کد خبر: 509680
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۵
سياحتنامه آپارتماني
زينب شكوهي طرقي
رفتارهاي ما در ۲۴ ساعت روز اتفاقاتي را شكل مي‌دهد كه ما و همه اطرافيانمان را مستقيم درگير خود مي‌كند. اين اتفاقات خوب يا بد تكه‌هايي از پازل زندگي ما در يك روز است كه وقتي در كنار هم قرار مي‌گيرند تصويري از شخصيت و فرهنگ ما در برابر اطرافيان شكل مي‌دهد. چه بهتر كه با كمي سختي دادن به خودمان و درنظر گرفتن حقوق ديگران تصويري زيبا درباره خودمان بسازيم. بخش مهمي از ساعت‌هاي يك روز ما در خانه سپري مي‌شود؛ خانه‌اي كه چند طبقه، چندين واحد و چند ده همسايه دارد. خانه‌اي كه رفت و آمد و چگونگي زندگي در آن تأثيرات مهمي بر زندگي خود ما، خانواده ما و همسايه‌ها دارد. مرور اتفاقات يك روز و تصويرسازي از محيط يك آپارتمان شايد بتواند با يادآوري رفتارهاي غلط، ما را به خودمان آورد.

پاركينگ: هيچ جايي خانه خودمان نمي‌شود! گفتن و مرور همين يك جمله در آخرين ساعت‌هاي يك روز كاري سخت اين اميد را مي‌دهد كه با رسيدن به خانه اوضاع و احوال روحي‌ام بهتر مي‌شود. ريموت جنجالي در پاركينگ را مي‌زنم و با ماشين وارد مي‌شوم. طبق معمول محل پارك واحد ما انگار غنيمت جنگي بوده كه همسايه‌اي پيش از من آن را تصرف كرده است. ناراحت و عصباني‌ام اما امروز حال و حوصله خواندن منشور دفاع از حقوق شخصي را براي همسايه ندارم، ترجيح مي‌دهم ماشين را در همين سرپاييني خروجي پاركينگ پارك كنم و بروم.
طبقه همكف: چه اتفاق جالبي، خانواده ما هميشه از آمدن همسايه جديد به مجتمع استقبال مي‌كند اما انگار همسايه جديد آنطور كه بايد و شايد با ما سازگار نيست. به هر ضرب و زوري است كارگرها را وادار مي‌كند كه كمد يك تكه بزرگ را در آسانسور جا بدهند تا مجبور نشود هزينه اين چند طبقه اسباب كشي را به آنها بدهد. تازه وقتي سركارگر مجابش مي‌كند كه اين كمد در آسانسور جا نمي‌شود راضي مي‌شود كه حداقل يخچال سايدباي سايدش را با آسانسور ببرند حتي اگر شده در يخچال را از بدنه جداكنند! همسايه جديد نه تنها جواب سلامم را نمي‌دهد حتي به روي مباركش هم نمي‌آورد كه من مي‌خواهم با آسانسور بروم طبقه هفتم! انگار اين آسانسور امروز براي من آسانسور نمي‌شود، كوله‌ام را روي دوشم مي‌اندازم، كيف رايانه همراهم را به دست مي‌گيرم، ياعلي مي‌گويم و راهي پله‌ها مي‌شوم.

طبقه اول: به طبقه اول كه مي‌رسم به جاي آنكه نفس تازه‌اي بكشم ترجيح مي‌دهم زودتر از غائله دعواي مدير ساختمان با مالك طبقه اول دور شوم. اين دعوا هر ماه در اين طبقه تكرار مي‌شود درست مثل سريال‌هاي چندقسمتي ايراني. هر طبقه از ساختمان ما دو واحدي است اما در طبقه اول به جاي دو واحد كوچك يك واحد بزرگ ساخته شده است و آقاي نوري كه مهندس عمران است به واسطه تمكن مالي كه دارد اين واحد بزرگ را خريده است اما متأسفانه هر ماه بهاي گازي برابر با بقيه همسايه‌ها مي‌دهد و به هيچ قيمتي حاضر نيست قبول كند كه بهاي گاز بر اساس زيربناي هر واحد مشخص مي‌شود. مدير ساختمان داد مي‌زند و مي‌گويد: آقا! من واحد ۷۰ متري‌ام را با يك بخاري گرم مي‌كنم اما شما براي واحد ۱۵۰ متري‌ات سه بخاري روشن كرده‌اي همين نشانه‌اي براي مساوي نبودن بهاي گاز شما با ساير واحدهاست. خودم را به نديدن مي‌زنم و براي اينكه من را در دعوايشان دخيل نكنند سريع رد مي‌شوم.

طبقه دوم: گرچه نفسي برايم نمانده و از آسانسور هم خبري نيست اما بايد از اين طبقه به سرعت برق و باد بگذرم. چند سالي است مالك واحد سمت راست كه انگار عدد ۹ شب را به ۹ صبح تغيير داده است به دنبال اين رويه كيسه زباله‌اي را كه شيرابه‌اش همسايه پاييني را هم بي‌نصيب نمي‌گذارد هر روز در پاگرد ساختمان رها مي‌كند و امروز هم مثل ساير روزها است. واحد سمت چپي يك سالي است كه باوجود اعتراض ساير همسايه‌ها به چند جوان دانشجوي مجرد اجاره داده شده است. گرفتن انرژي و عوض شدن فضا بهانه‌اي براي اين دانشجوها است و ما به همين بهانه بايد اين انتظار را داشته باشيم كه حتي نيمه شب هم موزيك‌هاي تند را با صداي بسيار بلند گوش بدهيم ديگر چه رسد به الان كه تازه عصر است! قدم‌هايم را تندتر مي‌كنم تا از اين كابوس لحظه‌اي رد شوم.

طبقه سوم: اينجا طبقه سوم است (سه طبقه ديگر مانده است)، اين جمله اميدبخش را من نمي‌گويم تابلوي نصب شده روبه‌روي پلكان مي‌گويد. گوش شيطان كر همسايه‌هاي اين طبقه ما انسان‌هاي مهربان و فوق‌العاده‌اي هستند كه مصداق بارز تعريف همسايه از ديد پيامبر(ص) هستند. اتفاقاً يكي از اين واحدها براي خانم قرباني است همسايه‌اي كه بيشتر اهالي ساختمان او و خانواده‌اش را بيشتر از بقيه دوست دارند. واحد ديگري هم براي پيرمردي است كه همين چند روز پيش همسرش را از دست داد و هنوز خانه‌اش سياهپوش است.

طبقه چهارم: ديگر نفسي برايم نمانده ترجيح مي‌دهم درپاگرد طبقه چهارم مكث كوتاهي كنم، نفسي تازه كنم و چند دقيقه بعد دوباره حركت كنم. روي يكي از پله‌ها مي‌نشينم و كيف و كوله‌ام را روي زمين مي‌گذارم. صداي خانم قرباني را با همان لهجه شيرين شمالي مي‌شنوم كه از مشغول بودن آسانسور غرولند مي‌كند و از طبقه پشت بام پله‌ها را يكي بعد از ديگري پايين مي‌آيد. او با خونگرمي كه دارد زبانزد همسايه‌هاست اگرچه مدتي است كه كار و كاسبي همسرش به خاطر يك طرفه شدن خيابان وليعصر كساد شده و مي‌خواهند همين روزها اثاثشان را جمع كنند و برگردند ولايتشان.
به من كه مي‌رسد لبخندي آشنا مي‌زند و مي‌گويد:‌اي بابا! زينب خانم جان شما هم كه اسير پله‌ها شدي خانم! مي‌خندم و مي‌گويم: سلام، بله متأسفانه. لبخند مليحي مي‌زند و مي‌گويد: خانم شما كه دستي در كار داري بنويس از اين اوضاع و احوال ما در اين ساختمان. مي‌پرسم: مگر اتفاق جديدي افتاده؟ با تعجب مي‌پرسد: اتفاق جديد؟! خانم همين اتفاقات تكراري براي نوشتن يك شاهنامه كافي است اتفاق جديد مي‌خواهي چيكار. اما جدي باز امروز مدير ساختمان با همسايه ما دعوا مي‌كرد اين هم كه از اوضاع آسانسور. مي‌پرسم: چرا؟! نكند باز دعواي هميشگي بود؟ مي‌گويد: بله دقيقاً دعواي هميشگي بود با اين تفاوت كه اين دفعه با اين بهانه مي‌گفت هزينه شارژ را نمي‌پردازد كه خودش مي‌تواند پاگرد طبقه‌اش را تميز كند. مي‌ايستم و با گفتن اينكه «روز از نو روزي از نو» از خانم قرباني خداحافظي مي‌كنم. خانم قرباني هم مي‌خندد و مي‌گويد: در كوهنوردي كه در پيش داري برايت آرزوي سلامتي مي‌كنم! تعجب مي‌كنم...

طبقه چهارم نرسيده به طبقه پنجم: باور نمي‌كنم، اينكه در پيش چشمم مي‌بينم شباهتي از نظر ظاهري به كوه ندارد اما گذر از ارتفاع و دره‌هايش بي‌شباهت با كوهنوردي نيست. انباشته‌اي بزرگ از خرت و پرت‌هايي كه مي‌دانم براي كدام واحد است. همسايه طبقه چهارم دختري دارد كه از قضا اين بقاياي جهاز اوست و امشب هم مراسم عروسي‌اش است. راه‌پله كاملاً بسته شده است و چاره‌اي جز بالارفتن از اين جعبه‌ها نيست. با هر تلاشي شده خودم را به جعبه‌ها يكي پس از ديگري گير مي‌دهم تا جاي لحظه‌اي را حفظ كنم و زمين نخورم. خودم هم كه از جعبه‌ها رد مي‌شوم كوله‌ام، چادرم يا كيف دستي‌ام به جايي گير مي‌كند و من را به زحمت مي‌اندازد.

طبقه پنجم: و اما طبقه پنجم! اين طبقه و همسايه‌هايش را به شدت دوست دارم. اول اينكه خانواده نوروزي، همسايه سمت راستي از آن دسته ايراني‌هايي است كه صله رحم را بسيار دوست دارند و هر هفت شب و هفت روز هفته هفت خانواده ميهمان اين خانواده هستند و ما همه ساكنان ساختمان باوجود آنكه تا به امروز با هيچ كدام از اقوام و دوستان‌آنها روبه‌رو نشده‌ايم اما همه آنها را به لطف سلام و عليك‌هاي گرم عصر و خداحافظي‌هاي بلند و طولاني شب خوب مي‌شناسيم! همين چند روز قبل بود كه يكي از ميهمان‌ها موقع خداحافظي به خانم نوروزي مي‌گفت «به اين شهين خواهرت بگو حالا كه داريوش شوهرش ماشين شاسي بلند خريده ديگر بهانه‌اي براي نيامدن به ميهماني جمعه ندارد، بايد حتماً با ساناز و سونيا بيايد.» غروب جمعه همان هفته يك ماشين شاسي بلند در كوچه پارك كرد و خانمي از ماشين پياده شد، من فهميدم كه اين خانم شهين، همان خواهر خانم نوروزي است و آقاي پشت فرمان داريوش، شوهرش و دو دختري كه پياده شدند همان ساناز و سونيا هستند!
همسايه سمت چپ اين طبقه فقط سوژه شب‌هاي عيد است! باوجود آن همه سفارش، تأكيد و دعواي مدير ساختمان باز روزهاي آخر سال هرچه فرش‌، قاليچه و موكت دم دستش مي‌آيد از پنجره پرت مي‌كند در پاركينگ و خودش دست به كار شستن مي‌شود، همين بهانه‌اي مي‌شود براي شروع اولين جنگ جهاني سال نو در مجتمع ما.
طبقه ششم: اين طبقه براي من وحشتناك‌ترين طبقه ساختمان است چون ساكنين يكي از واحدها زن و شوهري هستند كه از ۲۴ ساعت روز ۲۳ ساعت و از ۳۶۵ روز سال ۳۶۴ روز با هم دعوا دارند و از اين دعوا ما هم ناخودآگاه و به لطف مهندس ناظر ساختمان و معمار فيض مي‌بريم. مهم اين نيست اين دعواها در چه ساعتي از شبانه روز باشد حتي اگر ما در خانه خودمان باشيم مي‌توانيم به لطف ديوارهايي به باريكي فيبرهاي نوري تمام كنايه‌هاي دعوا را هم بشنويم.
و اما همسايه كناري اين طبقه. اين همسايه كه علاقه وافري به انواع جانورها و حيوانات اهلي و وحشي دارد هميشه با حضورش ترس را براي من، مادرم، خواهرم، دخترها، خانم‌ها و بچه‌هاي ساختمان القا مي‌كند. همسايه‌ها اگر هم روزي با اوضاع امروز آسانسور مواجه شوند ترجيح مي‌دهند اين طبقه را با جت يا موشك رد كنند. ما در آسانسور يا در پاگرد همين طبقه افتخار آشنايي با انواع همستر، سگ پاكوتاه، گربه‌فانتزي، مار آبي، ماهي ماهيخوار و گياه گوشتخوار و نظاير آن را داشته‌ايم.
طبقه هفتم: بالاخره رسيديم. واحد سمت راست طبقه هفتم خانه ما است. نفس راحتي بعد از پشت سر گذاشتن اين هفت خوان مي‌كشم، كليد را كه از كيفم در مي‌آورم با ديدن در واحد كناري ناگهان اتفاقات چند روز قبل در ذهنم مرور مي‌شود. از همان روز اول كه همسايه كناري‌مان عوض شد دردسرها شروع شد. آقاي همسايه اصرار پشت اصرار كه بايد نصاب برود پشت بام و آنتن ماهواره را براي او نصب كند. حاج آقا همسايه طبقه سوم هم با داد و بيداد مي‌گفت: نمي‌شود. زن و بچه و ناموس مردم در اين ساختمان زندگي مي‌كند. ما تا امروز در اين ساختمان از اين قرتي بازي‌ها نداشته‌ايم از اين به بعد هم نداريم. يك كلام ختم كلام مگر از روي نعش من رد شوي. آقاي همسايه هم با سماجت بدون اينكه از روي نعش مدير رد شود ماهواره را به نصاب سپرد... به فاصله چند ساعت بعد مأموران پليس وارد ساختمان شدند و به هر وسيله‌اي بود بساط ماهواره همسايه را جمع كردند و تخم كينه از همان روز اول كاشته شد.

اين هم از خانه دوست داشتني ما كه به لطف مهندس ناظر در آن مقابل در واحد روبه‌رويي و كنار آسانسور قرار گرفته است، اگر غافل باشيم و در باز بماند ميهمان، همسايه و ساير تازه واردها مي‌توانند در يك چشم برهم زدن تا پرده اتاق خواب آخري را هم وارسي كنند چه رسد به دكوراسيون پذيرايي كه درست مقابل چشمانشان است.
خانه ما كاملاً نوين ساخته شده است و تمام دعواها، مكالمات وحتي نجواهاي همسايه‌هاي كناري و پاييني به گوش ما مي‌رسد و ما در جريان اهم اتفاقات اين دو واحد هستيم. حتي موقع ديدن مسابقه فوتبال برادرم برخلاف گذشته صداي تلويزيون را كم مي‌كند چون به لطف امواج سريع‌تر ماهواره، همسايه كناري چند ثانيه زودتر از ما به ثمر رسيدن گل را مي‌بيند و فرياد مي‌كشد.
همين چند وقت قبل خانم قرباني در مورد همين نازك بودن ديوار واحدها مي‌گفت كه همسرش وقتي در سرويس بهداشتي بوده صداي فلاش تانك را مي‌شنود و تعجب مي‌كند كه چطور او دستگيره را نكشيده آب جريان پيدا كرده كه بعداً متوجه مي‌شود صداي فلاش تانك همسايه بغلي بوده است!
در سرويس بهداشتي و حمام بدون پاگرد واحد ما در كنار پذيرايي قرار دارد و هميشه برايم اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر ميهماني ناخوانده از راه برسد و كسي در حمام باشد ما بايد چه كنيم؟!
تازه وارد خانه شده‌ام كيفم را به گوشه‌اي پرت مي‌كنم و مي‌روم تا با يك ليوان آب خستگي اين راه هفت طبقه را از تن به‌در كنم كه آيفون زنگ مي‌خورد. گوشي را برمي‌دارم و مي‌بينم آقاي نوري با عصبانيت مي‌گويد: خانم شكوهي از شما ديگر بعيد بود. مي‌پرسم: مگر چه شده است؟ مي‌گويد: ماشينتان راه پاركينگ را بسته و من چندساعت است كه زنگ واحدتان را مي‌زنم اما كسي جواب نمي‌دهد. بدون اينكه توضيح دهم كه چند ساعت نيست كه من ماشينم را آنجا گذاشته‌ام يا اينكه در اين زمان در مسير راه‌پله طبقات بودم، عذرخواهي مي‌كنم و مي‌گويم: ببخشيد اما يك سمند نقره‌اي در پاركينگ ما پارك كرده بود و من مجبور شدم همين‌طور ماشين را پارك كنم الان مي‌آيم پايين.
با سرعت راهي پاركينگ مي‌شوم و متوجه مي‌شوم كه از قضا خودروي سمند نقره‌اي، ماشين داماد همين آقاي نوري بوده است. آنقدر ديدن پاركينگ متعجبم مي‌كند كه ديگر صداي عذرخواهي آقاي نوري را نمي‌شنوم. ديگر جايي در پاركينگ براي هيچ خودرويي وجود ندارد! بساط ميز و صندلي و بلندگو برپا شده است. جالب است كه هيچ كدام از همسايه‌ها مطلع نيستند و تصور مي‌كنند كه مراسم شب هفت همسايه فوت شده است. كلي به خودم لعنت مي‌كنم كه اين چه اوضاعي است از طرفي پول خريد پاركينگ داده‌ايم و از طرف ديگر جايي نداريم و ماشين را بايد در كوچه پارك ‌كنيم. شب كه مي‌شود صداي كاروان ماشين عروس دختر همسايه‌مان آسايش را از هم محله‌اي‌ها و همسايه‌ها مي‌گيرد و از همه بدتر اينكه همه اعضاي اين كارناوال شادي راهي پاركينگ ما مي‌شوند؛ صداي هلهله‌شان بدون هيچ دركي از حال و روز پيرمرد عزادار خانه، كوچه و محله را پرمي‌كند...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر