جوان آنلاین: کلاس سوم ابتدایی بودم. مدرسهمان در میدان فلسطین بود، نه خیلی دور از خانه. خانهمان نزدیک ساختمان جهاد سازندگی بود و پدربزرگم جلوی ساختمان کناریاش، بساط کوچکی داشت. خردهریز میفروخت؛ دکمه، سنجاق، جوراب، شانه و هرچیز کوچکی که آدمها شاید بیهوا دلشان بخواهد، بخرند. هر روز که از مدرسه برمیگشتم، کیفم را روی دوشم جابهجا میکردم، توی کوچه قدمهای کودکانهام را تند میکردم و چند دقیقهای در کنار پدربزرگم مینشستم و در دنیایش شریک میشدم. گاهی هم کمکش میکردم، مثلاً چیزی را به مشتری میدادم، یا اسکناسی را در جعبه پول میگذاشتم. پدربزرگ همیشه از من میخواست که درس بخوانم و میگفت: «این بساط مال تو نیست، مال منم نه... روزیمونه فقط.» پدرم کارمند بنیاد شهید بود. آن روزها سالهای پر از وداع بود. پیکرهای شهدا، یکییکی برمیگشتند. عکسهایشان همه جا بود. جوانهایی با ریشهای بلند و نگاههای عمیق. نگاههایی که تا اعماق جان نفوذ میکردند. آنقدر دیده بودمشان که انگار چهره شهید برایم شکل و قالب گرفته بود. شمایلهایی آشنا و تکرارشونده از جنس نور، غم و آرامش.
چند باری که در کنار پدربزرگم نشسته بودم، مردی را دیدم که همیشه در یک ماشین بزرگ مینشست، درست جلوی ساختمان جهاد. نمیدانم چرا، اما از همان لحظه اول با خودم گفتم: «چقدر شبیه شهیدهاست...» نگاهش، ریش بلندش، کاپشن سبز رنگ شبا جیبهای بزرگ، همان مدلی که آن روزها، بین رزمندهها مد بود... همه چیزش، انگار از دل همان عکسها بیرون آمده بود! یکبار هم پیاده شده بود. از ماشینش پایین آمد، جلوی در جهاد ایستاد و با مردی دیگر صحبت کرد. من خیره نگاهش میکردم، نمیتوانستم از او چشم بردارم. انگار وسط روزهای معمولیام، چیزی از آسمان افتاده بود! حسی غریب، ترکیبی از احترام و دلتنگی. همانطور که حرف میزد، نگاهش با نگاه من تلاقی کرد. لبخند زد. یک لبخند آرام و مهربان. دلم گرم شد. نمیدانستم چرا، ولی دلم میخواست باز هم ببینمش، اما نشد...
چند هفتهای گذشت. عید را پشت سر گذاشتیم. به مدرسه برگشتم. آن روز در موقع بازگشت، جمعیت زیادی جلوی ساختمان جهاد ایستاده بودند. همه گریه میکردند. صدای قرآن میآمد. پارچه نوشتهای بالای در نصب شده بود. پرچمها نیمهافراشته و جلوی در حجلهای پر از گل با عکس آن مرد مهربان. همان کاپشن، همان نگاه، همان لبخند. در همان نگاه اول، او را شناختم. زانوهایم لرزید. چند لحظه ماتم مرا با خویش برد. فهمیدم چرا شبیه شهیدها بود. چون خودش هم یکی از آنها بود. یکی از آن مردهایی که آرام راه میروند، لبخند میزنند و بیصدا از میانمان پر میکشند.
سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، یک شب در «روایت فتح» دیدمش. آن نگاه مهربان، همان صدای آرام. تازه فهمیدم او که بود. فهمیدم چرا آنقدر، شبیه شهیدها بود...، چون شهید شده بود، پیش از آنکه برود و شاید دیدن او، همان لحظهای که نگاهم را دید و لبخند زد، همان چند دقیقه سادهکودکی، بیصدا روی قلبم نشسته بود. نمیدانم کی، ولی کمکم خط فکرم عوض شد. علاقهام رفت سمت روایتها سمت آن لحظههای ناب و غریب. عاشق مستند شدم. عاشق شهدا. شاید دلیلش همان نگاه مهربان بود. نگاهی که هنوز، بعد از این همه سال از ذهنم پاک نشده. نگاهی که همواره آن را با خویش خواهم داشت. روحش شاد و یادش گرامی باد.