همانا دخالت دادن دين در امور دنيوي، سياسي و اجتماعي است جز به بيراهه تعطيل انديشه و تعطيل تاريخ منتهي نخواهد شد. بنابراين اين پژوهشگر تجدد‌گرا به اين نتيجه‌گيري مي‌رسد كه بدون تغيير در پايه‌هاي فكري يك جامعه و مدرن شدن تام و تمام آن، هرگز نمي‌توان به مدرنيته دست يافت. همچنين طباطبايي اين سخن را به ميان مي‌آورد كه شريعتي با آغشته كردن جامعه‌شناسي غربي به دين و همچنين ترويج تفسيري عملگرايانه از دين و مدرنيته، راه را براي پوپوليسم و تفكر‌ستيزي و رمانتيسيسم كور هموار كرد.
  
حملات طباطبايي به ايدئولوژي؛ از شريعتي تا سروش
دلمشغولي‌هاي طباطبايي در خصوص مسائل ايران خاصتاً ايدئولوژي‌انديشي درلابه‌لاي كتاب‌ها و درس گفتارهاي او نمود ويژه‌اي پيدا مي‌كند. او مي‌نويسد: «تلفيق ميان نوعي از ايدئولوژي سياسي و انديشه سنتي در وضعيتي در تاريخ انديشه در ايران ايجاد شد كه به دنبال تصلب سنت، به تدريج گسستي در نهان و ناآگاهانه، با انديشه سنتي ايجاد شده بود. در اين دوره، بسياري از نويسندگان بي‌آنكه بدانند در درون نظامي از ايدئولوژي‌هاي جديد استدلال مي‌كردند، زيرا مجموعه مفاهيم انديشه سنتي از مضمون كهن خالي شده بود و همين امر اجازه داد تا وضعيتي ايجاد شود كه من آن را لغزش از سنت به ايدئولوژي‌هاي جديد خواهم ناميد.‌» طباطبايي علي‌الدوام به شريعتي حمله مي‌كند و او را به بنيادگرايي متهم مي‌كند و مي‌نويسد: «از آخوندزاده كه بگذريم پيشگام بحث درباره پروتستانتيسم، علي شريعتي بود كه به گواهي نوشته‌هاي خود، پروتستانتيسم را با روشنفكري دهه‌هاي 6 سده بيستم اشتباه گرفته بود.‌» او در ادامه تخطئه دستگاه فكري شريعتي، نوك پيكان هجمه‌هاي خود را متوجه تز «بازگشت به خويشتن» شريعتي مي‌كند و مي‌نويسد:  «بازگشت به خويشتن چهاردهه گذشته در ايران نيز چنانكه به تكرار گفته شده، بر مبناي بازانديشي سنت بر پايه انديشه صورت نگرفت و به نظر ما در دهه‌هاي آينده، ارتباط با سنت براي هميشه، گسسته خواهد شد، زيرا نابودي سنتي كه در تجدد انديشه، يعني در تجديد و تجدد، مورد تأمل و بازانديشي قرار نگرفته باشد، بر اثر ضربه‌هاي ايدئولوژي امري محتوم خواهد بود.‌»
 
