در سالهای اخیر، انکار پدیده شکنجه در دوران رژیم پهلوی، به یکی از اشکال خودنمایی جریان موسوم به سلطنت طلب تشکیل شده است! جوان آنلاین: در سالهای اخیر، انکار پدیده شکنجه در دوران رژیم پهلوی، به یکی از اشکال خودنمایی جریان موسوم به سلطنت طلب تشکیل شده است! این در حالی است که آزاردیدگان کمیته مشترک ضدخرابکاری، همچنان زندهاند و برخی از آنها آثار شکنجههای اعمال شده را هنوز بر بدن خویش دارند! اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، همانگونه که از نام آن هویداست، «گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی» را در خویش دارد. این پژوهش از سوی حمید غیاثیان انجام شده و انتشارات سوره مهر، آن را روانه بازار کتاب ساخته است. تارنمای ناشر در باب مضمون و محتوای این کتاب، به نکات پی آمده اشارت برده است: «کتاب خاطرات زندان، گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی است که سیدسعید غیاثیان آن را تدوین کرده است. نویسنده، خاطرات را به ترتیب زمان و موضوع حادثه انتخاب کرده است. بدین شرح که خاطرات قبل از دستگیری، دستگیری و ورود به زندان در ابتدای کار و خاطرات فرار و آزادی از زندان، در انتها قرار گرفته است. در این بین دو موضوع پایانی نیز که هر زندانی سیاسی با آن سر و کار داشته، گنجانده شده است. در پایانِ شش ماه فعالیت تحقیقی، نویسنده هفتاد خاطره را در ۱۰ موضوع اصلی، تدوین کرده است. تنوع مطالب کتاب، نسبت مستقیم با رویدادهای داخلِ زندان دارد. بدین ترتیب فراوانی خاطرات مربوط به دستگیری، بازجویی و شکنجه، بسیار بیشتر از مسئلهای همچون حضور در دادگاه و حواشی آن میباشد. در متن کتاب تعداد چهار مورد خاطره مربوط به قبل از دستگیری، ده مورد به دستگیری، ۹ مورد به بازجویی و شکنجه، شش مورد به شرایط زندان، دو مورد به دادگاه، پنج مورد به اعتصاب و شورش، ۱۱ مورد به مسائل داخلی زندان، نه مورد به تفریحات و سرگرمی، هفت مورد به ملاقات و مسائل خانوادگی، پنج مورد به فرار و آزادی و در پایان، دو خاطره از تمامی وقایع زندان آورده شده است. استفاده از خاطرات افراد یاد شده در کتاب، کاملاً تصادفی بوده و برحسب جذابیت خاطره، گزینش و انتخاب گردیده است....»
«خاطرات زندان» در بخشی از خود، به روایت این ماجرا پرداخته است: «اتومبیل با سرعت به جلو میرفت و من نیز با سرعتی همپای آن، صفحات ذهنم را به عقب ورق میزدم، تا شاید دلیلی برای این دستگیری بیابم. هر چه بیشتر فکر میکردم و گذشته را وارسی میکردم، کمتر نتیجه میگرفتم و در این باره توجیهی به نظرم نمیرسید. بالاخره به تهران رسیدیم. پس از عبور از در باغ ملی، ماموری که در سمت چپ من نشسته بود، با چشمبندی سیاه رنگ چشمان مرا بست که نتوانم تشخیص دهم که به کدام سمت میرویم و از چه دربی و به کجا وارد میشویم. به محض بسته شدن چشمهایم، ناخودآگاه به یاد فیلمهای خارجی افتادم که در آن زندانیان را چشم بسته به زندان میبردند. پس از اینکه از چند خیابان کوتاه و بلند عبور کردیم، سرانجام وارد زندانی شدیم که بعدها فهمیدم کمیته مشترک ضد خرابکاری است. در باره بازجوییها و شکنجههای این کمیته، جسته و گریخته مطالبی را شنیده بودم. حسی به من میگفت که باید خویشتن را برای دورهای سخت آماده کنم. در بدو ورود به کمیته، تنها گوشهای متهم آزاد بود که از شنیدن صداهای آن بترسد و پیش از آغاز بازجویی، خود را برای لو دادن همه کس و همه چیز آماده کند....»