جوان آنلاین: شهید یاسین طالشی از سربازان وطن بود که دوم تیر ۱۴۰۴ در حمله هوایی رژیم تروریستی اسرائیل به مرکز فرماندهی نیروی انتظامی در ونک تهران همراه چند سرباز دیگر به شهادت رسید. او پنجمین فدایی وطن از شهرستان قائمشهر در جنگ ۱۲ روزه و همچنین پانزدهمین شهید روستای کاوان آهنگر قائمشهر است. شهید طالشی در خانوادهای کشاورز و زحمتکش پرورش یافت. پس از اخذ دیپلم برق به خدمت سربازی رفت و در حفاظت اطلاعات فرماندهی ناجا مشغول خدمت شد. به گفته مادر شهید یاسین بیشتر از سنش میفهمید و دفاع از وطن را از جانش بیشتر دوست داشت. عاقبت نیز به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. اکرم اسدی، مادر شهید یاسین طالشی در گفتوگو با جوان، فرازی از زندگی این سرباز شهید را بیان میکند.
اصالتاً اهل کجا هستید و غیر از آقا یاسین چند فرزند دیگر دارید؟
ما اصالتاً اهل روستای کاوان آهنگر شهرستان قائمشهر هستیم. دو فرزند داشتم. یاسین فرزند اولم بود و سال ۱۳۸۵ به دنیا آمد. یک دختر به نام اسرا دارم که متولد سال ۱۳۹۵ است.
یاسین چطور فرزندی برای شما بود؟
یاسین از کودکی مهربان و دلسوز بود. خیلی قانع بود و هیچ درخواستی نداشت. از کودکی تا جوانی با همان خلق و خو رشد کرد. همیشه میگویم پسرم خیلی زود بزرگ شد. وقتی ۱۱ ساله بود به خواهربزرگم گفتم پسرم که بزرگ شود انگار یک کوه پشتم ایستاده است. او را، چون کوه حامی خودم میدیدم. ما کشاورز هستیم. پسرم کمک حال ما در کشاورزی بود. درسش را تا دیپلم برق در هنرستان ادامه داد و در کنار درس خواندن جوشکاری میکرد. دیپلم که گرفت گفت میخواهم خدمت سربازی بروم و بعد از خدمت برای خودم کار و آینده درست میکنم. خیلی کاری بود و میخواست آیندهاش را خودش بسازد.
خدمت سربازیاش در تهران بود؟
بله، البته دو ماه دوره آموزشی سربازی را در مرزن آباد چالوس گذراند. بعد از آن برای قسمت حفاظت اطلاعات فرماندهی ناجا در ونک تهران برای خدمت سربازی انتخاب شد. با شهید ابوالفضل رضایی روشن هم اتاقی و دوست بود، قصد داشتند با هم به مرخصی بیایند. از پنجم فروردین پسرم به خدمت رفت و سه ماه به مرخصی نیامده بود. چند روز آخر گفته بود ۲۸ روز مرخصی دارم میخواهم بیایم در کشاورزی و کار گلخانه به بابا کمک کنم. ما در باغ پدرانمان سبزی میکاریم. زمانی که یاسین هنرستان میرفت هنگام ظهر به خانه میآمد و بعد از ناهار همراه ما به باغ سبزی میآمد تا کمکمان کند. با مدیر مدرسهاش صحبت کرده بود. چون رشتهاش برق بود هفتهای سه روز مدرسه بود، بقیه روزها سرکار میرفت. هم درس میخواند و هم کار میکرد.
بین بستگانتان شهید دارید؟
پدر و مادرم پسرعمو و دخترعمو هستند. شهید عبدالله اسدی پسرعموی پدر و مادرم شهید شد و شهید موسی رجبی دایی همسرم نیز در جبهه به شهادت رسید. من متولد سال ۱۳۶۳ هستم، کودک بودم که بستگان ما شهید شدند. ۲۱ ساله بودم که پسر شهیدم به دنیا آمد و در سن ۴۱ سالگی مادر شهید شدم.
آخرین بار که پسرتان تماس گرفت چه روزی بود؟
۳۱ خرداد آخرین بار بود که یاسین تماس گرفت. صحبت کردیم. کلاً صحبتش جویا شدن احوال اسرا، خواهرش بود. گفتم مامان چیزی شده؟ انگار به او الهام شده بود دیگر در این دنیا نیست. گفت مامان هرطور شده تو مراقب اسرا باش. اسرا هر کلاسی دوست دارد او را بفرست. هوایش را داشته باش. هر چه دوست دارد برایش بخر. از بچگی دغدغه خواهرش را داشت. میگفت برای اسرا جشن تولد بگیر. فکر و ذکرش خواهرش بود. خیلی خواهرش را دوست داشت. وقتی به باغ میرفتیم یاسین خواهرش را نگه میداشت. میگفتم یاسین مادر دوم اسراست آنقدر که برای خواهرش مادری میکرد. صبحانه نمیخورد تا اسرا بیدار شود با هم صبحانه بخورند. خیلی به خواهرش وابسته بود. الان اسرا از دوری برادرش خیلی بیقراری میکند. دخترم از ساعت ۸ تا یک هر شب بیقرار برادرش میشود. نوازشش میکنم و خاطرات یاسین را برایش میگویم تا آرام شود. یک ماه قبل از اینکه یاسین به دوره آموزشی سربازی برود دخترم گریههایش را شروع کرده بود. بعد از شهادت یاسین خوابش را دیده بود. میگفت مامان! در خواب داداشی گل رز سفید به من هدیه داد. گل رز حتی ساقه و برگش هم سفید بود. یاسین روی شانه من زد و گفت: «اسرا این گل برای توست.» انگار شهادت مثل یک گل رز به پسرم هدیه داده شد.
فضای تربیتی خانواده شما چگونه بود که شهید پرورش داد؟
همسرم کشاورز است و رزق حلال سرسفره ما گذاشت. شاید کم بخوریم، کم بپوشیم، کم گردش برویم، اما نانی که سر سفره بچهها میگذاریم خدا را شکر حلال است. خدا را شکر کشاورزی رزقی هرچند کم ولی حلال است. پسرم اهل مسجد و مراسم اهل بیت بود. حتی ماه محرم بیشتر از ما به مراسم عزاداری میرفت. شاید ما کمتر وقت میکردیم برویم، اما پسرم هرشب در مسجد و تکیه بود. ما خیلی معمولی هستیم اینکه بگویم خیلی مذهبی هستیم نه! دستمان خالی بود نمیتوانستیم پسرم را به کربلا بفرستیم ولی قبل از سربازی به مشهد رفته بود.
از شهادتش حرفی میزد؟
پسرم خیلی کم حرف بود. چیزی نمیگفت. فقط عید نوروز امسال که به مرخصی آمده بود، گفت مامان! تا تیرماه نمیآیم. گفتم باشد پسرم! هر طور راحتی. خیلی بچه آرامی بود. طوری حرف میزد که آدم نمیتوانست جوابش را بدهد. گفتم پس به من زنگ بزن. گفت باشد زنگ میزنم. آخرین روزی که صحبت کرده بودیم ۳۱ خرداد بود و دوم تیرماه شهید شد. یاسین بچه توداری بود. از بچگی هر اتفاقی میافتاد به هیچ عنوان نمیگفت. به یکی از هم خدمتیهایش که با هم دوست بودند و بعد از شهادتش به منزل ما آمده بود گفته بود من چند روز دیگر راهم از شما جدا میشود! دوستش گفته بود یعنی چه؟ گفته بود بعداً متوجه میشوید. دوست نداشت ما را ناراحت ببیند. حتی سختیهای سربازی را به من نمیگفت. فقط میگفت آنجا حالم خوب است. چند روز اطرافشان را دشمن میزد. گفتم پسرم اطراف شما را زدند؟ میخواست خیال ما جمع باشد میگفت نه مامان! پیش ما امن است. در صورتی که بعداً متوجه شدیم پنج شبانهروز نخوابیده بود. چون پهپاد دورتا دورشان را گرفته بود. نمیتوانستند بخوابند، ولی به من میگفت ما میخوابیم. همیشه به من میگفت دوست ندارم غم تو را ببینم. میگفتم پسر! تو و اسرا را دارم غم ندارم. به همسرم میگویم یاسین آنقدر خوب بود ما هرکاری هم میکردیم او در این دنیا ماندنی نبود. قبل از اینکه پسرم به خدمت سربازی برود مردم میگفتند چه پسر خوبی داری. میگفتم یاسین آنقدر خوبی که مردم از خوبیهایت میگویند.
آخرین مرخصیاش چند وقت قبل از شهادتش بود؟
آخرین بار عید نوروز امسال پسرم را دیدم. هفت صبح روز پنجم فروردین به سمت تهران حرکت کرد و شش بار صورتم را بوسید. وقتی از در خانه بیرون رفت پشت سرش را نگاه کرد. گفت مامان کار داری؟ گفتم نه پسر برو به سلامت. گفت مامان! نمیدانم کی میآیم. ساعت یک و نیم ظهر به پادگانش رسیده بود. پیام داد مامان رسیدم دم در پادگان، ناراحت نباش دارم موبایلم را خاموش میکنم. روز تولدم ساعت هفت صبح به من زنگ زد تا تولدم را تبریک بگوید ولی تولد پدرش روز دوم تیر بود. همان روزی که یاسین به شهادت رسید. آن روز همسرم میگفت یاسین تو را بیشتر از من دوست دارد به تو زنگ زد تولدت را تبریک گفت ولی به من زنگ نزد. به همسرم گفتم تماس میگیرد شاید امروز نیست که نتوانست تماس بگیرد. بعد متوجه شدیم همان روز به شهادت رسیده است. یازدهم شهریور ماه تولد پسرم بود. امسال در آسمانها هم او جشن تولد دارد.
چند روز که بیخبر از پسرتان بودید بر شما چه گذشت؟
چند روز بیقرار بودم و خواب نداشتم تا روز دوم تیرماه تب و لرز کردم. انگار به دلم برات شده بود اتفاقی افتاده است. دوست نداشتم باور کنم و خوابهایی را که دیده بودم به کسی بگویم تا اینکه خبر شهادت یاسینم آمد. قبل از شهادتش سه شب پشت سر هم خواب پسرم را دیده بودم. شب اول پسرم گفت میخواهم تو را لاغر کنم. شب دوم خواهر بزرگم به من گفت برو مسجد برای پسرت نماز بخوان! من گفتم پسرم جوان است چه نمازی دارد! پسرم به خدمت سربازی رفته. همینها در واقعیت هم اتفاق افتاد. وقتی میخواستند مرا به مسجد ببرند گفتم پسرم جوان است سنی ندارد که من برایش نماز بخوانم. شب سوم خواب دیدم یاسین را داخل تابوت گذاشتند و رویش پرچم ایران است. دقیقاً عین خوابی که دیده بودم اتفاق افتاد. جلوی تابوتش همان عکسی بود که در خواب دیده بودم. دلم نمیآمد به کسی این رؤیای صادقه را بگویم تا اینکه خبر شهادت پسرم آمد. از ۳۱ خرداد تا چهارم تیرماه که یاسین تماس نگرفته بود از او خبر نداشتم. این چهار شبانهروز نمیخوابیدم. به همسرم گفتم دلم آشوب است. سوم تیرماه به همسرم گفتم برو دنبال بچه ببین چرا زنگ نمیزند؟ همسرم میخواست برود که برای من کاری پیش آمد و نرفت. فردای آن روز به تهران رفت. نزدیک تهران که رسید از محل خدمت پسرم با من تماس گرفتند. گوشی تلفن را برداشتم. صدایم میلرزید و به من چیزی نگفتند! شمارهای را که تماس گرفته بود به همسرم دادم گفتم یک نفر تماس گرفت ولی چیزی نگفت. فکر میکنم خبری از یاسین دارند و به من نمیگویند. منتظر بودم همسرم با من تماس بگیرد بگوید چه شده است، اما تماس نگرفت. مادر و خواهران و اطرافیانم به منزل ما آمدند و میگفتند شناسنامه یاسین کجاست؟ گفتم پسرم مدارک شناسایی و حتی لباسهایش را برده است. وقتی جمعیت زیاد شد، باخبر شدم، اما هنوز باور ندارم و میگویم پسرم جایی است و برمیگردد.
نحوه شهادتش را چطور بیان کردند؟
فرماندهش گفته بود دو خوابگاه سربازان کنار هم بود و در عرض چهار ثانیه به هر دو خوابگاه اسرائیل حمله هوایی کرد و یک فرمانده همراه سربازان در خوابگاه به شهادت رسیدند.
پیکرش چند روز بعد پیدا شد؟
پیکر یاسین همان روز شهادتش یعنی دوم تیرماه از زیر آوار بیرون آورده شد، اما چهارم تیرماه به ما خبر شهادتش را دادند. در این مدت من خیلی تماس گرفتم و پیام دادم و میگفتم پسر چرا زنگ نمیزنی؟ موبایلش خاموش بود. خیلی دلهره گرفتیم. به ما گفتند، چون یگان ویژه هستند آمادهباش هستند. چهارم تیرماه از معراج شهدا پیکر شهیدمان را تحویل دادند. پیکر پسرم را همسرم از تهران تحویل گرفت و مستقیم به روستای کاوان آهنگر آورد. پنجشنبه در روستا تشییع شد و در جایگاه ابدیاش آرام گرفت. پیکرش سالم بود. گویا بر اثر شدت انفجار پرتاب شده بود و ضربه دیده و به شهادت رسیده بود. به من گفتند پیکر پسرت را نبین. گفتم نه میخواهم برای بار آخر او را ببینم. وقتی او را در مزارش میگذاشتند از کف پا، دست و صورت تا سرش را بوسیدم. خاطرهای از او دارم، وقتی به یاد میآورم قلبم آتش میگیرد. پسرم جوشکار بود. وقتی سرکار میرفت دستش سیاه میشد. همیشه میگفتم من دستانت را بشویم. دستانش را نشان میداد میگفت مامان! این دست یک کارگر است، دست کارگر بهتر از این نمیشود. وقتی خدمت سربازی رفت گفت مامان! این دستانم را نگاه کن، دستهای سیاه کارگری تبدیل به این شد. من همان دست کارگری خودم را دوست دارم. الان همه میگویند این بچه چقدر کاری بود حیف شد. میگویند خوبان زیاد روی زمین نمیمانند پسرم حتماً خوب بود که نماند.
روستای کاوان آهنگر چند شهید دارد؟
روستای ما خیلی بزرگ نیست، اما در دفاع مقدس ۱۴ شهید تقدیم کرد. نسبت به جمعیت روستا شهید زیاد دادیم. کاوان آهنگر یک روستای مذهبی است که به روستای خاموش شهرت دارد. شغل مردمش کشاورزی و باغداری است. مردمان آرامی دارد و هر کس به فکر زندگی خودش است و به کسی آزار و اذیت نمیرساند.
اسم یاسین را بر چه اساسی برای پسرتان انتخاب کردید؟
من زیاد قرآن میخواندم. اسم یاسین و اسرا را از قرآن برای بچهها انتخاب کردم. میگفتم سوره یس آخر جزء ۲۲ قرآن و اول جزء ۱۵ سوره اسراست. پسرم شش ماه خدمت کرد و یک بار نگفتم بیا خانه. خواهرش میگفت چرا نمیگویی داداش برگردد؟ گفتم هر وقت خودش بخواهد میآید. به من گفته بود مامان تو هر کاری کنی من نمیآیم. برای محرم میآیم. ماه محرم هم آمد و تشییع پیکرش اول محرم بود.
سخن پایانی؟
وقتی جنگ شد از خداوند استقامت مردم و پایان جنگ در تمام دنیا را خواستم. از خدا میخواهم دیگر خون ناحقی ریخته نشود. خیلیها مثل من داغدار شدند، الهی هیچ کس داغ جوان و اولاد نبیند. خیلی داغ اولاد برای انسان سنگین است. قبل از اینکه یاسین شهید شود به همسرم میگفتم ما چکار کنیم خون شهدا پایمال نشود؟ نمیدانستم پسرم شهید میشود. من یک مادر مسلمان ایرانی چکار باید کنم خون این همه شهید و جوان پایمال نشود؟ آنقدر شهدا بزرگ هستند که انسان نمیداند چه بگوید. وقتی در شهر تردد میکنم و این وضع جامعه را میبینم خیلی ناراحت میشوم. قبل از شهادت پسرم هم ناراحت میشدم. میگفتم این همه شهید دادیم چرا بیحجابی در شهر وجود دارد. برای اینکه راه شهدا را ادامه بدهیم باید حجاب را رعایت کنیم. هرکس وظیفهای دارد که باید به درستی انجام دهد.