مشكل طباطبايي تنها با شريعتي و تز ايدئولوژيك كردن دين منتسب به او نيست بلكه او حتي عبدالكريم سروش را كه رسماً از سكولاريسم سياسي جانبداري مي‌كند نيز زير ضرب مي‌گيرد و اين سخن را مطرح مي‌كند كه دعوت به زهد غزالي‌وار در برابر صنعت مدرن، طرح جامعه اخلاقي بر مبناي عرفان سنتي در مقابل جامعه مدني دنياي جديد همه و همه نشان‌دهنده اختگي فكري سروش در مواجهه با مدرنيته است. طباطبايي حتي نحوه مواجهه سروش را با رضا داوري مورد نقد خويش قرار مي‌دهد و اين نكته را مطرح مي‌كند كه عبدالكريم سروش به دنبال كوشش فراوان خود در رد بحث‌هاي رضا داوري كه به ويژه در مباحث مربوط به ماهيت تكنولوژي از بنياد در بيراهه مطرح شده بود، در چاه ويلي افتاد كه حريف بر سر راه او تعبيه كرده بود. بحث رضا داوري به دنبال احمد فرديد و مقلد او جلال آل‌احمد از اين حيث در بيراهه مطرح شده بود كه آنان سخناني از ‌هايدگر را در شرايطي تكرار مي‌كردند كه از بنياد با اوضاع و احوالي كه فيلسوف آلماني در آن و با توجه به مبادي خاص انديشه آلماني طرح كرده بود، نسبتي نداشت. اينكه در آلمان دهه 30 سده حاضر، پرسش از ماهيت تكنيك ضرورت پيدا كرده بود، ربطي با وضعيت ما نداشت و از شگفتي‌هاي تاريخ معاصر ايران اين است كه حتي بحث عقلي نيز از مجراي تقليد و روايت طرح شود. جالب توجه اينكه سروش نيز اگرچه به ظاهر به دفاع از برخي ظواهر تجدد مي‌پردازد اما لاجرم او نيز نتوانست از تجدد و غرب‌ستيزي داوري و آل‌احمد فراتر رود. بنابراين طباطبايي، علاوه بر آل‌احمد و شريعتي، سروش را نيز به دليل همنشين كردن دو مفهوم روشنفكري و دينداري به باد انتقاد مي‌گيرد و اين سخن را مطرح مي‌كند كه روشنفكري، مفهومي غربي است و عقلانيت دكارتي و كانتي و هگلي هرگز نمي‌توانند با مفاهيم عرفاني و ديني همنشين شوند.
  
شريعت، بازدارنده مسير پيشرفت؟!
اين ادعاهاي طباطبايي در باب تعارض و تخالف دين و عقل و ضرورت عدم دخالت دين در حوزه‌هاي سياست و اجتماع در حالي مطرح مي‌شود كه دين اسلام بر خلاف مسيحيت، ديني سياسي و اجتماعي است و پيامبر اكرم(ص) در مدينه تشكيل حكومت دادند. دين اسلام قائل به بسيج مردم جهت برانداختن حكومت‌هاي طاغوتي و استعماري است و نمي‌توان دين اسلام را به حوزه خصوصي افراد تقليل داد. از طرفي درست است كه هرگز نمي‌توان ميان عقلانيت دكارتي و كانتي با دين اسلام همنشيني و تلازم برقرار كرد اما در عين حال به ضرس قاطع مي‌توان از تلازم كامل ميان عقل و دين نيز سخن گفت. منتها اين را بايد قيد كرد كه بر خلاف نظر طباطبايي كه قائل به يك نوع از عقلانيت آن هم عقلانيت مدرنيستي است، در ساحت فكر و انديشه نه با يك عقل بلكه با عقل‌ها سر و كار داريم و عقل وجه ظهورات مختلفي در ادوار مختلف تاريخي داشته است و اسلام قائل به عقل كلي در برابر عقل جزئي و محاسبه‌گر مدرنيستي است. بنابراين از نظرگاه اسلامي، ارتباط وثيقي ميان عقل كلي (عقل كشفي مورد‌وثوق فقها) و دين وجود دارد. البته اين سخن طباطبايي كه شاخه‌هايي از عرفان يكي از عوامل بازدارنده تفكر و پيشرفت در جهان اسلام بوده است حرفي است كه با اندكي جرح و تعديل مي‌توان پذيرفت ولي اينكه شريعت را در كنار عرفان، عامل توقف و امتناع تفكر بدانيم سخن ياوه و گزافه‌اي است چراكه اين فقها بودند كه توانستند روحيه جست‌وجوگري و انديشه‌ورزي را ترويج كنند و با مجهز ساختن توده‌ها به سلاح تعقل‌ورزي و عمل صالح، روح تازه‌اي در كالبد بي‌جان جوامع اسلامي بدمند و اسلام را به عنوان ديني عقلاني و مترقي به جهانيان معرفي كنند. بر خلاف طباطبايي كه درك غلط و ناقصي از شريعت دارد، فقه اسلامي نگاهي به روز به مسائل جامعه دارد و وجود عنصر اجتهاد و عقل كشفي مترتب بر آن بهترين سند حقانيت فقه شيعه در درك مقتضيات زمانه و اهميت دادن به عنصر تعقل و انديشه‌ورزي است.
 
مشكل طباطبايي اين است كه به طور كلي با دين و دينمداري چه در قالب فقهي و چه در قالب عرفاني‌اش بر سر كين است و درست به همين علت با مفهومي تحت عنوان نوانديشي ديني نيز سرستيز دارد و به دليل تعلق فكري خويش به سوبژكتيويسم و سكولاريسم فلسفي و بينشي عملاً و محققاً نمي‌تواند در قامت متفكري بومي كه آشنا با فرهنگ و ارزش‌هاي جامعه خويش است، ظاهر شود. بنابراين مخالفت با دين، دال مركزي گفتمان سيد جواد طباطبايي است كه به صورت پيدا و پنهان در آثار او به چشم مي‌خورد. طباطبايي در ادامه برداشت‌هاي سوبژكتيويستي خويش از آثار متفكران ايران زمين و در ضرورت دفاع محض از خردگرايي مدرن مي‌نويسد:«با تكيه بر سنت انديشه فلسفي از فارابي و ابن‌سينا تا صدرالدين شيرازي مي‌توان امكاني براي تجديد انديشه يافت. حتي و به ويژه از مجراي نقادي آن، به تجديد انديشه پرداخت، اما برپايه ايدئولوژي‌هايي كه نويسندگان معاصر از جلال آل احمد تا شريعتي و... يافته‌اند، تنها مي‌توان در توهم آنچه خود داشت... اين احتضار طولاني را به انتظار نشست.‌» او در ادامه حملات خويش عليه سنت و انديشه سنتي مي‌نويسد: «بايد وجدان تاريخي جديدي پيدا كنيم كه بر شالوده تكرار ايدئولوژي جامعه‌شناسانه بنياد نگرفته باشد، اما از سوي ديگر، توجه به سنت، نه تكرار مأثورات كه بايد تذكري مبتني بر انديشه دوران جديد باشد تا اين تذكرخود شالوده‌اي براي تبيين گسست و پيوست با گذشته در جهت تحكيم تجدد باشد و نه مايه ويراني آن.‌»
  
طباطبايي و تصوير باژگونه از ايران باستان
طباطبايي در پروژه فكري خود بحثي را درباره ادوار تاريخي ايران و تاريخ انديشه در ايران طرح مي‌كند. وي تحول تاريخي ايران زمين و به تبع آن، تاريخ انديشه در ايران را به دو دوران اساسي قديم و جديد تقسيم مي‌كند. در روايت طباطبايي، دوران قديم تاريخ ايران از بنيانگذاري شاهنشاهي هخامنشي شروع و تا فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطه‌خواهي ادامه پيدا مي‌كند. دوران قديم با دو مرحله باستان از آغاز تا فروپاشي شاهنشاهي ساسانيان و اسلامي تا سده پيشين كه از مشروطه تا كنون ادامه دارد و به دوره ميانه نيز خوانده شده است، تعبير و تفسير مي‌شود. طباطبايي سپس به تاريخ‌نويسي مي‌پردازد و مي‌نويسد:«سده‌هاي سوم تا ششم در قلمرو تاريخ‌نويسي ايران زمين، دوره تكوين انديشه تاريخي مبتني بر آگاهي ملي و استوار شدن شالوده قومي روشن و متمايز ايرانيان در دوره اسلامي بود.
 
در اين دوره در قلمرو تاريخ‌نويسي و انديشه تاريخي نيز به مثابه بخشي از تاريخ انديشه، به دنبال فروپاشي شاهنشاهي ساسانيان، در باز‌پرداخت نو آييني از عناصر تاريخ‌نويسي دوره پيش از اسلام، انديشه خرد‌گرايي يوناني و دريافتي خردگرايانه از ديانت اسلام و عصر نوزايش آن ايجاد شد كه مانند بخش‌هاي ديگر انديشه در عصر زرين فرهنگ ايران، مبين آگاهي ملي ايرانيان بود. در اين دوره، زبان فارسي، فلسفه خرد‌گرا، انديشه سياسي ايرانشهري و البته انديشه تاريخي، عناصر منسجم دستگاه فكري بسامان و يگانه آغاز دوره اسلامي ايران زمين بودند و بر پايه همين انديشه ايران زمين، در درون جهان اسلام، اما در بيرون دستگاه خلافت، در درون گسترش نوزايش و اومانيسم نظام انديشه دوره اسلامي با تكيه بر دريافتي از انديشه اسلامي و يوناني در بازپرداختي نو آيين مورد تأمل و تفسير قرار گرفت كه در آن ميان، انديشه سياسي و انديشه تاريخي از جايگاهي ارجمند برخوردار بود.‌» به‌رغم ستايش‌هايي كه طباطبايي از رستاخيز انديشه ايرانشهري در دوره اسلامي مي‌كند ولي بلافاصله مي‌افزايد: «‌با اين حال در اين سده‌هاي متأخر ميانه تاريخ ايران، همچنان كه به دنبال انحطاط تاريخي ايران و زوال انديشه، انديشه در بن بست تحشيه، تعليقه و سرانجام، تعطيل رانده شد و انديشه سياسي، زندگي و زايندگي آغازين خود را از دست داد، انديشه تاريخي نيز به تبع آن، دستخوش چنان تصلبي شد كه تجديد تاريخ‌نگاري عصر زرين فرهنگ ايران جز از مجراي دگرگوني در بنياد نظري آن امكانپذير نمي‌شد. انديشه تاريخي در ايران نيز به نوبه خود، تابعي از دگرگوني‌هاي انديشه بود و در سده‌هايي كه خار انحطاط در ژرفاي تمدن و فرهنگ ايران زمين خليد، انديشه تاريخي، به عنوان انديشه زايش و پويش آگاهي ملي در گذر توحل تاريخي دستخوش زوال شد و تاريخ‌نويسي نيز مانند ديگر بخش‌هاي تاريخ انديشه در ايران و همگام با مجموعه آن به بن بست تعطيل رانده شد.‌»
 
طباطبايي اصطلاح سده‌هاي ميانه را از فروپاشي شاهنشاهي ساسانيان تا فراهم آمدن زمينه‌هاي فرمانروايي صفويان به كار مي‌گيرد و ظهور صفويان را به علت حضور اوليه ايران زمين در روابط جهاني، سرآغاز دوران جديد تاريخ ايران و دوره گذرا مي‌داند. از نظر وي، دوره‌اي از تاريخ ايران كه با جنگ چالدران آغاز مي‌شود و با شكست ايران در جنگ‌هاي ايران و روس پايان مي‌يابد، يعني از آغاز فرمانروايي صفويان تا نخستين دهه‌هاي سلسله قاجار، دوره‌اي پراهميت در تاريخ ايران زمين است زيرا از سويي با آغاز دوران جديد تاريخ و تاريخ انديشه غربي و جهاني شدن روابط و مناسبات سياسي، ايران زمين نيز به نوبه ضرورت در ميدان جاذبه انديشه و مناسبات نو قرار گرفت، در حالي كه از سويي ديگر، نظام فكري و سياسي ايران، تحولي مناسب با سرشت دوران جديد پيدا نكرد. از اين‌رو مي‌توان گفت كه جدال جاذبه تجدد از سوي مغرب زمين و دافعه آن از سوي ايران زمين در تاريخ اين كشور نزديك به سه سده طول كشيده است و در اين سه سده، ايران زمين در وسوسه تجدد در برخي دهه‌هاي اين دوره اما بيشتر پاي در گل سنت انديشه‌اي خلاف زمان و استبداد ايلي نيروهاي زنده و زاينده فرهنگ تمدن خود را بر باد داده است.
  
فهم وارونه از علل پيشرفت و انحطاط ايران
مشخص است كه طباطبايي رويكردي لوگو سانتريستي (‌تعبير ژاك دريدا) نسبت به رابطه ميان اسلام و مدرنيته دارد چراكه وي به عمد سعي دارد هر نوع شكوفايي در ادوار مختلف تاريخي ايران زمين را به انديشه ايرانشهري و تجدد‌خواهي نسبت دهد و تقصير هر نوع انحطاط را به گردن دينداران و دينمداري بيندازد و اين در حاليست كه بر خلاف نظر وي، عموم متفكران ممتازي چون فارابي، ابن‌سينا و زكرياي رازي، متفكراني اسلامي بودند و ارائه تفسيري مدرنيستي و مبتني بر انديشه ايرانشهري از آراي متفكران اسلامي نوعي رهزني علمي و تحريف تاريخ انديشه محسوب مي‌شود. طباطبايي كه مدام از عظمت دوران شاهنشاهي هخامنشيان و ساسانيان ياد مي‌كند آيا فراموش كرده است كه رابطه پادشاه با مردم در اين حكومت‌ها، ارباب و رعيتي بوده است؟! و به مجرد كوچك‌ترين اعتراضي از سوي مردم، پادشاهان خودكامه به خشن‌ترين وجه مخالفانشان را سركوب مي‌كردند. اساس نظم حاكم در دوران 2500 ساله شاهنشاهي، نظمي خيمه‌اي و مبتني بر منطق قدرت و شمشير بوده است.
 
آيا طباطبايي كه خود را فيلسوف سياسي مي‌خواند و ديگران را به ايدئولوژيك انديشي متهم مي‌كند. در خصوص آيين‌هاي منحط دوران ايران باستان از جمله آيين آتش‌پرستي و ديگر آيين‌هاي خرافي و عقل‌ستيز آن دوران سرسوزني زبان به انتقاد گشوده است؟! اساس تحقيق علمي يك پژوهشگر مستقل و منصف مي‌بايد مبتني بر اراده معطوف به حقيقت باشد نه اينكه پژوهشگر با رويكردي آغشته و آلوده به پيش‌فرض‌هاي اسلام‌ستيزانه، شووونيستي و غربگرايانه در‌صدد تخريب واقعيات تاريخي شد. طباطبايي در حالي متفكراني چون ملاصدرا را به فقدان عقل معاش( عقلانيت ابزاري) متهم مي‌كند كه اين ملاصدراها بودند كه با خلق مفهوم حركت جوهري و فلسفه صدرايي، مقومات لازم جهت پي‌ريزي تمدن اسلامي را فراهم ساختند و انقلاب اسلامي نيز با توشه‌گيري از مكتب صدرايي، راه جديدي در راستاي سعادت و رستگاري ابناي بشر هموار كرد. البته اين را نبايد از ياد برد كه عشق و علاقه شيفته‌وار طباطبايي به ايران باستان و ساختن تصويري كج و معوج از آن دوران حرف جديدي نيست. روشنفكراني چون عبدالحسين زرين‌كوب، فريدون آدميت، صادق هدايت، ناتل خانلري، احمد كسروي و احزاب فاشيستي‌اي چون حزب سومكا و پان‌ايرانيست از جمله اشخاص و احزابي بودند كه سعي در همنشيني و اين‌هماني ميان انديشه ايرانشهري و مدرنيته داشتند تا بدين وسيله راه را جهت توجيه مشروعيت حكومت شاهنشاهي و رانده شدن دين از حيات سياسي و اجتماعي ايران زمين فراهم سازند. دوران پهلوي اول و دوم در ايران فصل جديدي در راستاي تحميل ارزش‌هاي ايران باستان به مردم ايران بود. در آن دوران بود كه روشنفكراني چون احسان نراقي و سيد‌حسين نصر با ايستادن در كنار فرح پهلوي به تمجيد از دوران ايران باستان و توجيه حكومت طاغوتي پرداختند ولي در مقابل اين جماعت، امام راحل ضمن ارج نهادن بر فرهنگ ايراني بر اين باور بودند كه اين اسلام است كه مي‌تواند و ‌بايد عامل رهايي‌بخش ملت‌هاي تحت ستم جهان باشد.
 
در دوران طاغوت در حالي كه بسياري از مليون ايران با سلطنت‌طلب‌ها همراهي مي‌كردند و خواسته و ناخواسته در راستاي تحقق ارزش‌هاي ايران باستان گام برمي‌داشتند، اين شهيد مطهري بود كه به عنوان يكي از برجسته‌ترين شاگردان امام راحل، كتاب خدمات متقابل ايران و اسلام را نوشتند و با ارائه تفسيري حقيقي و اصيل از تاريخ پيش و پس از اسلام، راه را جهت تلازم و همنشيني حقيقي ميان ايران و اسلام هموار كردند و اين در حالي است كه در طول تاريخ معاصر ايران، هميشه و همواره، ايران پرستان لائيك سعي در برجسته كردن عنصر ايرانيت در برابر اسلام را داشته‌اند. طباطبايي در مدح ايران‌باستان و در تقابل با انديشه اسلامي مي‌نويسد: «ايرانيان باستان دريافتي انحصاري از ديانت و فرقه ناجيه نداشتند... در ايران باستان... باور به نوعي مداراي ديني مذهب مختار بود و اين مداراي ديني را بايد يكي از عمده‌ترين عناصرتشكيل‌دهنده وجدان جمعي تاريخي ايرانيان دانست.‌» او ريشه‌هاي مداراي ديني را به دوران حاكميت پادشاهان ايران باستان برمي‌گرداند و درپي برقراري پيوند ميان انديشه غربي و انديشه ايرانشهري مي‌باشد.
 
وي در اين‌باره مي‌نويسد:«ايرانيان از دوره ايران باستان در باورهاي خود مردماني آزاده و اهل مدارا بوده‌اند.‌» او در جاي ديگري مي‌نويسد: «در ايران باستان، تا زماني كه ديانت و سياست آميخته و به ابزاري براي هدف‌هاي سياسي تبديل نشده بود، دريافت انحصاري از ديانت نيز پديدار نشد و باور به نوعي مداراي ديني مذهب مختار بود.» اين پژوهشگر تجدد‌گرا به تمجيدهاي خويش از دوران ايران باستان ادامه مي‌دهد و مي‌نويسد:«روحيه مداراجويي كه «وحدت در تنوع» را براي ايرانيان حفظ مي‌كرد به پيدايش اسلام ايران انجاميد كه خود حاصل مداراي ديني بود. اين مداراي ديني چنان برجسته بود كه ناظران بيگانه نيز به آن توجه داشته‌اند. ازجمله شاردن در دنباله توصيف خود از روحيه اعتدالي ايرانيان اشاره‌اي نيز به مداراي ديني آنان دارد.‌» قلمفرسايي طباطبايي در باب انديشه ايرانشهري و به اصطلاح! انحطاط ايران زمين تابعي از تئوري تجددگرايي اوست و انديشه ايرانشهري اهميتي قائم به ذات در دستگاه فكري طباطبايي ندارد، چراكه او همچنان بر ترجيع‌بندي هميشگي خويش كه همانا برگرفتن عقلانيت متافيزيكي دكارتي و كانتي است پاي مي‌فشارد و مي‌نويسد: «انديشيدن به انحطاط و پرسش از آن مقدمه بحث تجدد است.»
 
طباطبايي به اين نتيجه هميشگي خويش اصرار مي‌ورزد كه «تاريخ ايران از برآمدن صفويان تا انقلاب اسلامي، بيشتر از آنكه تاريخ توطئه‌هاي پي در پي باشد، تاريخ بي‌التفاتي به بحث در مباني است.‌» و درست از همين دريچه است كه طباطبايي التفات به تاريخ انديشه سياسي در اروپا و به‌زعم خويش بررسي دقيق و نه سطحي آن را و در كنار آن پرداختن به سير تاريخي به اصطلاح زوال انديشهسياسي در ايران را مقدمات طرح پرسش درباره به اصطلاح انحطاط تاريخي ايران مي‌داند.
 
*دانشجوي دكتراي فلسفه
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر