فقط یک دست از پیکرش بازگشت. وقتی شنیدم، باورش برایم سخت بود، انگار دنیا روی سرم خراب شد. آن روزها به یاد مادران چشمانتظار میافتادم و میگفتم: «خدا خودش به دادشان برسد.»، چون من فقط چند روز طاقت دوری پسرم و بلاتکلیفی وضعیتش را نداشتم، اما آنها سالها چشم به راه ماندند جوان آنلاین: هربار که اخبار حملات اسرائیل به غزه را میدیدیم، دلم میلرزید. حالا به عنوان مادر یک شهید، دردمردم غزه را با تمام وجود حس میکنم. آن بیپناهی، آن مظلومیت، آدم را از درون میسوزاند. علیآقا وقتی اخبار غزه را میدید، خیلی ناراحت میشد. میگفت: «مامان، ببین بچهها و مادرانشان چه حالی دارند.» اشک در چشمهایش جمع میشد و دلش برایشان میسوخت. دلش میخواست برای مردم غزه کاری کند. حتی یکبار گفت: «کاش میشد بروم کمک مردم غزه.» حالا هم هربار خبر غزه را میشنوم، دلم میسوزد و یاد علیآقا میافتم.» اینها تنها بخشهایی از واگویههای مادر شهیدمحمد علی گلیزاده از شهدای حملات رژیم صهیونیستی است. به همت کانون فرهنگی تبلیغی شهید ابوالفضل مختاری، مسجد دولتآباد به میدان صفائیه محله شهدا میروم. برای ساعاتی میهمان خانه شهید گلیزاده میشوم. متن پیش رو ماحصل همنشینی با این خانواده شهید است.
مادرشهید علی گلیزاده
علی گل زندگیام بود
من سارا فیضی هستم، ۶۲ ساله و اهل آذربایجان. چهارفرزند دارم؛ دو دختر و دو پسر. علیآقا، گل زندگیمان بود. او در ۲۹اسفند سال ۱۳۷۶ به دنیا آمد، دقیقاً روز آخر سال و من بر این باور بودم که او عیدی خدا به من است. همان زمان تولدش خوابی دیدم که هیچوقت فراموش نمیکنم. درخواب، حضرت زهرا (س) نوزادم را در آغوشم گذاشتند و فرمودند: «من اسمش را گذاشتهام، محمدعلی.» وقتی صبح به بیمارستان رفتم و پسرم را دربغل گرفتم، حس کردم همان نوزادی است که در خواب دیده بودم. همانجا، تصمیم گرفتم اسمش را محمدعلی بگذارم، همانطور که حضرت زهرا (س) فرموده بودند.
پشت و پناهم بود
محمدعلی پسرخوبی بود، دلرحم و مهربان. همیشه نسبت به همه دلسوز بود، چه برای من و پدرش، چه برای خواهر و برادرهایش. آنقدر که وقتی مریض میشدم، کنارم میماند و میگفت: «مامان، من پیشت میخوابم، اگر حالت بدتر شد زود میبرمت دکتر.» حتی با کوچکترین درد کنارم میماند و پرستاریام را میکرد. بسیار با ادب بود. وقتی من یا پدرش وارد میشدیم، فوراً بلند میشد و احترام میگذاشت. هر بار میگفتم: «پسرم، راحتباش، لازم نیست بلند شوی.» میگفت: «نه مامان، وظیفه من است و احترام پدرومادرم واجب است.» پشتوپناهم بود. همیشه به نیازمندان کمک میکرد. هر کسی نیاز داشت، تاجایی که میتوانست کمکش میکرد. یادم است یک بار خواهرم میخواست خانهای اجاره کند. من خبر نداشتم، ولی بعدها فهمیدم علیآقا گفته بود: «اگر خاله پول لازم دارد، من میدهم.» همین روحیهاش است که دلم را میسوزاند. نسبت به همه اهل خانواده، مخصوصاً خواهرهایش، خیلی توجه داشت و کوتاهی نمیکرد.
دلش برای شهادت پر میکشید
از بچگی به کارهای مذهبی و بسیج و مسجد علاقهداشت. فکر میکنم حدود ۱۱ سالش بود که وارد بسیج شد. در محلهمان یک حسینیه بود، از آنجا رفتوآمدش را کمکم شروع کرد. خودش باعث شد بچههای خواهروبرادرش هم به آنجا بروند. همه را با خودش همراه کرد. بعد از مدتی که علیآقا در بسیج فعالیت میکرد، گفت میخواهد وارد سپاه شود. هنوز آن روز را خوب یادم است. آمد و گفت: «مامان، من میخواهم بروم سپاه، همانجا بمانم و کار کنم.» گفتم: «پسرم، هرطور خودت صلاح میدانی. خودت تصمیم بگیر.» رفت و کارش را شروع کرد. لباس سپاهش را هم خیلی وقتها به خانه نمیآورد. اهل خودنمایی نبود. گاهی که به شغل او فکر میکردم، قلبم پر از نگرانی میشد. میترسیدم مبادا اتفاقی برایش بیفتد. ولی او هیچوقت حرفی از خطر یا ناامنی نمیزد. همیشه لبخند میزد و میگفت: «مامان، نگرانم نباش.» از شهادت همصحبتی به میان نمیآورد. چون میدانست دل من طاقت شنیدنش را ندارد. اما میدانستم دلش برای شهادت پر میکشد.
حرفهایش پر از آرامش بود
روز ۲۳ خرداد وقتی صبح بیدار شد و خبر حملات را شنید، دلش پر از آشوب شد. از همان روز تا زمان شهادتش، یعنی دوم تیرماه حالو هوایش همانطور بود. هر بار که به سر کار میرفت، من نگرانش میشدم، اما با لبخند میگفت: «نه مامان، خبری نیست، نگران نباش.» حرفهایش پر از آرامش بود. اعضای خانواده را تسلی میداد. انگار از چیزی خبر داشت که ما نمیدانستیم.
۴ روز چشمانتظار ماندم
وقتی متوجه شدم محل خدمت علی را بمباران کردهاند، دلم شکست. با فرماندهانش در محل کار تماس گرفتیم، اما کسی حرفی به ما نزد. همان بیخبریها به من فهماند، پسرم دیگر برنمیگردد. چهار روز چشمانتظار ماندم تا خبر قطعی رسید؛ فقط یک دست از پیکرش بازگشت. وقتی شنیدم، باورش برایم سخت بود، انگار دنیا روی سرم خراب شد. آن روزها به یاد مادران چشمانتظار میافتادم و میگفتم: «خدا خودش به دادشان برسد.»، چون من فقط چند روز طاقت دوری پسرم و بلاتکلیفی وضعیتش را نداشتم، اما آنها سالها چشم به راه ماندند.
مظلومیتی که آدمی را میسوزاند
هربار که اخبارحملات اسرائیل به غزه را میدیدیم، دلم میلرزید. حالا به عنوان مادر یک شهید، درد مردم غزه را با تمام وجود حس میکنم. آن بیپناهی، آن مظلومیت، آدم را از درون میسوزاند. علیآقا وقتی اخبار غزه را میدید، خیلی ناراحت میشد. میگفت: «مامان، ببین بچهها و مادرانشان چه حالی دارند.» اشک در چشماش جمع میشد و دلش برایشان میسوخت. دلش میخواست برای مردم غزه کاری کند. حتی یکبار گفت: «کاش میشد بروم کمک مردم غزه.» حالا هم هربار خبر غزه را میشنوم، دلم میسوزد و یاد علیآقا میافتم. او همیشه دلش با مظلومها بود و آرزو داشت دنیا پر از عدالت و آرامش شود.
لایق شهادت بود
یکبار به شوخی به علی گفتم: «من با وضو به تو شیر دادهام، حواست باشد، نباید بیراه بروی!» خندید و گفت: «مامان شما هم؟!» میخندید و من دلم غنج میرفت از خندهاش. من و علی خیلی به هم وابسته بودیم. هرجا میرفت، دلش میخواست من هم کنارش باشم. وقتی میخواست خرید کند، میگفت: «مامان، بیا باهم بریم.» همیشه دوتا لباس میخرید، یکی برای خودش و یکی برای من. میگفت: «تا وقتی نامزد ندارم، باید تو همراه من باشی.» گاهی میگفت: «مامان، پاشو برویم یک دوری بزنیم، دلت باز شود.» من را به پارک میبرد تا حالم بهتر شود. هنوز هم هر وقت لباسهایی را میبینم که با هم خریدیم، دلم میسوزد. راستش را بخواهید، هیچوقت فکر نمیکردم در این سن شهید شود، چون جنگی نبود. هرگز تصورش را هم نمیکردم. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم او واقعاً لیاقت شهادت را داشت.
پدرشهید علی گلیزاده
روحیه شهادتطلبی علی
من اهل آذربایجانم، متولد سال ۱۳۳۵ در سراب. علی همیشه به مسائلی مانند حلالوحرام اهمیت میداد و این حساسیت را به ما هم توصیه میکرد. او در امور مالی خود کاملاً مراقب بود و هرگز راضی نبود پول حرام به دستش برسد. او این موضوع را جدی میگرفت. علاقه زیادی به مطالعه داشت. علی کتابهای شهید مطهری و کتابهایی که در مورد شهید ابراهیم هادی بود را مطالعه میکرد. بسیار سادهزیست، مهربان، خوشاخلاق و اهل ذکرودعا بود. علی ارادت عمیقی به امامحسین (ع) داشت. رفتار او در خانوادهام نمونه بود. به من و مادرش بسیار احترام میگذاشت و روحیه شهادتطلبی از خصوصیات بارز پسرم بود. وقتی خبرقطعی شهادت علی به خانواده رسید، لحظات بسیاردردناکی برما گذشت. بعد از دریافت خبر، بچههای بسیج، هیئت و مردم محل به خانه ما آمدند تا با سینهزنی و عزاداری با خانواده ما همدردی کنند. این حضور گرم مردم و محبتی که نشان دادند، دلگرمی بزرگی برای خانواده ما در آن شرایط بود.
خواهر شهید
شیفته مرام ابراهیم هادی بود
من و علی رابطهای بسیار نزدیک و صمیمی با هم داشتیم. به جرئت میتوانم بگویم که علی با بقیه خانواده فرق میکرد. زندگیاش پر از صداقت، مهربانی بود. همیشه تلاش میکرد به دیگران کمک کند و هیچکس را ناراحت نگهندارد. حتی اگر جایی با کسی مشکلی داشت، بعد از چند روز خودش پیش میآمد و معذرتخواهی میکرد. میگفت آدم باید جسارت داشته باشد که اشتباهش را قبول کند و از دیگران عذرخواهی کند. برادرم شیفته مرام شهید ابراهیم هادی بود و همیشه از خاطرات و داستان زندگی شهید ابراهیم هادی برای ما روایت میکرد. او سردار سلیمانی را خیلی دوست داشت و معتقد بود اگر چنین فرماندهانی در جبهه مقاومت نبودند، وضعیت خیلی بدتر میشد. او خود را موظف میدانست که در راه دفاع از مردم و دین بایستد و حتی اگر شرایط سخت باشد، کوتاه نیاید. او احترام عمیقی به سردار سلیمانی داشت و باور داشت اگر سردار نبود، وضعیت خیلی سختتر میشد. علی همیشه میگفت وظیفه ماست که در دفاع از دین و مردم ایستادگی کنیم و از شهادت نهراسیم. علی همیشه نسبت به والدینش احترام عمیقی میگذاشت و دستبوسی پدرومادر از خصوصیات بارز او بود. این رفتار تأثیر زیادی در عاقبت به خیری او داشت، چراکه احترام به والدین یکی از مهمترین توصیههای دینی است که شهدا به آن پایبند بودند.
او از اصحاب آخر الزمان است
پسر عموی شهید در گفتوگو با «جوان» گوشههایی دیگر از زندگی او را برای ما تشریح میکند و میگوید: بزرگترین حسرت زندگی من این است که کاش فرصت بیشتری داشتم تا علی را بیشتر از نزدیک میدیدم و با او حرف میزدم. روزهای اخیر مدام به او فکر میکنم. حرفها و یادش از ذهنم بیرون نمیرود و همواره با خودم میگویم کاش بیشتر کنارش بودم و از وجود نورانیاش بهرهمند میشدم. اگر بخواهم در یک جمله شهید محمدعلی گلیزاده را توصیف کنم، باید بگویم او از «اصحاب آخرالزمان» بود، انسانهایی که در روزگاری پر از فتنه، هم حق و باطل را بهدرستی تشخیص میدهند و هم به حق عمل میکنند. محمدعلی حق را شناخت، در جبهه حق ماند و بر اساس آن زندگی کرد. او نماد ایمان و بصیرت شد و شاهدی زنده بر راه حق و نشانه و پرچمی برافراشته در میان مردم بود. او انسانی از جبهه حق بلکه قهرمان جبهه حق و الگویی روشن برای همهآنان که میخواهند در مسیر حقیقت بمانند، است. او با رفتار و منش خود تأثیر بسیاری بر اطرافیان گذاشت و اکنون بعد از شهادتش، تأثیرش هزار برابر بیشتر شده است. ساعت ۱۱ صبح روز دوشنبه خبر رسید که رژیم صهیونیستی به مقر سپاه کرج حمله کرده است. من در مراسم تشییع یکی از شهدا بودم، همانجا در دل با علی صحبت میکردم و میگفتم ما که کار فرهنگی و اجتماعی میکنیم، نه نظامی، آیا ما هم میتوانیم روزی لیاقت شهادت پیدا کنیم؟ آن لحظه نمیدانستم، آرزوی شهادت در وجود علی به حقیقت پیوسته است. ابتدا به ما گفتند علی آنجا نبوده و ما همه امیدوار شدیم، اما ساعاتی بعد خبر رسید که او در مقر سپاه حضور داشته و به شهادت رسیده است. باورش برایم بسیار سخت بود. به سمت محل کارم در میدان ولیعصر (عج) رفتم. هنوز به محل نرسیده بودم که پدرم تماس گرفت و سؤال کرد شنیدی سپاه سیدالشهدا را زدهاند؟! گفتم صداهایی شنیدم، به سمت مقرسپاه حرکت کردم، در مسیر با برادر محمدعلی تماس گرفتم و با هم رفتیم، از همان ابتدا ذهنم درگیر بود که باید امید را دردل خانواده او حفظ کنیم. وقتی صدای گریههای پدرومادر شهید از پشت تلفن میآمد، دلم میلرزید، به برادرش گفتم ما باید به هر نحوی شده آنها را آرام کنیم. آن شب تا صبح در بیمارستانها میگشتیم به این امید که بتوانیم خبری به پدرومادرش بدهیم تا دلشان آرام بگیرد. سختترین لحظهها همان ساعات اول حادثه بود و ما میان امید به زنده بوده محمدعلی و احتمال شهادت او سرگردان بودیم. هیچ چیز سنگینتر از این انتظار نبود، میدیدم خانوادهاش چقدر در این میان رنج میکشند. با خودم فکر میکردم اگر علی به شهادت رسیده باشد، اعلام خبر شهادت، هرچند سخت باشد و دردناک، شاید برایشان آرامش بیاورد و انتظار و اضطراب بیپایان را تمام کند.
جستوجوی شبانهروزی برای یافتن پیکر شهید
چند روز گذشت و ما میان بیمارستانها، معراج شهدا و کهریزک در رفتوآمد بودیم. چند بار پدر و برادر شهید برای شناسایی رفتند، بیشتر اوقات من پیگیر شدم، هر بار که تماس میگرفتند و میگفتند چند پیکر مفقودالاثر جدید پیدا شده است، قلبم به تپش میافتاد، با خود میگفتم شاید یکی از آنها علی ما باشد. بعضی پیکرها شرایط سختی داشتند، قابل شناسایی نبودند، اما در دلم هنوز امید داشتم علی زنده است. تا روزی که از طرف مجموعهای که محمدعلی در آن مشغول به کار بود، اعلام شد احتمال زنده ماندنش تقریباً صفر است. همان روز فهمیدیم که باید باور کنیم او به شهادت رسیده است. وقتی خبر شهادت علی را دادند و به خانه رسیدم، همه در شوک و غمگین بودند. واقعاً لحظات سختی بود، هنوز هم باورش سخت است، همیشه به پدرش میگفتم من هم چندین بار برای مأموریت به سوریه رفتم و گاهی آرزو داشتم آنجا شهید شوم، اما این توفیق نصیبم نشد، حتی در مناطق مرزی که خطر بیشتر بود اتفاقی برایم نیافتاد، اما حالا احساس میکردم علی مثل یک موشک اوج گرفت و ما عقب ماندیم، حس عجیبی داشتم.
با شهادتت چطور کنار بیاییم؟!
من و علی از طریق شبکههای اجتماعی دائم در ارتباط بودیم و این ارتباط تا دو روز قبل از شهادتش ادامه داشت، برای یکدیگر پیام صوتی و کلیپ و خبر میفرستادیم. اغلب کلیپهای مربوط به شهدا یا اخباری که مربوط به جبهه مقاومت بود را برای هم میفرستادیم. در آن روزهای سخت، به شهید گفتم: «برادر عزیز، من واقعاً نمیدانم باید چه کنم؛ خودت برای ما راهی باز کن. ما اصلاً نمیدانیم با شهادت تو چطور کنار بیاییم و چطور این مسیر را ادامه بدهیم.» همین چند جمله آرامش عجیبی به من داد. بعد از آن، انگار همهچیز خودش به شکل عجیبی پیش رفت. یکی آمد و گفت: «من میروم ریسه میآورم»، یکی دیگر گفت: «من همینجا ایستگاه میزنم»، یکی رفت و شربت آورد، یکی دیگر وسایل صوتی را آورد. در عرض نیم ساعت حدود ۲۰ نفر با کارهایشان فضای خاصی در اطراف خانه شهید درست کردند. اصلاً نقطه اوج این حال و هوا آن بود که چند نفر از بچههای بسیج و پایگاههای اطراف هم به خانه محمدعلی آمدند. حتی برخی فکر میکردند خانه متعلق به شهید دیگری است، همین هم باعث شد جمع زیادی از مردم بیایند که موجب تسلی خاطر بیشتر خانواده محمدعلی شد.
پیکری که سر نداشت
از همان لحظات اول شهادت محمدعلی و شروع اقدامات خانواده و دوستان برای برگزاری مراسمات تشییع و تدفین و یادبود، انگار خود شهید مدیریت برنامهها را بر عهده گرفته بود، چون همه کارها به سرعت و با نظم خاصی انجام میگرفت. آنچه در ذهنم ماند، این بود که محمدعلی حتی پس از شهادت، با حضور معنوی خود حال و هوای همه را دگرگون کرده بود و فضای خانواده و فامیل و دوستان را از غم به امید و حماسه تبدیل کرده بود. ابتدا فضای خانه شهید آمیخته با غم و غصه بود، اما ناگهان همهچیز تغییر کرد و فضا حال و هوای حماسی پیدا کرد. همراه با برادر و دایی و پسردایی شهید رفتیم تا پیکر را تحویل بگیریم، لحظه سختی بود، مسئول تحویل پیکر شهید مرا میشناخت، گفت بیا ببین پیکر برادر شهید آماده است، گفتم میدانیم اوضاع چطور است، وقتی از دور نگاه کردم، انگشت شهید را دیدم که کاملاً سالم مانده بود، سایر اعضای بدن شرایط سختی داشت، بخشی از پایش هم مانده بود، در دلم مدام تکرار میکردم محمدعلی تو چه کردی که چنین سهمی از شهادت را بردی؟ این شیوه شهادت، شبیه شهادت امامحسین (ع) بود. چند روز بعد که پیکر محمدعلی را آوردند، باید برای مراسم تشییع و خاکسپاری آماده میشدیم. با خودم عهد کرده بودم، هیچوقت واقعیت نحوه شهادت و بیسر بودن پیکر شهید را به مادرش نگویم. تصور پدرومادر این بود که فرزندشان احتمالاً فقط زخمی شده باشد و پیکرش سالم است. وقتی پیکر شهید را آوردند مادرش اصرار میکرد که بگذارید چهرهاش را ببینم. نمیدانستم چه بگویم، واقعیت این بود که پیکر علی سر نداشت و حتی نمیتوانستم این جمله را به زبان بیاورم. بعدها یکی از بستگان این موضوع را به مادرش گفت. با آیتالله منفرد از شاگردان مرحوم آیتالله بهجت خواستیم تا نماز میت را اقامه کنند و ایشان بهرغم بیمار بودن پذیرفتند. وقتی برای تشکر به دیدار ایشان رفتم و از نحوه شهادت شهید گفتم، ایشان گفت از استادانم شنیدهام کسانی که مثل امامحسین (ع) یا فرزندانش شهید میشوند، انسانهای خاصی هستند و مورد عنایت ویژه قرار گرفتهاند، این جملاتش موجب آرامش دلهای ما بود.
احترام ویژه شهید به مقام مادر
مادر شهید هم همیشه میگفت از همان ابتدا، وقتی علی به دنیا آمد، احساس و عاطفه ویژهایی به او داشتم. حالا میبینم ما کنار کسی زندگی میکردیم که از همان اول مورد توجه و عنایت بوده است. همیشه به پدرو مادر شهید میگویم شما فرزندی تربیت کردید که امامحسین (ع) خریدارش شد و این افتخار بزرگی است. خدا به شما توفیق داد تا با تربیت دینی و سفره حلال و آموزش قرآن، چنین فرزندی تربیت کنید و خداوند به خاطر وجود چنین فرزندی به شما عزت داده است. احترام به پدرومادر برای شهید علی نهایت اهمیت را داشت. یکی از جملههایی که هیچوقت از یادم نمیرود این است که مادر شهید در روز دوم یا سوم بعد از شهادت میگفت، چند روز است کسی دست من را نبوسیده است. این نشاندهنده تعهد و تقید عجیبی بود که شهید به مقام مادر داشت. چنین احترامی به پدرومادر، یکی از نشانههای بارز انسانهای مؤمن است.
شهیدان قهرمانان ملی ما هستند
شهدا به معنای واقعی کلمه، قهرمانان ملی ما هستند که با ایثار جان خود، افتخار و عزت را برای کشورمان به ارمغان آوردند. مثل شهید علی گلیزاده که با ایمان و اخلاص، الگویی برای جوانان شد. او نه فقط در میدان جهاد و ایثار، بلکه در رفتار و منش روزانه زندگیاش هم الگو بود. ما از خود شهید میخواهیم که کمک کند تا بتوانیم راه او را ادامه دهیم. این قهرمانان مسیر را برای نسلهای آینده روشن میکنند و یادشان باید همواره زنده نگهداشته شود تا جوانان ما از آنها درس زندگی، ایمان و شجاعت بیاموزند. باورش برایمان بسیار سخت بود. بارها در مأموریتها و مناطق مرزی، آرزو داشتم در راه خدا شهید شوم، اما لیاقتش را نداشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، احساس کردم از او عقب ماندهام. او پر کشید، اوج گرفت و به مقصد رسید، و من جا ماندم. چند روز پیش به مادر شهید میگفتم که مأموریتی که خدا بعد از شهادت علی بر دوش ما گذاشته، این است که پرچم و نشان او را سر دست بگیریم تا قهرمان زندگی کسانی شود که هنوز در تردیدند و راه خود را پیدانکردهاند. باید او را به عنوان الگویی زنده و الهامبخش معرفی کنیم. به گمان من، برجستهترین ویژگی شهیدعلی گلیزاده همین بود که در جبهه حق زندگی میکرد. راه را شناخته بود، بر حق ایستاد و عملش نیز بر پایه ایمان بود. در زمان حیاتش اثرگذار بود و اکنون که به شهادت رسیده، شعاع اثرگذاریاش هزاران برابر شده است.