نويسنده: محمدرضا كائيني
38 سال پيش در چنين روزهايي، در پي شهادت استاد شهـيد آيتالله مرتضي مطهري، همگان در پي شناخت عاملان و آمران اين ترور تبهكارانه بودند. اين گروه چندي بعد، شناسايي و دستگير شد اما ماهيت واقعي و ارتباطات مؤثر آن، تا هم اينك در ميان تاريخ پژوهان محل چالش و اختلاف است.
درگفت و شنودي كه پيش روي داريد، دكتر اسدالله بادامچيان- كه در دورهاي از نزديك با پايهگذار گروه فرقان آشنايي داشته- شمهاي از خاطرات و تحليلهاي خويش را درباره اين جريان اعتقادي- تروريستي بيان داشته است. اميد آنكه علاقهمندان را مفيد افتد.
سخن از كاركرد گروه موسوم به «فرقان» و شخص «اكبر گودرزي» و عملكرد او تا هم اينك در كانون بحث و گفت وگو در ساحت تاريخنگاري معاصر جاري است. از همين روي لازم است تا ابعاد ماجرا، همچنان از سوي پژوهشگران تاريخ انقلاب دنبال شود. به عنوان سؤال نخست، لطفاً بفرماييد كه شما از چه دورهاي با او آشنا شديد و اساساً او را چگونه شخصي ديديد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. زماني كه براي نخستين بار اكبر گودرزي را ديدم، هنوز گروه فرقان وجود نداشت. در پي اعدام انقلابي حسنعلي منصور و دستگيري دوستان ما در مؤتلفهاسلامي و گرايش جوانان به مبارزات مسلحانه، گروههاي مختلفي چون چريكهاي فدائي خلق، مجاهدين خلق، گروههاي اسلامي نظير ابوذر و حزبالله - كه در مسجد شيخ علي بودند- و امثال اينها تشكيل شدند. البته شيوههاي اينها با يكديگر متفاوت و هر يك شايسته دقت و بررسي است. در آن دوره من عضو سازمان مجاهدين نبودم، ولي به هر شكلي كه از دستم برميآمد به آنها كمك ميكردم، اما نكته جالب اين است كه آنها حتي كتاب تكامل يا اقتصاد خودشان را از من پنهان كرده بودند!
اكبر گودرزي در آن مقطع طلبه مدرسه مسجد جامع چهلستون به مديريت آيتالله آشيخ حسن سعيد و بسيار داغ و پرهيجان و به قولي انقلابي و پر شور بود. ما با او آشنا شديم و او را به مدرسه حاج شيخ عبدالحسين در بازار آورديم.
در اين مسجد چه نوع فعاليتهايي داشتيد؟
قرار بود با كمك آيتالله آقاي سيدهادي خسروشاهي آنجا را تبديل به يك مدرسه طلبگي درست و حسابي كنيم كه در آن طلبهها به شكلي كه بتوانند براي آينده انقلاب اسلامي مفيد باشند تربيت شوند. به همين دليل هم از آنها امتحان گرفتيم؛كاري كه اصلاً در آن دوره، در مورد آموزش طلبگي مرسوم نبود.
هزينههاي حوزه از كجا تأمين ميشد؟
براي پرداخت حقوق طلبهها، من به سراغ آقاي كاغذچي و بعضي از دوستان متمول بازاري رفتم و آقاي خسروشاهي توانست حقوق طلبهها را از 50 تومان به 200 تومان برساند! عدهاي هم مأمور شدند به طلبههايي كه حتي در آزمون ورودي قبول نشده بودند- كه يكي از آنها گودرزي بود- مسائل انقلابي را آموزش بدهند. بنده در برنامهريزيها و تدريس، با آقاي خسروشاهي همكاري ميكردم. من احساس ميكردم گودرزي به درد كارهاي انقلابي ميخورد و لذا اطلاعاتي را كه براي آزمون دوم لازم بود، به او دادم و او هم نمره ممتاز آورد، در حالي كه معلومات زيادي نداشت. براي او و چند نفر ديگر- كه اتفاقاً آنها آدمهاي حسابي و درستي هم از كار درآمدند- اين كار را كرديم. فقط اين يكي اين طوري از كار درآمد!
پس به هر حال گودرزي وارد دوره طلبگي اين مدرسه شد. اينطور نيست؟
بله، او در سال 53 به اين مدرسه آمد و من در اسفند همان سال دستگير شدم و تا نيمه دوم سال 56 در زندان بودم. موقعي كه بيرون آمدم، ارتباط من با بسياري از اين گروهها قطع شده بود. ظاهراً گودرزي در آن فاصله به سازمان منافقين پيوسته و گرفتار افكار انحرافي شده بود و از آنجا كه آدم جسور و پرشوري هم بود، حسابي روي او كار ميكردند.
در زندان خبري از وضعيت گودرزي نداشتيد؟
من در 40 روز اول، با آقاي صادق زيباكلام همسلولي بودم و از ايشان اطلاعاتي را ميگرفتم. در زندان بودم كه متوجه شدم سازمان مجاهدين دچار انحراف فكري و عقيدتي شده است. من پنج ماه و نيم در زندان كميته مشترك بودم و بعد به زندان قصر منتقل شدم و در آنجا توانستم تفاسير فرقان را - كه بچههاي سازمان مجاهدين از حرفهاي گودرزي تنظيم كرده بودند- بخوانم. ميخواهم بگويم كه افكار گروه فرقان حاصل مغز و فكر گودرزي و يكي دو تا از رفقايش نبود، بلكه كار سازمانيافته و دقيقي بود كه سازمان مجاهدين خلق در درون زندان سامان داده بود. وقتي در زندان با يكي دو تا از بچههايي كه خودم آموزش داده و با واسطه من به سازمان مجاهدين خلق معرفي شده بودند، صحبت كردم، ديدم به كلي معاني ديگري را از آيات قرآن ميفهمند! مثلاً ميگفتند«الحاقه» كه در قرآن به معني قيامت است، به يكي از دورههاي تبديل دوره فئوداليسم به بورژوازي تبديل شده است!
اينها تفاسير گودرزي بود؟
خير، حرفهاي سازمان بود. كساني كه اين حرفها را ميزدند، گودرزي را نميشناختند، بلكه حرفهاي سازمان را كه در زندان سرهم ميكرد و به دست گودرزي ميداد و او هم با عنوان فرقان پخش ميكرد، بيان ميكردند. در زندان بود كه متوجه شدم اينها آيات و احاديث و نهجالبلاغه را با ماركسيسم تطبيق ميدهند. مديريت فضاي حاكم بر زندان هم كه تقريباً در دست آنها بود.
چرا؟
چون تشكيلات و سازماندهي آهنين و گستردهاي داشتند و هر كسي را كه با آنها برخورد ميكرد، خرد و با انواع تهمتها و افتراها منزوي ميكردند. به همين دليل برخورد مستقيم با آنها، كاملاً نتيجه عكس ميداد. براي همين تصميم گرفتم با تدريس زبان عربي به روش آسان شروع كنم و در بين تدريس، نكاتي را كه بايد متوجه آن بشوند، به شكل ضمني مطرح كنم. البته سازمان در برابر اين تصميم من موضع گرفت و گفت: «شأن شما نيست كه عربي آسان درس بدهيد. شما بايد قرآن و نهجالبلاغه تدريس كنيد!» گفتم: «شأن من بر اساس وظيفهام تعريف ميشود. ميخواهم عربي ياد بدهم كه افراد خودشان بتوانند قرآن و نهجالبلاغه را بفهمند و نيازي به تفسير امثال بنده نداشته باشند.»

متوجه بودم كه با اين حرفم دقيقاً به هدف زدهام، چون اگر كسي عربي را درست ياد ميگرفت، خيلي خوب متوجه ميشد كه تفاسير آنها از قرآن، كاملاً بيپايه و مندرآوردي است و مشكل به طور طبيعي، مبنايي و اصولي و بدون برخورد مستقيم حل ميشد. چند روز كه گذشت، اينها ديدند كه درس ما گرفته و خلاصه خيليها مايل هستند با اين شيوه آسان، عربي ياد ميگيرند و براي همين دوباره رئيس اجرايي سازمان، يعني جلالزاده را- كه شوهر خواهر سعادتي و تحت مسئوليت او بود- سراغ من فرستادند و گفتند: كار خوبي نميكنيد كه عربي درس ميدهيد! من زير بار نرفتم تا وقتي كه آمدند و گفتند: دستور تشكيلاتي است كه عربي درس ندهيد! گفتم: « اولاً تشكيلات به عربي درس دادن من چه كار دارد؟ بعد هم دستور تشكيلات كه براي من حجت شرعي نيست، من تكليف شرعي خودم ميدانم كه اين كار را بكنم و كسي نميتواند مانع من شود!»
موفق هم شديد؟
بسيار زياد. از حدود 115 زنداني آن بند، 90 نفر عربي ياد گرفتند كه بسيار در تشخيص تفاسير مندرآوردي سازمان كمكشان كرد. من در عين حال كه با سازمان برخورد مستقيم نكردم، اما به تدريج ذهنيت بچههاي مذهبي را روشن كردم. به همين دليل هم وقتي سازمان مجاهدين در سال 54 اعلام تغيير ايدئولوژيك كرد، براي خيليها غيرمنتظره نبود، چون در زندان متوجه شده بودند با شيوهاي كه سازمان در پيش گرفته، كار به همين جاها ميكشد. در سال 55 هم كه مسئله فتوا در زندان پيش آمد، با اينكه بچه مسلمانها را بايكوت كردند، ولي زمينه آن از قبل مهيا شده بود.
از فرقان و انحرافات فكري آن ميگفتيد...
بله، در سال 56 كه از زندان بيرون آمدم، جزوات فرقان را مطالعه كردم و ديدم همان مطالب داخل زندان سازمان مجاهدين خلق است كه حالا با عنوان فرقان پخش ميشود. پيكار را گرفتم، ديدم گودرزي دارد با كمك چند تن از بچههاي سازمان مجاهدين اين كار را انجام ميدهد و در واقع براي تبديل مفاهيم قرآني به مفاهيم ماركسيستي، آلت دست سازمان شده است.
چرا با اين افكار برخورد صريح نميكرديد؟
چون در سالهاي 56 و 57، موضوع اصلي ساقط كردن رژيم پادشاهي بود و درگيري با اين گروهها، در واقع نيروهايي را كه عليه شاه ميجنگيدند، پراكنده ميكرد. اينها قبلاً افكارشان را در گوشي ميگفتند، ولي حالا مكتوب كرده و به شكل جزواتي پخش ميكردند، براي همين امكان مطالعه و نقد و بررسي آنها توسط علما و متدينين فراهم شده بود. فقط بعضي از جوانهاي پر شور و احساساتي تحتتأثير حرفهاي آنها قرار ميگرفتند و متأسفانه همانها هم قرباني شدند.
ريشه روحانيتستيزي گروه فرقان را در چه ميبينيد؟
خود گودرزي دلخوشي از روحانيت نداشت. چون آقاي سعيد كه او را از مدرسه چهلستون بيرون كرد، بعد آقاي مجتهدي و بعد هم آقاي خسروشاهي همين كار را با او كردند. با شهيد مطهري هم كه دشمني ريشهاي داشت، چون ايشان در مقدمه كتاب علل گردش به ماديگري حسابي پنبه افكار اينها را زده بود. از سوي ديگر ادعا ميكردند كه شيفته افكار دكتر شريعتي هستند و بعضي از علما و روحانيون هم كه موضع تندي عليه دكتر شريعتي گرفته بودند و گروه فرقان از اين بابت هم، كينه روحانيون را به دل گرفته بود. از همه مهمتر، خود سازمان مجاهدين خلق اساساً روحانيتستيز بود. دليلش هم اينكه در بين رهبران سازمان، شما حتي يك فرد روحاني هم نميبينيد. سازمان ميخواست با مجموعهاي از افكار ماركسيستي، مردم را به سمت يك تفكر التقاطي بكشاند و روحانيت بزرگترين مانع بر سر راهشان بود. بنابراين روحانيتستيز بودن آنها يك امر كاملاً بديهي و طبيعي است. تعبير و تفسيرهاي واقعاً عجيب و غريبي هم داشتند. تفسيرالميزان را آورده و در جلدهاي 1 و 2 آن، 19 مورد را نشانهگذاري كرده بودند و مسخره ميكردند و به جاي آن، تفاسير فرقانگونه خود را جا ميانداختند.
اين دشمني ميتواند علت بزرگتري هم داشته باشد و آن رهبري نهضت توسط يك مرجع تقليد بود. اينطور نيست؟
همينطور است. آنها ميديدند كه روحانيت مهمترين سهم و بالاترين جايگاه را در اين نهضت دارد و در رأس نهضت نيز يك مرجع تقليد بزرگ قرار دارد. در رأس چنين هرمي، قاعدتاً جايي براي كس ديگري باقي نميماند. تمام هدف اينها اين بود كه رهبري انقلاب را به دست بگيرند، بنابراين غير از مسئله اعتقادي، از نظر سياسي هم روحانيت مانع بزرگي بر سر راه آنها بود. اينها خيلي خوب ميدانستند كه اگر عامه مردم متوجه انحراف آنها بشوند طردشان خواهند كرد و كسي بهتر از روحانيت نميتوانست انحراف آنها را آشكار سازد. مثل كاري كه شهيد مطهري از قبل از پيروزي انقلاب شروع كرده بود و بيترديد پس از آن نيز، آن را با صراحت بيشتري ادامه ميداد. علت ترور ايشان هم همين بود. اينها در زندان آشكارا ميگفتند: ما خودمان صدها خميني در آستين داريم! كارشان هوچيگري و به بازي گرفتن افكار جوانان بياطلاع بود.
به نظر شما راست ميگفتند كه طرفدار افكار دكتر شريعتي هستند؟
خير، چون شريعتي با روحانيت اصيل مشكلي ندارد و اگر كتابهايش را بخوانيد، روحاني متحجر را ميكوبد. حالا اينكه در تشخيص مصداق اشتباه ميكرد يا خير، امر ديگري است و از مجال گفتوگوي ما بيرون است. او صراحتاً در آثارش آورده كه هيچ يك از سندهاي خيانت به اين كشور را يك روحاني امضا نكرده است. من سالها با شريعتي معاشرت و گفتوگو داشتم و هيچوقت نديدم كه با روحانيت اصيل ستيزهاي داشته باشد. البته با توجه به تنوع عرصههاي مطالعاتي و شرايط زمان، تنوعهايي را ميتوان در افكارش مشاهده كرد، اما از مجموعه آثارش، چندان نميشود روحانيتستيزي بيرون كشيد. او در شعري، امام را «خميني: فرياد بلند ما» ناميده است، پس چگونه ميتوان نسبت روحانيتستيزي به او داد. بعدها هم كه به شهيد آيتالله بهشتي و مقام معظم رهبري علاقه پيدا كرد و يا مثلاً كتاب «امت و امامت» را نوشت. قلم و بيان بسيار شيوا و زيبايي داشت كه به نظر من هنوز هم جاي آن خالي است. شريعتي در دوران خودش بسيار تأثيرگذار بود و هنوز هم كسي را نداريم كه بتواند پنج شش ساعت عدهاي را پاي صحبتهايش نگه دارد، اما او اين قدرت را داشت. كتابش را هم كه دست ميگرفتيد، تا آخر ميخوانديد و زمين نميگذاشتيد.

برخي از افكارش قابل نقد هستند، ولي اينكه بگوييم او ضد روحانيت بود، به نظرم انصاف نيست. هر فكر و انديشهاي را بايد در ظرف زمان و مكان خودش نقد كرد. دهه50، دهه آشفتگي و درهمريختگي افكار اجتماعي است؛ درهمريختگياي كه از آن فرقان و سازمان مجاهدين بيرون زد. فرقان به نظر من در اين مورد كه طرفدار شريعتي است، صداقت نداشت. بنده شخصاً اكبرگودرزي را شاگرد بيچون و چراي سازمان منافقين ميدانم و نه دستپرورده افكار دكتر شريعتي.
بسياري معتقدند ترور آيتالله حاج شيخ قاسم اسلامي توسط طرفداران دكتر شريعتي انجام شد. شما هم چنين اعتقادي داريد؟
مرحوم حاج شيخ قاسم اسلامي مرد بسيار متدين، سادهزيست، انقلابي، مخلص و مبارزي بود كه در دوران نهضت ملي نفت بارها به زندان افتاد. بسيار هم شجاع بود و در دوران خفقان بعد از كودتا، هميشه با شجاعت حرفهايش را ميزد. ايشان افكار شريعتي را انحرافي و خلاف دين و روحانيت ميدانست و بالاي منبر حسينيه ارشاد را ميگفت: « يزيديه اضلال». البته دكتر شريعتي هم كم نميگذاشت و جوابش را ميداد. من هميشه به دكتر شريعتي ميگفتم: « تو ميخواهي آخوند و عالم سوء را بزني. وقتي يك روحاني سادهزيست و انقلابي را ميزني، نتيجه عكس ميگيري و بقيه حرفهايت هم زير سؤال ميرود.»
من بعيد ميدانم كه مريدان دكتر شريعتي شيخ قاسم اسلامي را شهيد كرده باشند. بيترديد اين طراحي منافقين بود تا جنگ شريعتي- روحانيت راه بيندازند. اينطور كارها واقعاً از آنها برميآيد. گروه فرقان به نظرمن يكي از شعبههاي اجرايي سازمان مجاهدين بود كه ميخواست به عنوان بازوي نظامي منافقين، به نظام ضرباتي را وارد كند كه كرد. اينها بيترديد با دشمنان نظام، به خصوص امريكا در تماس بودند، چون دقيقاً ميدانستند چه كساني را بايد بزنند. خود اينها اينجور عقل و شعورهايي را نداشتند. برخي معتقدند كه نام شهيد قرني، شهيد مطهري و ديگران در ليست اجلاس گوادلوپ بوده است. به نظر من وقتي اسناد گوادالوپ منتشر شود، مشخص خواهد شد كه فرقان يك گروه امريكايي است كه از طريق سازمان امريكايي منافقين عمل كرده است.
حركتهاي بعدي منافقين در طول جنگ تحميلي، همكاري آنها با صدام و در پناه غرب و امريكا قرار گرفتن آنها هم به خوبي نشان ميدهد كه اين مدعيان مبارزه با امپرياليسم و طرفداري از خلق قهرمان، كارشان به كجا كشيده است.
برخي معتقدند كه هنوز هم بقاياي فرقان و منافقين در كشور فعال هستند.
احتمال دارد باشند. به هرحال اين موضوع از جنبه امنيتي قابل تأمل و بررسي است.
با تشكر از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد.