کد خبر: 616820
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۷
گزارش از خوابگاه
صبح زود با هزار مكافات و غرغر كردن با صداي بچه‌ها كه مثل آپاچي‌ها سروصدا راه انداخته بودند و انگار نه انگار غير از خودشان موجود بدبخت ديگري هم در اين خوابگاه زندگي مي‌كند و حق و حقوقي دارد از خواب بيدار شدم.

حنا گلسرخي | به تلافي سر و صدايي كه اين جانوران آدم‌نما راه انداخته بودند سر سفره صبحانه‌شان نشستم و به صبحانه‌شان دستبرد زدم و آنها حتي جرئت نمي‌كردند جيك بزنند فقط مظلومانه به نان بربري داغي كه تازه مي‌خواستند مشغول خوردنش شوند و اكنون توسط من به يغما مي‌رفت نگاه مي‌كردند.

بالاخره ليلي معترض شد و گفت ياسي مگر از قحطي برگشته‌اي؟ 3 نفر ديگر هم بايد از اين نان بخورند، نيم ساعت سر صف نانوايي ايستاده بودم كه جنابعالي از خواب بيدار شوي و نوش جان بفرماييد؟ با اخم نگاهش كردم و گفتم مگر آپاچي‌ها هم نان مي‌خورند؟! و دوباره مشغول صبحانه شدم. مي‌خواستم حرص‌شان را درآورم. يادم افتاد كلي درس و مشق دارم. به زمين و زمان غر زدم و از اتاق به سمت به اصطلاح سايت كامپيوتر بيرون زدم تا شايد با سرعت ماورائي از اينترنت خوابگاه بتوانم چند مقاله سرچ كنم و مثل غذاهاي عجيب و غريب سارا دوستم كه همه چيز را با هم قاطي مي‌كرد و به خوردمان مي‌داد، با هم تركيب‌شان كنم و يك مقاله توپ تحويل استاد جانم! بدهم.

سايت خلوت بود و جاي نشستن زياد. نشستم و مشغول سرچ شدم. دختري كه در كنار دست من نشسته بود توجه‌ام را جلب كرد. متوجه شدم زير چشمي نگاهم مي‌كند. آرام از جايم بلند شدم و خودم را به آينه‌اي كه بيرون سايت نصب شده رساندم. بله موهايم به هم ريخته بود، يادم رفته بود برس بكشم و آن دوستان ناجوانمرد هم متذكر نشده بودند.

حتماً داغ نان بربري داغ بدجوري به دلشان مانده بود و مي‌خواستند تلافي كنند. حس و حال برگشتن به اتاق را نداشتم، با دست كمي مرتب‌شان كردم و دوباره برگشتم و مشغول كارم شدم. اينترنت مثل لاك‌پشتي متمدن در حركت و مشغول سرچيدن بود و به روي مباركش هم نمي‌آورد كه ما فرزندان مظلوم اين خوابگاه تنها گناهمان اين است كه خانه به دوش هستيم و غريبانه به اينجا به پناه آمده‌ايم، آدم كه نكشته بوديم با اين سرعت ماورائي مجازاتمان مي‌كردند. متوجه گذر زمان نبودم، با صداي گوشي به خودم آمدم، زهرا بود. مأمور اعلام كردن زمان ناهار امروز او بود. در اتاق ما رسم بر اين بود كه هر روز يك نفر مسئول طبخ غذا مي‌شد و او خودش مأمور بود تا 3 نفر ديگر را موقع ناهار و شام از زير سنگ هم كه شده پاي سفره غذا جمع كند. ظهر شده بود و من هنوز اندر خم يك مقاله بودم. وسايلم را جمع كردم و به سمت اتاق به راه افتادم. هنوز در فكر مقاله استاد بودم كه جلوي آسانسور رسيدم. هر چقدر دكمه را فشار دادم خبري نشد. طبق معمول آسانسور خراب بود. اصولاً از هفت روز هفته شش روز و نصفش آسانسور محترم خراب بود و به ريش بچه‌ها مي‌خنديد.

شايد اگر زبان داشت روزي هزار بار به بچه‌هايي كه جلوي آسانسور منتظر تشريف‌فرمايي‌اش مي‌شدند زبان درمي‌آورد و هرهر مي‌خنديد. بايد به پاهاي عزيز‌تر از جانم زحمت بالا رفتن از چهار طبقه را مي‌دادم.

سه طبقه را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و روي پله‌هاي طبقه چهارم بودم و مي‌خواستم پرچم را در قله طبقه چهارم به نشانه پيروزي بكوبم كه يكدفعه نگاهم به يك هيكل گنده مردانه افتاد، مردي ميانسال و چهار شانه با سبيل‌هايي پرپشت. احساس كردم تمام خون بدنم به طرف صورتم حمله‌ور شد و بدنم داشت آتش مي‌گرفت. ديدن يك مرد با اين جلال و جبروت در خوابگاه دخترانه آن هم بي‌خبر و سرزده كمتر از ديدن يك دايناسور وسط ميدان شهر نبود. دست و پايم را گم كردم و هول هولكي گفتم: سلام آقا...! او هم ابروهاي پرپشتش را بالا گرفت و با تعجب گفت سلام دخترم، خوبي؟!

ظرف چند ثانيه فكرم را جمع كردم. ياد خرابي آسانسور و ماجراي فتح طبقه چهارم با پاهاي عزيز‌تر از جانم افتادم. بدون شك اين مرد اوستاي تعميركار آسانسور بود كه من با سر و وضعي نامرتب و موهاي ژوليده روي پله‌ها مشغول حال و احوال با او شده بودم. مثل ماشيني كه از بالاي پرتگاه به ته دره سقوط مي‌كند چهار چرخم بالا رفت و از درون آتش گرفتم، نه از عصبانيت كه از خجالت و شرمساري.

مثل برق گرفته‌ها شده بودم، به سرعت خودم را به داخل يكي از اتاق‌ها كه درش همچون دهان كروكوديل چهار طاق باز بود پرتاب كردم و دستم را روي قلبم گذاشتم كه مبادا بميرم. قلبم همچون قلب گنجشكي بي‌دفاع تند تند مي‌تپيد و فكرم مشغول گوشي‌ام بود كه موقع پرش زدن به داخل اتاق روي پله‌ها افتاده بود و به احتمال 99 درصد الان ديگر كتلت شده بود و به هيچ دردي نمي‌خورد.

تازه داشت كمي حالم جا مي‌آمد كه متوجه چند فروند چشم از حدقه درآمده شدم كه با كنجكاوي خاصي من را برانداز مي‌كردند. يادم آمد موقع پرش زدن به درون اتاق اين نكته را در نظر نگرفته بودم كه خوابگاه جاي افراد متمدن‌تر از زمان است و نبايد بدون اجازه سرت را پايين بيندازي و بروي داخل اتاق ديگران.

اصولاً چيزي به اسم در وجود دارد كه بايستي قبل از ورود بر آن بكوبي و با اذن دخول وارد بشوي نه مثل هليكوپتر پنچر شده‌اي! بر سر ساكنان محترم خانه فرود بيايي. تا خواستم قضيه را براي صاحبان آن چند چشم كنجكاو و كمي تا قسمتي خشمگين توضيح بدهم و عذرخواهي‌اي هم چاشني‌اش كنم، مثل سرخپوستان دور از تمدن جنگل‌هاي آمازون به طرفم يورش آوردند و چك و لگد‌هاي جانانه‌اي نثارم كردند.

بعد از كمي لگد خوردن و نرم شدن بدنم يادم افتاد كه زبان هم دارم و مي‌توانم از آن در راستاي شفاف‌سازي استفاده كنم. با داد و بيداد و كولي بازي از آنها مهلت خواستم تا برايشان توضيح بدهم. يكي از آنها سيلي آبداري بر صورتم زد و گفت فكر كرده‌اي مي‌تواني هر كاري دلت خواست انجام بدهي و بروي. مات و مبهوت مانده بودم، مگر چه‌كار كرده بودم؟

يكي ديگرشان گفت شوخي شوخي با بچه‌هاي سال آخر هم شوخي؟ با چه اعتماد به نفسي هر روز ظهر مي‌آيي كفش‌هاي ما را برمي‌داري و بالاي پشت بام پرت مي‌كني؟ به تته پته افتاده بودم. ماجرا خيلي پيچيده شده بود. اگر توي جنگل لاي دندان‌هاي يك شير گير مي‌افتادم اميد نجاتم بيشتر بود تا اين وضعيتي كه در آن گير افتاده بودم.

نمي‌دانستم از كجا بايد شروع كنم، در دل آرزو كردم كه ‌اي كاش زورو با اسب سياهش مي‌آمد و من را نجات مي‌داد. آنها خشمگينانه منتظر بودند تا من از خود دفاع كنم و من اميدي به باور كردن حرف‌هايم نداشتم. به همين خاطر تصميم گرفتم از راهكار «غلط كردم» استفاده كنم تا هرچه زودتر قضيه خاتمه يابد و بتوانم هرچه زودتر به آغوش گرم هم‌اتاقي‌هايم برگردم! بعد از شنيدن جمله پربار «دوستان من غلط كردم»، مهربانانه دقايقي ديگر با مشت و لگد استخوان‌هايم را نوازش كردند و بعد مثل سوسك مرده‌اي مرا به بيرون اتاق پرتاب كردند.

تكه‌هاي گوشي را از كف زمين برداشتم و در حالي كه هنوز سوزش نوازش‌هاي مهربانانه سرخپوستان آمازون را بر تن و بدنم احساس مي‌كردم وارد اتاق پر از مهر خودمان شدم و با صداي بلند داد زدم بچه‌ها همگي‌تان را دوست دارم، به خدا ديگر نان بربري داغ‌تان را نمي‌خورم و خودم را به آغوش سارا پرتاب كردم و با صداي بلند گريه كردم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر