کد خبر: 814364
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۰
تازه روز اول مهرماه از فصل پاييز است، آغاز روز فصل درس و درس خواندن... با اضطراب از خواب مي پرم، با چشم نيمه‌باز از پنجره نيم‌نگاهي به آسمان مي اندازم...
حسين كشتكار
تازه روز اول مهرماه از فصل پاييز است، آغاز روز فصل درس و درس خواندن... با اضطراب از خواب مي پرم، با چشم نيمه‌باز از پنجره نيم‌نگاهي به آسمان مي اندازم. خوشحال شدم . هنوز صبح نشده. به زور خودم را به خواب مي‌زنم اصلاً دوست ندارم صبح شود. مي‌خواهم باز بخوابم كه صداي سماور، هماهنگ با صداي مادرم مي‌گويد:«پاشو، بايد بري مدرسه.» بلند مي‌شوم كه دست و صورتم را بشويم. هنوز خواب از چشمانم نرفته كه آبي به صورتم مي‌زنم.


تازه يادم مي‌آيد كه سرم را ماشين نكرده‌ام، سريع مي‌روم خانه بابا بزرگ:«بابا بزرگ، اين سر‌مو با ماشين كوتاه كن، بايد برم مدرسه.» بابا بزرگ غرغر‌كنان مي‌گويد: «آخه بچه تا كي مي‌خواي بي‌نظم باشي؟ هنوز ياد نگرفتي به موقع موهاتو كوتاه كني؟ خب ديروز ميومدي.» بعد ماشين دستي قديمي را كه در پارچه‌اي پيچيده بيرون مي‌آورد. تارهاي سفيد ريشش روي دندانه‌هاي آن خودنمايي مي‌كند. با عجله ماشين را روي سرم مي‌گذارد و شروع مي‌كند... «آخ، آخ، بابا جون موهامو مي‌كنه، يواش‌تر، آخ.» بابا بزرگ با عجله روغن دوچرخه‌اش را مي‌آورد و يكي دو قطره مي‌ريزد روي ماشين. يك كم نرم‌تر مي‌شود. نصف سرم مانده كه دسته ماشين مي‌شكند. «بابا بزرگ حالا چكار كنم؟» بابا بزرگ قيچي كهنه‌اش را مي‌آورد و شروع مي‌كند با قيچي بقيه موها را كوتاه كردن. من كه خودم نديدم چه شاهكاري شد اما از اين جمله بابا بزرگ كه گفت:«بيا عين ماشين كوتاه كردم. نترس حالا همينطوري برو مدرسه كه غيبت نخوري برگشتي بيا ببرمت در مغازه سلماني حيدر آقا.» فهميدم چه فاجعه‌اي شده اما ديگر چاره‌اي نبود. ساعت حدوداً هفت صبح است. كيفم را برمي‌دارم همه كتاب‌هاي نو ام را كه ديشب با عجله جلد كرده ام و قلم، تراش، پاك‌كن و دفترم را داخل كيفم مي‌گذارم و به طرف «مدرسه» به سرعت حركت مي‌كنم. از خانه تا مدرسه 10 دقيقه بيشتر راه نيست. اصغري، مستخدم مدرسه تازه حياط مدرسه را آب و جارو كرده است. گوشه ‌اي مي‌ايستم و به بچه ‌ها كه  دنبال هم مي‌دوند نگاه مي‌كنم.   
                                          


** *



زنگ  مي خورد و بچه‌ها سر صف مي ايستند. سريع مي‌روم در صف مي‌ايستم. چون قدم بلند‌تر از همه بچه‌هاست ته صف مي‌ايستم. يكي از بچه‌ها بالاتر رو به روي صف ايستاده و دعاي صبحگاهي را مي‌خواند: «.... تو را به يگانگي مي‌ستاييم و بر پيامبران و برگزيدگانت درود مي‌فرستيم...» و بچه‌ها هم با صداي بلند تكرار مي‌كنند.


بعد از پايان دعاي صبحگاهي، مدير مدرسه پشت ميكروفن مدرسه مي‌ايستد و صدايش را صاف مي‌كند بعد ژست مي‌گيرد و مي‌گويد:«دانش‌آموزان عزيز صُب...» و ديگر ادامه نمي‌دهد. ظاهراً بلندگو قطع است. چند فوت مي‌كند و بعد در ادامه با انگشت به ميكروفن تلنگُر مي‌زند اما صدايي در نمي‌آيد، معلمان حاضر متعجب به هم نگاه مي‌كنند. كسي كاري از دستش بر نمي‌آيد. معمولاً در اين مواقع يك نفر حتماً بايد پاسخگو باشد و آن كسي نيست جز مستخدم زحمتكش مدرسه. ناظم بر مي‌گردد و به سمت دفتر و فرياد مي‌زند: «اصخري ي ي ي...» بيچاره اصغري در حالي كه در دستش  يك جعبه شيريني است تا بعد از پايان سخنراني بين معلمان توزيع كند هول مي‌شود و رو به ناظم مي‌گويد:«بله آقا ما اينجاييم.» ناظم با دلخوري مي‌گويد:«اين چه وضعشه مگه نگفتم...» اصغري ديگر منتظر تمام شدن حرف ناظم نمي‌ماند. بي‌معطلي نزديك مي‌شود و دگمه ميكروفن را مي‌زند. با روشن شدن صداي ميكروفن ناظم مدرسه براي خود‌شيريني و جبران سوتي مدير، مي‌گويد:«به افتخار آقاي مدير يك كف محكم.» بچه‌ها هم همه شروع به كف زدن مي‌كنند. بعد از تمام شدن سخنراني، اصغري شيريني را بين معلمان پخش مي‌كند و دست آخر، ديدن جعبه خالي شيريني در سطل زباله تنها چيزي است كه نصيب دانش‌آموزان مي‌شود.


من اما به دليل بلندي قدم در ته كلاس روي نيمكت مي‌نشينم و با خودم فكر مي‌كنم چرا بچه‌ها اينقدر آب رفته‌اند انگار تنها من بلند قدترين فرد اين كلاس و حتي مدرسه‌ام. اصلاً از بچه‌هاي همكلاسي‌ام حتي يك‌نفر نيست. احساس تنهايي مي‌كنم. معلم وارد مي‌شود. بچه‌ها با صداي برپاي يكي از دانش‌آموزان همگي بلند مي‌شوند و بعد با اشاره سر معلم مي‌نشينند. بعد معلم شروع مي‌كند به خواندن اسامي «... عبدالعظيم اكبري، حاضر. سهراب نعمتي، حاضر. . علي عشقي، حاضر و...»


اسامي كه تمام مي‌شود معلم مي‌گويد:«اسم كيو نخوندم؟» من كه تنها كسي بودم كه اسمم در دفتر نبود، فوراً دستم را بلند مي‌كنم و مي‌گويم:«اجازه ما...» معلم مي‌پرسد:«اسمت چي بود؟» مي‌گويم هوشمند. معلم مي‌گويد: «چي هوشبند؟» مي‌گويم:«هوشبند نه آقا هوشمند، نعمت هوشمند.» مي‌گويد:«حالا هر چي. اسمت كه اينجا نيست.» بعد انگار كه تازه متوجه چيزي شده باشد با اشاره دست به سرم، مي‌گويد:«اين چه طرز كوتاه كردن موئه؟ مد جديدِ؟ انگار با تراكتور شخم زدي. نصف سرت صافه نصف ديگه‌اش خط خطي.» تا آمدم علت كوتاه كردن موي سرم را بگويم آقاي معلم حرفمو قطع مي‌كند و مي‌گويد:«پارسال كدوم كلاس بودي؟» مي‌گويم: «پنجم الف همين كلاس بغل.» مي‌گويد:« امسال با كي اومدي مدرسه براي ثبت‌نام؟» مي‌گويم: «من نيامدم مريض بودم مامانم خودش اومد.»


با شنيدن اين حرف معلم مي‌رود به سمت در كلاس رو به سمت حياط كه مستخدم در حال تميز كردن است، داد مي زند:« اصغري بيا.» اصغري كه مي‌آيد، مي‌گويد:« اين رو ببر دفتر، زنگ بزن والدينش بيان ببرنش.» با شنيدن اين حرف با التماس مي‌گويم:«ببخشيد آقا تقصير من نبود. ديگه قول ميدم از اين به بعد...» معلم حرفمو قطع مي‌كند و مي‌گويد:«از اين به بعدي وجود نداره تو ديگه نمي‌توني تو اين مدرسه درس بخوني جانم.» مي‌گويم:« چرا آخه به خاطر يك كوتاه كردن مو كه نبايد اخراجم كنيد؟» آقا معلم نزديكم مي‌آيد و مي‌گويد:«جانم اخراج چرا؟ تو ديگه از مقطع ابتدايي رفتي به دوره راهنمايي وبايدبري توي مدرسه راهنمايي. بذار والدينت بيان تورو ببرند به اون مدرسه اي  كه ثبت نام كردند.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر