جوان آنلاین: با شهادت سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی، مضجع شریف او در گلزار شهدای کرمان به هیئت زیارتگاهی برای مردم ایران و جهان درآمد. مقال پی آمده درصدد است تا فضای مصفای این آرامستان را در مقاطع سالروز شهادت آن بزرگ در دی ۱۴۰۳ و نیز نوروز ۱۴۰۴، بازنمایی کند. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
آغاز ماجرا
استادم توصیه کرده است تا از مراسم سالگرد شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی، گزارشی توصیفی تهیه کنم. میخواستم بخوابم که پیامک توصیهاش (بخوانید دستورش) آمد. راستش حال و حوصله ندارم! اساتید بزرگواری دارم که یکی اصرار دارد از من نویسنده درست کند، دیگری مترجم! فعلاً که هیچ کدام از آب درنیامدهام! دیشب که میخواستم به راه و رسم آدمیزاد استراحت کنم، فکرش را هم نمیکردم که در صبح، کرمان را اینگونه ببینم! من همین طوری عاشق این شهرم چه برسد به اینکه عروسی سپید پوش هم بشود. با اینکه ماسک زدهام، نیشم تا بناگوش باز است! نمیشود این همه زیبایی را ببینی و ذوق از چشمانت بیرون نزند. از خانه که بیرون آمدم، هوا سرد بود. مثل همه روزهای دیماه که ما کرمانیها عادت کردهایم، تا منتظر حادثهای باشیم. دیشب به ذهنم رسید که امروز در محل کارم، برای حاج قاسم یک مراسم کوچک خودمانی برگزار کنم. به خواهرم که با دوستش بیرون میرفت، سپردم کمی شکلات بگیرد. صبح قبل از بیرون رفتن، یکی از عکسهای حاجی را که لبخند منقش بر آن مثل همیشه جگرت را میسوزاند، برداشتم. همراه با زیراندازی از ترمه که در شأن عکس زیبایش باشد. ایضاً یک شکلات خوری مسی با یک دانه شمع سیاه و بلند. وقتی وسایل را درون کیف میگذاشتم، قلبم از اندوه زیاد فشرده میشد. امروز نمیتوانی غمگین نباشی، نمیتوانی بغضی که دائم در گلویت هست را قورت دهی، حتی اگر برف آمده باشد، حتی اگر برف کرمان را سپید کرده باشد، قطرههای اشک، راه خودش را باز میکند. در راه شکلات را به راننده آژانس - که پیرمرد مهربانی بود- تعارف کردم. با همان لهجه رک کرمانی گفت: نه، سر صبح شیرینی نمیخورم. گفتم برای حاجقاسم است که یک دانه برداشت. محل کارم، گوشه میزی در یک سالن قرار دارد. رومیزی ترمه را انداختم، سپس عکس را برآن نشاندم، شمع را سمت چپ آن روشن کردم و در سمت راست، ظرف شکلات را گذاشتم. هر از گاهی، ارباب رجوع میآمد. عکس حاجی را که میدید، میایستاد، داغ دلش تازه میشد، شکلاتی برداشته و برنداشته میرفت. مجبور بود برود. مشغول کارم بودم و حواسم به میز گوشه سالن. هیچکس نمیتوانست، نادیدهاش بگیرد. ساعت کار تمام شد. بساط موکب کوچکم را جمع کردم. مقداری شکلات باقیمانده بود. دوست داشتم آنها را برای واحد بغلدستی که شرکتی پر از بر و بچههای دهه ۷۰ و بعضاً ۸۰ است ببرم. شنیده بودم که در آنجا حجاب خیلی رعایت نمیشود. یاد حرف فرمانده شهید افتادم: حتی آن دختر کم حجاب هم دختر ماست... فرصت نشد. وسایلم را جمع کردم و از محل کارم خارج شدم.
در اندیشه تجدید عهد
مادرم پرسید کجا میروی. تا مقصد را گفتم، درآمد که حق نداری. در روزهای قبل همه بچههایش را مجبور کرده بود که قول دهند در این چند روز به سمت گلزار نروند! مادران بمی بعد از آن زلزله مخوف به عزیزانشان حساسیت بیشتری دارند. مشغول مطالعه شدم. چشمم به تلویزیون افتاد. همزمان با راهپیمایی مراسم حاجقاسم، غزه، سوریه و یمن را نشان میداد. چه جغرافیای عجیبی است، این جغرافیای مقاومت و هر کس از آن خارج شود، بیعزت میشود. چارهای نداشتم، باید فردا صبح، قبل از اینکه مادرم متوجه شود، زیر قولم بزنم و به گلزار بروم. نه بهخاطر تهیه گزارش، باید میرفتم که شاید قلبم کمی تسکین پیدا میکرد. شب سرد و طولانی بود.
گوشیام را تنظیم کرده بودم که بیدار شوم، اما قبل از آن سر و صداهایی از آشپزخانه بیدارم کرد. مادرم نذر کرده بود که برای حاجی آش بپزد. نقشهام، نقش بر آب شده بود! تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود جز سیل عاشقان حاجقاسم که لحظهای از جوش و خروش نمیافتاد. به زیر پتو خزیدم، اما خوابم نمیبرد. یکی از کتابهای آلاحمد را برداشتم که بخوانم. راستی اگر سید جوشی در این زمان زنده بود، با آن لحن تندش چه مینوشت؟ از چه مینوشت؟ چطور مینوشت؟ امروز، از همه جمعهها دلگیرتر است. مگر آش از گلویمان پایین میرود؟ مادرم برای همه همسایهها فرستاده و اصرار داشته که برای حاجقاسم است. اصلاً جرأت نمیکنم از او برای رفتن به گلزار اجازه بخواهم. چشمان پر از غمش این جرأت را از من میگیرد. بابا لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد. میخواست به نماز جمعه برود. مادرم با نگاهش از او خواست، مراقب خودش باشد. چشمی گفت، خداحافظی کرد و رفت. چند ساعتی گذشت و پدرم دیر کرد. همه میدانیم به گلزار رفته، اما به روی خودمان نمیآوریم. مادر خود را مشغول کارهای خانه میکند که کمتر فکر و خیال کند. کار همیشه اوست. بابا در سالگردهای حاج قاسم کم حرف میشود. توی خودش میرود و از شوخیهای همیشگیاش خبری نیست. صدای باز و بستهشدن در خانه میآید. بابا برگشته. باز هم هیچکس به روی خودش نمیآورد که کجا بوده. صدای گفتوگوی آهستهاش با مادر از اتاق میآید. حتماً دارد از دل مادر درمی آورد که نگرانش کرده. تلویزیون روشن است. مسیر گلزار همچنان شلوغ. خدا را شکر تا الان اتفاقی نیفتاده است.
در مسیر تربت یار
چند روزی است که فضای کرمان به شدت امنیتی شده. بعد از حادثه تروریستی پارسال سر هر مراسم همین آش و همین کاسه است، حتی در دهه محرم. برگزاری مراسم دیگر به راحتی قبل نیست. چند خیابان مانده به گلزار را بستهاند. راننده بیش از این، نمیتواند جلو برود. باید باقی مسیر را پیاده بروم. در طول مسیر، وقتی مردم با هم صحبت میکنند، متوجه میشوی که از همه جا آمدهاند. هوا خیلی سرد، اما راه بس شلوغ است. تا مزار راه زیادی مانده. هرچه نزدیکتر میشوم، ضربان قلبم بالاتر میرود. اطراف گلزار را فنسهایی سبز رنگ کشیدهاند. هیچ ماشینی نیست، مگر آمبولانس، آتشنشانی و پلیس. به محدوده گلزار میرسم. راههای ورودی با بلوکهای بتنی بسته شده. چندین گیت بازرسی گذاشتهاند که هرچه نزدیکتر میشویم، مراقبتها شدیدتر میشود. وارد خیابان گلزار - که کمی شیبدار است- میشوم. مسجد صاحب الزمان کرمان یا همان گلزار در دل کوه واقع شده، با درختان بسیار. شنیده بودم به خاطر مسائل امنیتی، امسال خبری از برپایی موکب نیست، اما دو طرف خیابان پر از موکب است! در ابتدای خیابان سمت چپ، برای شهدای حمله تروریستی سال گذشته، یادمانی برپاست. وقتی به عکسهایشان نگاه میکنی، متوجه میشوی چقدر مردمند و چقدر عادی! شبیه همان مردمی که منافقین در اوایل دهه ۶۰، فوج فوجشان به شهادت رساندند. تصویر دخترک کاپشن صورتی بین عکسها نیست. او در حمله دوم آسمانی شده، جایی در خیابان سمت راست و کمی دورتر از گلزار و کنار موکب خانوادگی شان. به میدان میرسم و آخرین گیت بازرسی. دیگر چیزی نمانده. انگار غم دنیا به دلم آمده. حالا دیگر شب شده و تراکم جمعیت بیشتر است.
زیارتگه رندان جهان
از در سفید رنگ بزرگی، داخل میشوم. خشکم میزند. تمثال حاج قاسم با لبخند همیشگیاش و دست به سینه. برای لحظهای فکر کردم که خود حاجی است! انگار ایستاده و به زائرانش خیر مقدم میگوید. گریهام تبدیل به هقهق شده. نمیشود جلویش را گرفت. به خاطر ازدحام جمعیت مزار حاجی دیده نمیشود. برای رسیدن به آنجا باید در صف بایستم. صفی که به کندی جلو میرود. نتوانستم برایش گل بیاورم، زیر لب عذرخواهی میکنم! هر وقت که میآیم، زیاد درد دل میکنم. این آیین شبیه به پیادهروی اربعین است. همه از دنیا کندهاند. یکی شدهاند. همه صبورترند. با مدارا انس دارند. دیگران بر خودشان و حتی خانوادهشان مقدمند. مهربانترند. همان امت واحده تمدنساز. اینجا از موارد آزاردهنده بیرون خبری نیست. عصبانیتها، عجلههای بیفایده، هولزدنها و تازگی هم بیحجابی بیپروا و مرموز که مگر معجزهای که این درد را درمان کند! صف همچنان به کندی پیش میرود و من برای در آغوش گرفتن مزار، بیتابم، مثل همه. سرما، زیاد احساس نمیشود. صدای گریه بلند مردی را میشنوم. مثل اینکه از دوستان حاجی است که دلتنگ است و گله دارد چرا هنوز روی زمین مانده! حق دارد. چشمم به عکس شهدا میافتد که دورتادور محوطه قرار گرفته. چه سال عجیبی بود. از سقوط بالگرد شهید رئیسی آغاز شد بعد شهادت اسماعیل هنیه فاجعه ترور سیدمقاومت و نیز حماسه شهید یحیی سنوار. این همه اتفاق. هروقت یادم میافتد که دیگر قرار نیست در هنگامههای سرنوشت ساز مقاومت، با سخنرانی «آقا سید» قلبمان مثل کوه محکم و اندک تردیدمان از آینده مقاومت محو شود، ته دلم خالی میشود. با این همه آنان لبخند به لب دارند، لبخندی حاکی از رضایت. خدا از آنان راضیست و ایشان از خداوند. آنقدر در ذهنیتهایم غرق بودم که نفهمیدم دو سه نفر بیشتر نمانده، تا به مزار حاجی برسم. اینجا اشک است و آه و البته امید، یک امید سرافراز. امیدی از جنس شهدا، همانها که زنده و ناظرند. بالاخره نوبت من میشود. هرچه ادب بلدم در کلامم جمع میکنم و سلام میدهم. دو زانو مینشینم و مزار پاکش را میبوسم. غرق گل است و پر از بوی خوش. کنار رفیق عارف شهیدش آرام و قرار گرفته، بعد از سالها مجاهدت. سرباز قاسم سلیمانی. همینقدر ساده و بیپیرایه. مال مردم. برای مردم. بارها عشقش به مردم را دیده و شنیده بودم. بعد از جنگ اولین بار در زلزله بم و بعدها به تکرار تا جمعکردن فتنه داعش. باید زیارت را خلاصه کنم. مردم زیادی در صف منتظرند. هرگز دوست نداشتهام که آنان معطل بمانند. بعد از زیارت کسی دلش نمیخواهد برود. گوشهای گیر میآورد و خلوت میکند. خلوتی از جنس حسرت وای کاشها. حتی شاید بدمان هم نمیآید که همین حالا حادثه تکرار شود و به سابقون ملحق شویم! این فکر همیشه مرا ترسانده است. ترسی از جنس گیر زمین بودن. گوشهای میایستم و نگاهش میکنم. حرف میزنم و حرف میزنم و حرف میزنم. او هیچ وقت خسته نمیشود. تلفنم زنگ میخورد. مادر است. قول میدهم که زودتر به خانه برگردم. ظهر بعد از آمدن بابا به خانه و با خواهش و التماس، اجازه داده بود که پیش حاجی بیایم. رها کن مامان، خون ما که از بقیه رنگینتر نیست. از نگاهکردن به او سیر نمیشوم. از موکبی در همانجا چای داغ میگیرم. چقدر میچسبد. بالای مزار، مراسمی برقرار است و زیارت عاشورا میخوانند. کمکم باید برگردم. قدمهایم را آهسته برمی دارم. هرچند قدم که برمیدارم، برمیگردم و نگاهش میکنم، تا به در بزرگ میرسم. در آنجا آخرین نگاه و خداحافظی.
تجدید عهد در روز پدر
روی دلم مانده، آخرین بار که پیش حاجی رفتم، برایش گل نبردهام. از راننده خواهش میکنم، در برابر گلفروشی سر میدان بایستد. چند شاخه گل نرگس میخرم. مسیرها و خیابانهای منتهی به گلزار دیگر بسته نیست. راننده این بار مرا تا بالا، یعنی تا نزدیک مزار میرساند. گیتهای بدون بازرسی، همچنان سر جایشان هستند و موکبها خالی! یاد آنچه از حال کسانی که از سفر اربعین به خانه باز میگردند، شنیدهام، میافتم. وارد آخرین گیت بازرسی میشوم. دم ظهر است. هوا صاف و آفتابی است. آسمان هم آبی آبی. هنوز تا روز پدر مانده، اما مردم برای تجدید عهد میآیند. من هم. زمان بیشتری هم برای گفتوگو دارم. باز هم هرچه ادب بلدم، جمع میکنم و با یک لبخند و سلامی بر لب، روز پدر را تبریک میگویم. روزت مبارک پدر، همه بچههای مقاومت؛ و اینک بهار...
بهار میآید، حتی اگر ما به خاطر گرفت و گیرهای روحیمان، حوصلهاش را نداشته باشیم! مثل یک رفیق که هرچقدر بیمحلش کنی، باز هم بیخیالت نمیشود و به تو سر میزند و حالت را به زور هم که شده، احسنالحال میکند! به روزمرگی و کسالت، غلبه کردم و راه افتادم. امروز عید فطر است و اینجا گلزار شهدای کرمان. همان مسیر همیشگی را آمدهام. همان خیابان، همان گیتهای بازرسی و همان پلهها. امروز شلوغ است، اما من در صف زیارت نمیایستم و روی یکی از نیمکتها مینشینم. اینجا مثل خانه پدری است یا خانه پدربزرگ، که دم عید همه آنجا جمع میشوند! سرم را به سمت راست میچرخانم و به حاجی سلام میدهم. مثل همیشه، لبخند به لب دارد. به محض اینکه مینشینم، دختربچهای شیرین و بازیگوش توجهم را جلب میکند، یعنی دوست دارد که توجهم را جلب کند. جواب لبخندش را میدهم. لپهایش گل میاندازد. کنارم مینشیند. نامش را میپرسم. خیلی زود با خاله گفتن، صمیمیتش را نمایان میکند. چقدر این بچه، شور و نشاط دارد. همان گم شده عزیز زندگیمان، مشهدی است. مادرش روی نیمکت کناری نشسته و با هم خوش و بش میکنیم. مثل همان خانه پدری که گفتم. او میگوید: مزار حاج قاسم چقدر شلوغ است، فکرش را هم نمیکردم. گفتم از این شلوغتر هم میشود. از او پرسیدم فقط برای زیارت به کرمان آمدهاید؟ میگوید: بله، دوست داشتیم زودتر بیاییم، اما فرصت نشد. از اینکه مردم قدر قهرمان شهیدشان را میدانند، خوشحال بود. بچههایش را صدا زد که پیش حاجی بروند. شماره تلفنم را به او دادم و گفتم: خوشحال میشوم اگر در کرمان کاری داشتید، به من بگویید. دختربچه با صدای بلند، از من خداحافظی کرد. ترجیح دادم که ابتدا به مزار دخترک کاپشن صورتی سر بزنم. بهار، پیش از همه به مزارش رسیده بود. کنارش نشستم و بغضم را خوردم، اما چشم هایم قبلش خیس شده بود، به کدامین گناه؟
به مردم نگاه میکنم. همه سعیشان این است که مزار شهیدی از قلم نیفتد. خیلیهایشان کرمانی نیستند، لهجه ندارند، یا اگر دارند، لهجه محلی نیست. اغلب کسانی که پیش دخترک کاپشن صورتی میآیند، دست در دست دختربچههایشان هستند. در اینجا بغض همراه همیشگی همه است، حتی اگر بهار باشد. به سمت مزار حاجی میروم. در بین راه عرض ارادتی خدمت شهید شفیعی و شهید مغفوری - که مزارش همیشه شلوغ است- میکنم. در صف میایستم. هوا لطافت عجیبی دارد. نسیمی صورتم را نوازش میکند. من خیره عکس قهرمانم. به تربتش میرسم. جایی که در کنار رفیق عارفش آرمیده. محمدحسین پسر غلامحسین. اندکی نگاهش میکنم. همیشه دلتنگش هستم و البته شاکی از نبودنش. بعد از رفتن حاجقاسم، بیشتر محتاج حضورش بودیم. چه اتفاقها که نیفتاد و چه چیزهایی که در پیش است و فقط خدا میداند. این آرامستان، همه جایش دنج است و با صفا. پیشتر اشارت بردم که در اغلب اوقات، بالای سر حاجی یادمان شهدا برقرار است. هم حواسم هست، هم نیست! سخنران دارد، در مورد کرامات شهید یوسف الهی میگوید. از اینکه در زمان دفن پیکر حاجی، متوجه شدهاند که پیکر رفیقش سالم است، بعد از سی و چند سال! دفعه اول است که این موضوع را میشنوم. مثل همیشه و مثل همه آنان که در اینجا حاضرند، دلم با من همراه نیست. حاجقاسم! ما بدون تو، روزهای خیلی سخت، اما روشنی را میگذرانیم و ایمان داریم که قطعاً نزدیک قلهایم....