کد خبر: 757594
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۴ - ۲۲:۰۰
در چند و چون «سانسور» در دوران حاكميت رضاخان ميرپنج
گرچه بيني‌اش را در شبي كه شادخوارگي‌هاي بي‌حساب قمه نارفيق مستي لايعقل چونان چو خودش دريد و زخمي ناسور بر چهره‌اش گذارد به يادگار، از باد دماغش اما ذره‌اي نكاست.
سيروس سعدونديان
گرچه بيني‌اش را در شبي كه شادخوارگي‌هاي بي‌حساب قمه نارفيق مستي لايعقل چونان چو خودش دريد و زخمي ناسور بر چهره‌اش گذارد به يادگار، از باد دماغش اما ذره‌اي نكاست. تلمبه جزيره‌نشينان بر تانيه اعظم هم كه به كار افتاد به قوت بازوي آيرونسايد بر باد و بروت نخوت آن كلاشيده دماغ دو صد افزود، چندان كه چو ناكرده سلام و ناخوانده ميهمان به سوم حوت منحوس درآمد به تهرانِ فرو خفته در خواب خرگوشي «من حكم مي‌كنم» گفتن آغاز كرد و جمله جريده‌ها و مطابع را اعدام. به قول نظامي (عليه الحرمه): «چون قصاب از غضب خوني نشاني/ چو نفاط از بروت آتش‌فشاني». نه اندك‌اندك و نازنازان كه به يكباره و تازان ساير مستان نيز در رسيدند، جمله پر باد و بروت قزاقاني به فرموده خاقاني:‌«قومي همه مرد لات و لوتند/ باد جبروت در بروتند» به طرفه‌العين صحبت سيخ و سه‌پايه به ميان آمد و داغ و درفش عيان. چوب و فلك محمدحسن خاني به تاريخ پيوست. حبس و زجر رضاخاني هويدا شد. مدير ستاره ايران، كمال‌السلطان صبا را در ميدان مشق به سه‌پايه بست و شلاق، نصيب نصرالله فلسفي، مدير حيات جاويد هم دنداني شكسته بود از ضرب مشت قزاق سردار سپه شده قسمت ميرزاده عشقي، مدير قرن بيستم، نيز آماج گلوله گشتن و شهادت شد به سرپنجه گماشتگان قزاق بر صدر سپه جهيده. فروردين 1300ش. به چهارمين روزش سرآغاز رياست علي‌اصغر حكمت شد بر اداره مميزي ابواب جمع وزارت معارف.
 
گشودن بساط تفتيش
اندر حكايت آن قزاق كه نفس‌كش مي‌طلبيدهر خوش‌خدمتي محض تقرب به سردار بساط تفتيش گشود در حوزه اقتدار خويش، اداره‌اي در ستاد ارتش، تشكيلاتي در شهرباني كه بعدها اداره راهنمايي نامه‌نگاري شد و ملك طلق سانسورچيان بر گمارده سردار: دشتي، فرامرزي، مستعان و شميم. بر دو فقره مُهر آن اداره، دو واژه بيش محكوك نبود: بر يكي روا و ديگري ناروا. همين بسنده بود سد راه هر آن انديشه را شدن كه از جنس و جنم قزاقان نبود. شهره‌ترين گمارده سانسورچيان محض سركشي به مطابع و توقيف جرايد، محرمعلي‌خان نام گماشته‌اي بود كه به‌تدريج شيخ‌المميزين شد در تاريخ هدم انديشه. در آن عرصه اختناق و مميز باران، شوراي عالي معارف هم از در درآمد و طي اندك زمان قوزي فزود بر دگر قوزهاي پيشين. جمله دست چاقو و دست قيچي گماردگان هم كه در جذب قلوب عامه به كاهدان زدند، سازمان پرورش افكار در رسيد از راه. باز هم زمستان بود، دوازدهمين روز از دي ماه 1317ش. كه قزاق‌السلاطين را هوس هدايت و پرورش افكار به سر افتاد و چه خوش سخن راند متين‌دفتري به نخستين نشست آن شعبده‌بازي: «بايد چاره‌اي انديشيده مي‌شد كه از جنس تهديد و كشتار نباشد و با افكار مردم سر و كار داشته باشد. تنها راه چاره تبليغاتي قوي و همه‌جانبه بود تا ارزش‌هاي جديد و روش‌هاي نوين زندگي و حس قدرشناسي نسبت به حكومت را در اذهان مردم جايگزين كند.» آن شعبده نوين را با زمين و زمان سر و كار بود، از نوشتار گرفته تا گفتار، از نمايش گرفته تا كردار، هر يك را شعبه خاصي بود، فشردن گلوي منطبعات را هم سپردند به چنگال محمد حجازي.
 
كارنامه 20 ساله قزاقان در وارسي
كارنامه 20 ساله قزاقان را كه وارسي، در عرصه هدم انديشه افتخارات رديف‌اند از پس هم:‌«تشكيل اداره مميزي و شوراي عالي مطبوعات در وزارت معارف، تأسيس اداره اطلاعات در نظميه كل كشور براي سانسور مطبوعات، آتش‌سوزي عمدي در دفتر روزنامه‌ها، ممنوع كردن مطالعه جرايد در ادارات دولتي، ترور نويسندگان و روزنامه‌نگاران، اذيت و آزار نويسندگان مسئول و متعهد و فرستادن برخي از آنان به زندان قصر و زنداني كردن آنان در كنار مجرمين و بزهكاران عادي و واداشتن و تشويق اين بزهكاران به اذيت و آزار روزنامه‌نگاراني كه در نوشته‌هاي خود ديكتاتوري و نظم حكومتي رضاخان را مورد انتقاد قرار مي‌دادند و زمينه‌چيني براي قتل آنان در زندان نظير فرخي يزدي و فرستادن برخي از آنها به دارالمجانين نظير سيد‌اشرف حسيني مدير روزنامه نسيم شمال و تأسيس اداره راهنماي نامه‌نگاري به رياست علي دشتي و عضويت چند روزنامه‌نگار خودفروخته.»
سر آخر هم شعبده سازمان پرورش افكار كه گل سرسبد جمله آهوگرداني‌هاي پيشين بود. كارنامه درخشان سركوبگران انديشه و هنر به همين‌ها بسنده نكرد، حوزه‌هاي نوين يافت كه از قضا در پرتو باد و بروت تجدد و ايران نو كارش سخت بالا گرفته و هم فال بود و هم تماشا. هم اقشار زبرين را خوش مي‌آمد و هم زيرين‌ترين‌ها را. نام نامي آن نوين عرصه هنر هفتم بود. «سال 1303ش. سينماي ايران هنوز پا نگرفته...فيلم‌هاي سريال‌ خارجي مثل قطار گمشده، چشم بودا، هجوم آمازون‌ها، نقاب عياران، تارزان، ماسيست، دزد بغداد و مانند اينها پرده سينماهاي تهران و ساير شهرهاي ايران را اشغال كرده بود» كه مرقومه رياست وزراي عظام به وزارت معارف و اوقاف صادر و بلافاصله در روزنامه‌هاي كثيرالانتشار چاپ شد تا منع منهيئت كند. همين مرقومه گهواره پرورش ديگر منع‌ها مي‌شود كه يكان‌يكان از راه رسيدند پياپي. آغاز ساخت فيلم‌هاي وطني هم بسترساز پيدايش ديگر موانع شد. بدين‌سان اداره سياسي وزارت كشور با غربال ريزبافت قزاقان فيلمنامه‌ها را مي‌بيزد و از عبور هر آن مضمون سياسي و اجتماعي جلوگيري مي‌كند. هر ستاره به دوش شوشكه بندي نقاد مادرزاد هنر هفتم مي‌شود. تيمسار آيرم، رئيس شهرباني به ابراهيم مرادي فيلمساز چنين حكم مي‌كند:‌«چرا از زندگي مردم فيلم مي‌گيري؟ برو از زندگي سعدي و خيام فيلم بساز!» اما حذف صحنه‌هايي طولاني از فيلم فردوسي ساخته عبدالحسين سپنتا كارگردان سازگار به مزاج قزاقان نشان داد بساط حكومت سينماگران را حتي در نمايش زندگي شاعران نيز آزاد نمي‌گذارد.
 
«دختر لر»مطلوب سر قزاق كبير!
فيلم شهره دختر لر ساخته سپنتا هماني بود كه سر قزاق كبير را مراد بود از مقوله فيلم و فيلمسازي يعني مدح و ثناي خويش نطق معروف قزاق‌السلاطين را به گاه افتتاح راه خرم‌آباد به لرستان در 1307ش. نمونه بارز ادبيات قزاقان بر جهيده بر قدرت بود، به لسان بي‌مثالش فرمود:‌«من از همين امروز...يك نكته را لازم مي‌دانم به شما بگويم و آن اين است كه اگر يك نفر از شما خيال دزدي و راهزني نمايد، اينكه تصور كنيد آن يك نفر را معدوم خواهم كرد [چنين نخواهم كرد] بلكه دستور مي‌دهم تمام الوار را معدوم كنند. اين قسمت را بايد در نظر بگيريد كه مبادا از آن تخلف شود و بايد بدانيد مقصودم اين نيست كه با تمركز چند هزار قشون در لرستان از دزدي و راهزني خود بترسيد، بلكه بايد بدون اينكه قشون در اين صفحه باشد، خودتان مراقبت كنيد...اگر خطايي از يك نفر لر سر بزند، تمام شما را سركوب خواهم كرد...اوامر مرا به تمام خاك لرستان ابلاغ كنيد.» با چنين بيانات مشعشع نه تنها احدي به قول مولوي نگفت:«چند آخر دعوي باد و بروت/‌اي ترا خانه چو بيت‌العنكبوت» پيشكش، آن فيلمساز سازگار به مزاج قزاقان هم خلايق را به تماشاي شاهكار خود فرا خواند، به عنوان نخستين فيلم ناطق فارسي تا به نظاره بنشينند كه چه سان جعفر نظامي قهرمان دختر لر يكه و تنها بدون تمركز قشون به لرستان مي‌رود و قزاق‌وار جمله اشرار و راهزنان را سركوب مي‌كند و نظم و آرامش را به ارمغان مي‌آورد. فيلم آن‌چنان تبليغي بود كه ديري به عنوان ايران امروز و فردا و مقايسه اوضاع سابق ايران با ايران امروز شهره شد.
پيش از نمايش دختر لر متني كه اردشير ايراني خواند با فارسي دست و پا شكسته و خطاب به تماشاگران گوياي كم و كيف سياست سينمايي رژيم و مقاصد پنهان و آشكار ايرانيان خاصه زرتشتيان مقيم هند بود، همان سياست آشناي مانكجي ليمجي‌پور هوشنگ هاتريا.
اردشير ايراني فرمود:‌«...خانم‌ها و آقايان! بسيار خوشوقت و متشكرم كه براي ديدن اين فيلم كه به‌وسيله برادران ايراني خودتان تهيه شده است تشريف آورده‌ايد...و به‌خصوص افتخار مي‌كنم براي تبريك و ميمنت اولين فيلم ناطق فارسي را به نام اولين قائد و شاهنشاه ايران شروع كرده‌ايم و اميدوارم تحت توجهات شاهنشاه ترقي‌خواه ايراني اين رشته صنعتي كه ممكن است خدمتي به اخلاق و روحيات جامعه كند، در ايران رو به ترقي گذارد. نكته مهمي كه در اين فيلم در نظر گرفته شده مقايسه اوضاع ايران سابق با ايران كنوني است. در اين فيلم سعي شده است نمونه‌اي از اوضاع دو دوره را از پي يكديگر نمايش بدهيم و شمه‌اي از ترقيات سريع معجزه‌نماي دوره فرخنده پهلوي به دور و نزديك نشان داده شود...زنده باد ايران! زنده باد شاهنشاهي ايران اعليحضرت رضاشاه پهلوي!»
غريب‌تر از اين هم بود: جملات در افزوده به انتهاي فيلم. «فيلم تمام شده بود، ولي نوعي گزارش دولتي ارائه مي‌شد» بدين مضمون:
...سال‌ها گذشت...كودتاي 3 اسفند 1299 دميدن خورشيد سعادت ايران، 4 ارديبهشت 1305 تاجگذاري اعليحضرت همايوني، برافراشته شدن بيرق ايراني، شيپور خبردار، نظم و توسعه تشكيلات لشكري، استقرار امنيت در سراسر مملكت، قلع و قمع اشرار و متمردين، توسعه و بسط معارف، اصلاحات تجديد عدليه، الغاي كاپيتولاسيون، كشيدن راه‌آهن، تشكيلات مجريه، تعليم نظام وظيفه، تأمين اقتصاديات مملكتي، توسعه امور تجارتي، ايجاد كارخانجات.
طرفه بساطي بود آن شعبده‌بازي‌ها. قزاق‌السلاطين هم از قضاي روزگار نقاد هنر هفتم شد. مستند علف را مريان سي‌كوپر و ارنست شودسك امريكايي ساختند در باب كوچ ايل بابا احمدي كه طي آن هزاران نفر از اهالي ايل به همراه گله‌هاي گوسفند و بز مسير دشواري را مي‌پيمودند... كوپر و شودسك به همراه مارگارت هرسين، بانوي امريكايي در سال 1303 به ايران آمدند و مدت 46 روز با ايل بابا احمدي همسفر شدند و از زردكوه و رود كارون گذشتند. مضمون فيلم به مذاق قزاق خوش نيامد. در هيچ صحنه‌اي نشاني از فناوري و تكنولوژي نبود. فيلم با دو عنوان مبارزه براي بقا و علف: حماسه يك قبيله گمشده در كشورهاي مختلف به نمايش در آمد. همين بسنده بود خشم و خروش سلطان را. قائد عظيم‌الشأن به انتقاد از آن پرداخت و فيلم را تصوير نادرستي از ايران و ايرانيان خواند. بنابراين نمايش علف در ايران ممنوع شد و نسخه كنوني آن تا چهار دهه بعد سال 1343 در ايران به نمايش در نيامد.
 
چرا از زندگي مردم فيلم مي‌گيري؟
 بعدها بر ساير مستندها نيز همين گذشت: بر مستند راه‌آهن ايران، ساخته اتحاديه راه‌آهن آلمان در سال 1309 كه در نيمه نخست آن تصاويري از مسيرهاي صعب‌العبور و دورافتاده روستايي و زندگي مردم شهرهاي كوچك ايران روي پرده مي‌رفت، همان تصاوير بهانه‌اي شد تا بفرمايند: خالقان اثر تصويري غلط و مخدوش از ايران ارائه كرده‌اند. بر مستند كاروان زرد و مستند ايران: پارس نوين نيز همين ماجرا گذشت. توصيه آيرم به ابراهيم مرادي را كه به خاطر داريد؟ چرا از زندگي مردم فيلم مي‌گيري؟ پاشنه آشيل دروغ‌پردازي‌هاي رژيم ايران نو همين جا بود: زندگي واقعي مردم. نمايش اين زندگي نه تنها در عرصه تصوير متحرك قدغن شد كه بستر تصوير ساكن و صامت را هم در بر گرفت. اين يكي غريب ماجرايي بود. شعبده‌اي پر نيرنگ و پر ريا. شاه پرداخته شعبده‌اي كه تنها و تنها از عهده قزاق بر سرير جسته ساخته بود، بدين قرار:
آنتون سوروگين، عكاس مهاجر روس در عهد ناصري طي دوران 83 ساله زندگي‌اش در تهران دو بار دچار بحران مالي و يأس و نااميدي شد. بار نخست در روز به توپ بستن مجلس شوراي ملي توسط قزاقان تحت امر لياخوف به عهد سلطنت محمدعلي‌شاه كه چون منزل مسكوني‌اش در قرب جوار منزل ظهيرالدوله بود، قزاقان نخست بمبي دست‌ساز به خانه‌اش افكندند، سپس به هجومي ددمنشانه آتليه‌اش را ويران كردند. قزاق جماعت كجا و قاب‌هاي شيشه‌اي عكس‌هاي ارزنده مردم‌شناسانه آنتون‌خان كجا؟ چيزي بود كه نه مي‌شد خورد و نه مي‌شد برد. پس چه كردند آن دلاور فاتحان؟ همان كردند كه قزاق مست و لايعقل از پيروزي كند. شكستند و خرد كردند آنچه را كه در نمي‌يافتند چيست. از جمع 7 هزار شيشه عكس، قريب 5 هزار تايي نابود شد، 5 هزار سند مصور از مردم ايران زمين به عهد قجر. 2 هزار شيشه‌اي از آن ورطه به مدد خانواده سوروگين، با ترميم و چسبانيدن تكه خرده‌هاي شيشه به يكديگر نجات يافت از يورش قزاقان. دومين بار اما يورش آنگاه به وقوع پيوست كه قزاقي بر تخت جسته بود كه ثبت واقعيت‌ گذران و هستي مردم را منافي كوس تبليغات و آوازه‌‌گري‌هاي خود مي‌يافت در ايجاد ايراني نو، آن تصاوير خاري بود در چشم قزاق‌السلاطين. پس به احضار آنتون‌خان اقدام كرد و چاپ آن تصاوير را ممنوع. اينش بسنده نشد نظميه فرستاد و صندوق شيشه‌ها را مصادره كرد.
جيمز بادني نام زرتشتي داماد خانواده بود و با دربار در ارتباط. كوشيد و سرانجام تنها به باز‌پس‌گيري 696 شيشه از آن 2  هزار شيشه توفيق يافت. از آن پس آنتون‌خان كنج عزلت خزيد و آتليه را خواهرش ماري همسر جيمز بادني اداره كرد.
 
پايان قزاق...
قزاق شه شده را سرباز ايستادن نبود كه به قولي علاج پشت قوز را كف گور مي‌كند، لاغير. پس تا بود، از باد و بروتش ذره‌اي نكاست تا بدان‌گه كه بر كشندگانش از سرير فرو كشيدند و به خفت تبعيدش كردند از اين ديار.
چه خوش فرموده مولانا جلال‌الدين، عليه‌الرحمه: «آتشي كو باد دارد در بروت/ هم يكي بادي بر او خواند تموت»
قزاق مخلوع به تبعيد جان سپرد. از دستگاه مميزان قزاق هادمان انديشه و هنر بس خرا‌ش‌ها ماند و ريش‌ها بر ذهن، قلب و روح هنرآفرينان و انديشمندان اين ديار، او رفت و جا به ديگري بگذاشت. از آن دم و دستگاه هنرسوز انديشه‌گداز، خاطره‌ها نيز بماندند به اذهان بر جاي. اين يك كه در زير آيد، تنها نمونه‌اي است از آن انبوه خاطره. مشتي ز خروارها خروار:
م. مبارك ـ فرخ غفاري ـ در مقاله صنعت سينما در ايران [مندرج در: ستاره صلح، شماره 1، مهر 1329] در بخشي زير عنوان سانسور مي‌نويسد:
مأمور سانسور دوره رضاشاه كه پليسي بيش نبود، خود را منتقد هنري مي‌دانست و هدف خود را خدمت به شاه مي‌پنداشت. اين آقاي پليس سانسورچي از قراري كه مي‌گفتند خويشي در دربار داشت كه مأمور دستگاه تلفن بود و گاه و بيگاه براي مزيد اهميت اين پليس سانسور گوشي تلفن را برمي‌داشت و از اداره كل شهرباني به نام اعليحضرت شاه سراغ و احوال سانسور را مي‌گرفت. اين پليس مأمور سانسور به دربار راه داشت. چون او بود كه فيلم‌هاي سينماها را براي نمايش خصوصي دربار مي‌گرفت. به همين جهت وي سال‌هاي متمادي مدعي بود نظر او نظر شاه است و هر چه او بپسندد، همان نظر شاهانه خواهد بود.
فرخ غفاري را در نقل اين خاطره يا منصب و منزلت شغلي و چه بسا تسنه و قصد قربت به جانشين قزاق مخلوع مانع از آن شد تا لبّ واقع را دريابد و بازگويد: در فهم هنر و انديشه، درايت قزاق و آژان از يك آبشخور سيراب بود و يكساني پسند ايشان به يقين مدعا نبود.
راستي را كه داوري غفاري در بازگشت اين خاطره، سخت بدان ماند كه نظامي فرمود:‌«ز پنبه شد بنا گوشت كفن‌پوش/ هنوز اين پنبه بيرون ناري از گوش؟»


نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار