جوان آنلاین: آخرین روز از تابستان و آغازین روزها از پاییز هر سال، تداعیگر دلاوری مردان و زنانی است که درپی تجاوز اجیرشدگان استکبار جهانی، در هفت شهر عشق، هشت بهار آزادگی را به نظاره نشستند و حماسهها آفریدند. فرارسیدن این موسم، دلیلی بود برای نشستن پای سخنان هنرمند عکاسی از جنگ که پنجبار بر اثر اصابت ترکش خمپاره، زخمی و مجروح شده بود! او که بدون هیچ ادعا و دستمزدی، برای ثبت لحظات جنگ و رساندن عکس شهدا به خانوادههایشان، عکاسی میکرد... با بوق سوم، صدایی آرام و محجوب از پشت گوشی پاسخ داد: بفرمایید!... حاجآقا برای مصاحبه مزاحمتان شدم، هفته آینده وقت دارید تا خدمت برسم؟ در خدمتم، اما هفته آینده نوبت عمل جراحی دارم، خواستید این هفته در خدمتم. برای چهارشنبه، قرار مصاحبه گذاشتیم. در خنکای عصری پاییزی در تبریز، من و دخترکم از میان کوچههای قدیمی ارک و مسجد خونی گذشتیم، تا به مؤسسه شهید هاتف رسیدیم. در ورودی را زدیم. در را باز کردند. پلهها را که بالا رفتیم، عکسهای روی دیوار، نگاهها را سمت خود میبرد. عکسهایی از شهدا که با لبخند، نظارهگر بالا رفتن مراجعین به دفتر فردی با لقب «چشم انقلاب» بودند. در طبقه دوم، مردی بیتکلف و متواضع منتظرمان بود. ما را به داخل راهنمایی کرد. دفتر کاری مصفا که با تصاویر شهدا و یادگاریهای جنگ مزین شده بود. با فرزندم محو تصاویر و یادگاریهایش بودیم و من هر آنچه میدانستم، از تصاویر برایش روایت میکردم که با صدایی آرام به عقب برگشتیم. با چهرهای متبسم گفت: بفرمایید، چایتان سرد نشود! در ابتدای صحبتها تشکر کردم و عذرخواهی که با وجود کمر درد، پذیرای ما شده بود. با لبخندی پاسخ داد: بنده همیشه در خدمت کسانی هستم که درپی زنده نگه داشتن یاد شهدا هستند و با نگاهی محزون ادامه دادند: شما در هفته دفاع مقدس، اولین فردی بودید که یادی از ما کردید! و من جز تأسف و شرمندگی، پاسخی برایشان نداشتم. پای صحبتهای مردی نشستیم که صبورانه و با وجود درد، نزدیک به دو ساعت از روزهای پرتلاطم انقلاب و چهره آسمانی شهیدانی گفت که لنز دوربین خود را برای ثبت لحظاتشان وقف کرده بود.
در ابتدای این گفتوشنود، لطفاً بفرمایید، از چه مقطعی و چگونه، وارد عرصههای نقاشی و عکاسی شدید؟
بنده از همان دوران طفولیت، در کنار مادرم که نقاشیهایی از گل، پرده، گوسفند و... میکشید، مینشستم و به آنها نگاه میکردم. نسبتی فامیلی هم، با استاد باجالانلو (استاد نقاش آذربایجانی) داشتیم. ما به خانه ایشان میرفتیم. او با رنگ روغن کار میکرد. شوهر خاله مادرم نیز نقاشی زبردست بود. در ضمیر بنده، همواره نقاشی جاری بود و همیشه در این درس، نمره ۲۰ میگرفتم. پدرم در آن مقطع، در ارتش شاغل بود و دوربینی داشت که با آن عکاسی میکرد. عکسهای ایشان، الان در آرشیو من هست. به هرحال چنین زمینهای، در خانواده ما وجود داشت. هر سه برادر، در زمینههای اختراعات، خطاطی و طراحی، دستی بر آتش داشتیم. البته در دوران تحصیل بنده اتفاقاتی افتاد که ترک تحصیل کردم و در بازار زرگری به شاگردی مشغول شدم.
به چه دلیل، تصمیم به ترک تحصیل گرفتید؟
در مدرسه، مرا «شیخ کوچولو» صدا میکردند! در سال ۱۳۵۶ و دوران راهنمایی، دبیر انگلیسی ما خانم بیحجابی بود که پوششی کذایی داشت! بنده در دل، به این نحوه پوشش معترض بودم و به همین دلیل، برخورد خشکی با ایشان داشتم. یکی از دانشآموزان لوس کلاس به عنوان سرکلاس، مشق ما را نگاه میکرد که ببیند بچهها مشق نوشتهاند، یا نه؟ خط بنده نه تنها خوب بود که حتی در انگلیسی یک فرم خاصی برای نوشتن داشتم! او هر روز برای آزار من، بهانهای میآورد و آن را به دبیر انتقال میداد. دبیر هم میگفت: پروین قدس! چرا نمینویسی؟ چرا به حرفش گوش نمیدهی؟ بنده یک روز گفتم: شما دفتر ایشان را هم بیاورید و مشق هر دو نفر را ببینید، اگر این روال ادامه پیدا کند و او هر روز بهانه بیاورد، من دیگر نمینویسم! خانم دبیر، بد دهان بود و گفت: خفهخون بگیر، به تو ربطی ندارد! هر چه گفت همان را انجام میدهی، به من درس نده و از کلاس بیرون برو! در پاسخ به فحاشی ایشان گفتم: شما که در کلاس نحوه پوشش و نشستنتان درست نیست، نمیتوانید به من بگویید از کلاس بیرون بروم، من اینجا آمدم تا درس بخوانم..؛ و با ادبیاتی مانند خودش، با او صحبت کردم. او در نهایت، مرا از کلاس بیرون کرد. من پیش مدیر مدرسه رفتم. او که با ساواک همکاری داشت و عموی بنده را که دبیر زبان انگلیسی بود میشناخت، با دستانی لرزان آمد و گفت: به تو چه ربطی دارد که این خانم با چه لباسی به مدرسه آمده؟ فردا یک کاغذ به سینهات میزنند و گم و گورت میکنند!. به هرحال و تلویحاً، بنده را اخراج کردند! من به خانه برگشتم. در آن زمان، پدرم معمار ساختمان بود. رو به من کرد و گفت: پسرم! الان وقت مدرسه است، چرا باید چنین ساعتی خانه باشی؟ داستان را برایش تعریف کردم. نام معلم را از من پرسید. وقتی نام و مختصاتش را گفتم، پدر او را شناخت و گفت: او معلم خواهرت در مقطع ابتدایی بود، به خواهرت سیلیای زد که او کر شد! در آن زمان، من به دربار و وزارت آموزشوپرورش شکایت کردم. میخواستند اخراجش کنند که پدرش آمد و التماس کرد دخترم نانآور خانه است. از او التزام گرفتند که برخوردهای خشن را کنار بگذارد. اکنون با این برخوردش با تو، دیگر کارش تمام است! صبح همراه با پدرم، به مدرسه رفتم. پشت سر ایشان قایم شده بودم که خانم معلم پدرم را دید و گفت: حاج آقا اینجا چه کار میکنید؟ پدرم پاسخ داد: شما گفتید من بیایم! یک مرا دفعه پشت سر ایشان دید و هول کرد! پدرم گفت: مثل اینکه شما آدم نمیشوید! بحث بالا گرفت و من در نهایت گفتم، دیگر به مدرسه نمیروم و با این شیوه آموزشی، درس نمیخوانم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، درسم را ادامه دادم.
در دوران قبل و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چه فعالیتهای سیاسیای داشتید؟
پدر بنده علاوه بر معنویتی که داشت از شناخت خوبی نسبت به موضوعات سیاسی برخوردار بود. این امر سبب شد، تا با اصرار خودش را از ارتش باز خرید کند! ایشان در سال ۱۳۴۲، در مدرسه فیضیه قم به دیدار امام خمینی رفته بود. نزدیک به چهارراه عباسی، یک باغ بود. من در آنجا متولد شدم. پدرم میگفت: میخواستند در آنجا خیابانکشی انجام دهند. خیابان آبرسان، مدت مدیدی فاقد آسفالت بود. پدرم خطاب به فرماندار، شهردار و استاندار نامهنگاری کرد، اما آنها ترتیب اثری ندادند. در نهایت به قبر رضاشاه نامه نوشته بود: «شما که ادعا میکنید جاده و تونل و چه زدیم، پسرت پس از سالها نتوانسته یک خیابان را آسفالت کند!». خاطرم هست که فردا صبح، از ساواک به دنبال پدر آمده بودند!
ظاهراً شما پس از آغاز به کار در محیط بازار، بیش از گذشته به فعالیت سیاسی علاقهمند شدید؟ اینطور نیست؟
بله. بنده پس از ترک تحصیل، در محیط بازار مشغول به کار شدم. برای نماز به مسجد مقبره - که شهید آیتالله سید محمدعلی قاضی طباطبایی، امام جماعت آن بود- میرفتم. جمع کارگری ما، در نماز شرکت میکردیم. اعلامیههای امام خمینی، از نجف میآمد و ما مخفیانه آنها را پخش میکردیم. بنده در بحبوبه روزهای پرشور انقلاب، اشتیاق داشتم که عکس امام را تکثیر کنم. عکس به دستم رسید. نمیدانم به خاطر صغر سن یا بیتجربگی بود که کلیشه را در آورم و به در منزل افرادی که دوستشان داشتم، اسپری زدم! افرادی مانند: آیتالله چایچی، آقای رحمتی و منزل خودمان. نمیدانستم با این کارم، دارم نشانهگذاری میکنم که ساواک آنها را دستگیر کند! مرحوم آیتالله چایچی مرا صدا زدند و گفتند: پسرم! من از نیت قلبی تو خبر دارم، اما با این نشان داری همه را لو میدهی! ایشان با کهولت سنی که داشت، اینها را از روی در پاک میکرد. در یکی از روزها که عکسهای ۷ در ۱۰ امام خمینی در جیبم بود، مأموران با باتوم مرا زدند و کتک زنان مرا کشیدند و به کلانتری کنار مسجد دوزدوزانی بردند. در آن لحظه، کلاهپشمی به سر داشتم. جلوی کلاه یک تکه سایبان داشت که داخلش مقوا بود. سریع مقوا را در آوردم و عکسها را داخل آن جاسازی کردم. مأمور پاسگاه با باتوم مرا میزد و دنبال عکسها میگشت، اما نمیتوانست آنها را پیدا کند. من هم از رو نمیرفتم و میگفتم: چرا مرا میزنید!
شما در دوران نوجوانی به مسجد مقبره میرفتید و به شهید آیتالله سید محمدعلی قاضی طباطبایی ارادت داشتید. خصال شخصیت ایشان، چه تأثیری بر یک نوجوان انقلابی، چون شما داشت؟
شهید آیتالله قاضی طباطبایی، مشهور به «خمینی آذربایجان» بود. شخصیت نافذی داشت. پدرم از دوران تبعید و استقبال مردم از ایشان پس از آزادی، برای ما روایت میکرد. پدر شوهر عمه من یعنی آقای سید یحیی سید زاده، فردی جسور و بیباک بود که با شهید قاضی ارتباطی نزدیکی داشت. ایشان برایمان نقل میکرد: «ساواک اجازه دیدار مرا، با آیتالله قاضی نمیداد. به آنها گفتم: من باید آقای قاضی را ملاقات کنم. آنها از من میترسیدند و نهایتاً اجازه ملاقات دادند. وقتی با آقای قاضی دیدار کردم، به ایشان گفتم: چه پیامی یا سخنی برای آقایان علما دارید؟ شهید قاضی فرمودند: «به آقایان (منظور روحانیون درباری) بگویید راحت باشند، ما اینجا با یک کاسه آب و نان کپک زده روزهمان را افطار میکنیم!». پدر برای مسائل شرعی خود، خدمت شهید قاضی میرسید. به هرحال بنده در دوران پرشور نوجوانی، مجذوب شخصیت شهید قاضی بودم. ایشان در مسجد مقبره نماز میخواند و در مسجد شعبان سخنرانی میکرد. وقتی در ایام دهه اول محرم صحبت میکرد، ضمن اینکه به ایشان گوش میدادیم، نوارهایشان که ضبط میشد را نیز دست به دست میکردیم. شهید قاضی یک عادت قشنگی که داشتند، این بود که وقتی وارد مسجد میشدند، سر مزار پدرشان فاتحه میخواندند و در هنگام خروج نیز همین کار را تکرار میکردند. پس از ترک تحصیل، خدمت شهید قاضی رفتم و گفتم: دوستدارم به حوزه بروم و درس طلبگی بخوانم. شهید قاضی فرمودند: پسر من در مسجد آقای بنابی است، آنجا حوزه علمیه است، به آنجا برو و بگو فلانی مرا معرفی کرده است. بنده همراه با دوستم محمد پورعبداللهی فرشباف - که بعدها در عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد- رفتیم و در آنجا ثبت نام کردیم. یک ماه بود که وارد حوزه شده بودید که ساواک ریخت و طلاب را زد و ما فرار کردیم. بعد از آن هر چه اصرار کردم، پدرم اجازه نداد تا دروس حوزوی را ادامه دهم. رابط امامخمینی و شهید قاضی در نجف، فردی به نام «علی کاندید» و با اسم مستعار بود که ۹ روز در سیاهچال سرپا ایستاده و زیر شکنجه بود! خیلی علاقه داشتم، بعد پیروزی انقلاب او را پیدا کنم و داستانهای مبارزاتیاش را بشنوم.
از تقابل حزب موسوم به خلق مسلمان با شهید آیتالله قاضی طباطبایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چه خاطراتی دارید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، حزب خلق مسلمان خیلی به شهید قاضی فشار آورد و اسباب اذیت ایشان را فراهم کرد. به ایشان، جسارتها کردند. این حزب علیه امام و نظام، قیام و شهر را متشنج کرده بود. ما هر روز، جلوی فلکه ساعت میرفتیم و جلوی قشونکشی اینها را میگرفتیم. یک روز از فلکه ساعت به سمت دارایی، به اینها حمله کردیم. آنها هم به سوی ما، سنگ قلاب پرتاب کردند. ما عقب کشیدیم. در حال فرار بودیم که دیدیم با قمه و چاقو دارند به ما میرسند! ما بین فلکه ساعت و بانک ملی، کوچهای بود. یکی از اینها، به امام خمینی جسارت کرد. اشتباهش این بود که به تنهایی ما را تعقیب میکرد. ما او را گرفتیم و تأدیبش کردیم!
در آن دوران، عکاسی هم میکردید؟
به صورت حرفه ی، خیر. دوربین ۲۰ تومانی ۱۲۰ بود که ظهور و چاپ عکسهایش خوب از آب در نمیآمد. من اهمیت عکسها و ضرورت نگاه داشتنش را نمیدانستم! البته دو، سه حلقه عکاسی، از آتش زدن سینما و بانک انگلیسیها دارم. خاطرم است که در آن روزها و در خلال تظاهرات، کماندوها مرا گرفتند و گفتند: باید با دست، تایرهایی که آتش زدید را بردارید! من گفتم: نمیتوانم... و از دستشان فرار کردم!
نخستین عکسهای شما، مربوط به چه مقطعی است؟
بنده در سال ۱۳۵۵، دوربین ۱۲۰ سادهای برای خودم خریده بودم که البته جواب نمیداد. بعد پدرم یک دوربین ۱۱۰ کتابی گرفت که فروشنده جنس بیکیفیت به او داده بود و زود خراب شد! پدرم به خاطر عشق و علاقهام به عکاسی، در سفر مکه یک دوربین پولاروید۲هزار فوری گرفت که من دیگر جدیتر با آن عکاسی میکردم. کوه رفتن، مدرسه رفتن، در جمع خانواده بودن، اینها زمینههای عکاسی را برایم فراهم میکرد.
در روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شما ازسوی اعضای گروه موسوم به مجاهدین خلق مجروح شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
بنده پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به نوعی هوادار مجاهدین خلق بودم! به جلسات آنها میرفتم، روزنامه مجاهد میفروختم، کلیشههای مربوط به آنها را میساختم و کارهایی از این قبیل. پدرم تذکر میداد که اینها آیه فَضَلَ اللهُ المجاهدین را ملعبه کردهاند! من هم سن زیادی نداشتم و شور انقلاب در دلم بود. دو، سه نفر از لیدرهای این گروه، از هم محلهایهای ما بودند. آنها جوانان را ابتدا در دورهمیها که بعدها به خانه تیمی نامیده شد، جذب این گروهک میکردند. در جلساتشان به شهید آیتالله قاضی - که بنده قلباً مرید و در رکابشان بودم- مرتجع میگفتند! همچنین شهید آیتالله مرتضی مطهری را هم- که کتابهایشان را مطالعه میکردم- مرتجع مینامیدند. من هم در اینگونه اوقات، توی ذوقشان میزدم! در آن دوران، طرحی به نام صراط مستقیم کار کرده بودم. در وسط آن تصویر امام بود، یک سمت تصویر کارتر و در سمت دیگر تصویر برژنف. پایین کارتر USA، پایین برژنف طرح داس و چکش و در وسط و پایین نام امام خمینی، کلمه لا اله الا الله و لوگوی جمهوری اسلامی ایران را قرار داده بودم. میگفتم: خط امام، صراط مستقیم است. منافقین میگفتند: جنگ ما با امپریالیسم است، نه با برژنف و چپها! در آن روزها آقای منتظری گفت: کل عقیده مجاهدین خلق، مارکسیتی است. این سخن تلنگری شد که از اینها دوری کنم. درگیریها و ترورها شروع شد و به محله ما هم رسید. ما گرای اینها را به آقای سید حسین موسوی تبریزی میدادیم که اینها خانه تیمی و اسلحه دارند. بعدها تعدادی از اینها، دستگیر و محاکمه شدند. در قضیه ۷ تیر و شهادت آیتالله بهشتی، فرشید امینی که از بچههای محله ما بود، از زندان فرار کرد. او در غائله بنیصدر ملعون شرکت کرده و یک پاسدار را زده بود.
بعدها اتفاقات زیادی افتاد و مجاهدین دچار انشقاق شدند. چریکهای فدایی و چریکهای اقلیت و پیکار به وجود آمدند. در محله ما، برادر شهید اصغر قصاب عبداللهی را ترور کردند. در کوچه ما، لیدرهای مجاهدین زندگی میکردند. برادرهای کوچک آنها میآمدند و در کوچه، به امامخمینی، آقای منتظری و حضرت آقا جسارت میکردند. در آن دوران، بنده ورزشکار بودم و آنها از من میترسیدند! در بحبوبه آن روزهای پر تنش، برادران من خبر دادند، برادر یکی از این لیدرها، روی دیوار به امامخمینی و آقای منتظری جسارت کرده است. من هم به کوچه رفتم و یقهاش را گرفتم و گفتم: فلانی، تو آدم نشدهای! این غلطها چیست که میکنی؟ کلی با هم بحث کردیم. در نهایت، چاقوی زنجانش را درآورد! من هم چابک بودم. در دستش، زنجیری هم بند به چاقو بود و رجز میخواند. از رو نمیرفت! جلو رفتم. چاقو در دست راستش بود، مچ دست چپش را گرفتم، در گردنش پنجه انداختم و از زمین بلندش کردم! در همین زمان و از زیر بازوی من، یکی به کمرم زد که کاری نشد. او را به زمین زدم و زانویم را روی گردنش گذاشتم. با حرص، ضربهای به پشتم زد! نفس کشیدم، اما ریهام سوراخ شده بود! حس کردم از پشت سینهام، دارد هوا میآید! قفسه سینهام، تنگ شد. من بلند شدم و لگدی به صورتش زدم. دیدم از پلیورم، دارد خون میآید! سریع خودم را به مطب دکتر نورانی - که سرکوچه بود- رساندم. دکتر تا زخم مرا دید، گفت: کاری از دستم بر نمیآید، باید عمل شوی! بچههای کوچه، خبر را به مادرم رساندند. او سراسیمه آمد و همراه سرهنگ کاوه - که همسایه ما بود- مرا به بیمارستان بردند. در ماشین اصرار کردم؛ اول میخواهم پدرم را ببینم. پیش پدرم رفتیم و او مثل همیشه که در اتفاقات صبور بود، به من قوت قلب داد. به بیمارستان رسیدیم و مرا عمل کردند. ضارب را نیز دستگیر کردند. مادرش کلی التماس کرد و به پای پدر و مادرم افتاد که فرزندانم یتیم هستند، شما گذشت کنید. بالاخره پدرم رضایت داد و او آزاد شد و بعدها هم به امریکا فرار کرد!