جوان آنلاین: اول مهر که از راه میرسد، شهر چهرهای جدید به خود میگیرد. خیابانها شلوغترند، مغازههای لوازمالتحریر رونق گرفتهاند و بوی جلد کتاب و دفتر نو، لابهلای ازدحام صبحگاهی پیچیده است. در میان این همه جنبوجوش، هیچ چیز به اندازه قامتهای کوچک کلاساولیها چشم را نمیگیرد؛ کودکانی که گاهی کولهپشتیشان بزرگتر از خودشان است، با لباس فرم اتوکشیده، موهای مرتب و کفشهایی که هنوز خاک نخوردهاند، کنار پدر و مادرهایشان راهی مدرسه میشوند. در دستشان گاهی گل است، گاهی دست مادر و در دلشان هزار جور سؤال بیجواب: «مدرسه ترس دارد؟»، «دوست پیدا میکنم؟»، «خانم معلم بداخلاق است یا مهربان؟».
اول مهر، فقط یک روز در تقویم نیست. از یک نمایش بزرگ است؛ صحنهای که در آن، بچهها بازیگر نقش اصلی و والدین، تماشاچیانی پر از اشک و لبخند هستند. کسی از دل مادر خبر ندارد، وقتی از پشت شیشه کلاس یا در مدرسه، بچهاش را میبیند که با تردید روی صندلیاش مینشیند. شاید دلش بخواهد از نزدیک دستانش را بگیرد، لبخندی به او بدهد یا حتی بگوید: «نترس عزیزم، همهچی خوب میشه»، اما باید تحمل کند و او را به مربیان مدرسه بسپرد. درواقع او باید کودک را تنها بگذارد تا راه رفتن در دنیای جدیدش را یاد بگیرد و این، دقیقاً همانجایی است که آینده آغاز میشود.
کلاس اول فقط یک مقطع تحصیلی نیست. یک نقطه عطف است؛ جایی که کودک برای اولینبار مفهوم «نظم» را تجربه میکند. برای اولینبار میفهمد که هر چیزی نوبت دارد، هر سؤالی جواب دارد و هر کسی باید گامبهگام رشد کند. در کلاس اول، خواندن و نوشتن فقط مهارت نیستند، ابزار محسوب میشوند؛ ابزار فهمیدن، ابزار فکر کردن و حتی ابزار ابراز وجود. کودک وقتی «بابا آب داد» را میخواند، در ظاهر فقط چند واژه ساده را کنار هم میچیند، اما در باطن، در حال وارد شدن به جهانی از معناست. معلم کلاس اول، شاید هیچوقت تیتر اول اخبار نشود و کمتر کسی در بزرگسالی از او یاد کند، اما همان کسی است که آینده را شکل میدهد. با صبری که مثالزدنی است، با دلسوزیای که در چشمانش میدرخشد و با دانشی که بیهیاهو منتقل میکند. شاید کولهپشتی کودک پر از دفتر مشق، کتاب درسی و مدادرنگی باشد، اما این همه ماجرا نیست. آن کولهپشتی، رؤیا و آرزو است، بخشی از دل مادر و پدر است که هر روز صبح، با فرزندشان راهی مدرسه میشود.
هر کودک، یک دنیای کوچک است؛ دنیایی که اگر دیده شود، شکوفا میشود. اگر شنیده شود، رشد میکند و اگر باور شود، میتواند آینده را بسازد و همانجاست که باید مکث کرد و به یاد آورد بین همین کودکانی که امروز با ترس و تردید از آغوش مادر جدا میشوند، فردا یکی سفیر خواهد شد، یکی وزیر. یکی پشت تریبون مجلس خواهد ایستاد، دیگری پشت میکروسکوپ آزمایشگاه. یکی پزشک قلب خواهد شد و دیگری نویسندهای که قلبها را درمان میکند. کسی چه میداند چند دانشمند بین همین افراد است. آینده، همین است، همین بچهها که امروز بلد نیستند بند کفششان را ببندند، اما فردا قرار است گرههای بزرگ جامعه را باز کنند. یکی از بزرگترین مسئولیتهای جامعه، نگاه به آموزش ابتدایی است؛ جایی که پایههای تربیت و شخصیت کودکان شکل میگیرد. سرمایهگذاری روی کلاس اول، سرمایهگذاری روی آینده است. باید بدانیم که همه کودکان قرار نیست مهندس و دکتر شوند، اما همه باید با شخصیت، با عزتنفس و با فکر بار بیایند. همه باید فرصت دیدهشدن و شکوفایی داشته باشند. همه باید در مدرسه یاد بگیرند که انسان بودن، فراتر از نمره ریاضی و املاست و این ممکن نمیشود، مگر با احترام به معلم، توجه به کیفیت آموزش و فراهم کردن محیطی شاد و امن برای یادگیری.
ظهر که میشود، مادرها پشت در مدرسه جمع شدهاند. چشمشان به در کلاس و دلشان هزار تکه است. یکی زیر لب دعا میخواند، دیگری هی ساعتش را نگاه میکند و وقتی بالاخره زنگ میخورد، بچهها بیرون میریزند. بعضی با خنده، بعضی با بغض، بعضی مشتاق برگشت، بعضی خسته و گیج از تجربه تازه و یکی از میان آنها، دست در دست مادرش، در راه خانه میگوید: «مامان، میدونی؟ مدرسه اونقدرها هم ترسناک نبود... فقط دلم یه کم تنگ شد» و مادر لبخند میزند. شاید اشکش را هم پاک کند، چون میداند این فقط شروع راهی طولانی، پر از چالش، پر از یادگیری و پر از ساختن است.
اول مهر است و شاید ما فقط کلاساولیهای کوچکی را میبینیم که پشت میز و نیمکت مینشینند، اما اگر دقیقتر نگاه کنیم، میتوانیم نخستوزیر فردا را ببینیم که دارد خط اول دفتر مشقش را مینویسد. میتوانیم آن دانشمندی را ببینیم که شیفته یادگیری الفباست و شاید زودتر از هر کسی بابا آب داد را بنویسد. مدرسه، یک ساختمان نیست، کارخانه رؤیاست و کلاس اول، خط شروع مسیر پرماجرایی است که مقصدش، آیندهای روشن برای ما و کشور عزیزمان ایران است.