کد خبر: 1187327
لینک کوتاه: https://www.Javann.ir/004ysR
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۰
روایتی از دیدار مردم سیستان‌وبلوچستان با رهبر انقلاب
دیدار مردم استان سیستان‌وبلوچستان با رهبرانقلاب در اواخر شهریور گذشته، یکی از اتفاقات مهم این استان در سال‌های اخیر به شمار می‌رود. این دیدار که برای مردم سیستان و بلوچستان یک اتفاق به‌یادماندنی و تجدید خاطره سفر رهبری در سال ۸۱ به این استان محسوب می‌شد، نقطه عطفی در مواجهه با این استان رقم زد و به همین بهانه حوزه هنری استان سیستان و بلوچستان، مجموعه‌روایتی از این دیدار فراهم کرده است که در این شماره، یکی از این روایت‌ها را می‌خوانیم؛ روایتی که می‌کوشد دیدار تاریخی مردم سیستان و بلوچستان با رهبر انقلاب را در قاب کلمات ماندگار کند.
مرضیه نارویی


ساعت ۴عصر باید در فرودگاه زاهدان حاضر می‌شدم. سر ساعت در مکان حاضر بودم. دیدن جمعیت زیادی از مردم که منتظر صدور کارت پرواز خود بودند، غیرقابل باور بود. هنوز هم افرادی شناسنامه‌هایشان را آورده بودند تا شاید آن‌ها هم بتوانند همراه بشوند، اما انگار لیست‌ها را بسته بودند. بماند که بی‌نظمی در فرودگاه موج می‌زد. بالاخره سفر آغاز شد. آقایی که در پرواز کنار من نشسته بود با خنده‌ای که به لب داشت پرسید: شما چگونه به این سفر آمده‌اید؟
خوشحال بودم که مورد سؤال قرار گرفتم و سر صحبت با افراد برایم باز شده بود. از تجربه‌های قبلی خود از دیدار رهبری می‌گفت و اینکه از هفت گیت بازرسی باید بگذریم تا به دیدار برسیم. تنوع افرادی که در پرواز بودند، قابل‌ملاحظه بود. مولوی‌های اهل سنت و روحانی‌های شیعه در کنار هم از روی لباس‌شان قابل تشخیص بودند. مرد‌ها و زن‌هایی که با لباس بلوچی و فارسی همه در کنار هم به یک مقصد سفر می‌کردند. معلم دوران راهنمایی مدرسه‌ام هم در این سفر بود؛ همیشه از اینکه معلم‌ها حافظه قوی دارند، غافل می‌شوم و مثل همیشه این معلمم بود که زودتر مرا شناخت و به سمت من آمد. خیلی خوشحال با هم حرف زدیم و از اینکه همیشه رهبر عامل وصل مردم است، ابراز خوشحالی می‌کرد. دیدن افراد مختلف در پرواز من را هم ذوق زده کرده بود. با وجود همه کنارهم بودن‌هایمان در استان هیچ وقت نتوانسته بودیم این همه نزدیک به هم باشیم. کنار هم برای رفتن به مقصدی مشترک.
شب قبل از دیدار فرصت مناسبی بود تا با همه آن‌هایی که در اسکان مشترک هستیم، گفتگو کنم. خانم‌ها زیر‌درخت‌های اردوگاه جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند. اجازه خواستم و در جمع‌شان نشستم. خانم بخته‌ای از همسرش می‌گفت و همه سراپا گوش بودند.
- پاسدار بود و دوران کرونا وقتی ماسک نبود، پیگیر کار‌های کارگاه دوخت ماسک شد، شب و روز نداشت و همه فکر و ذکرش مناطق روستایی و دورافتاده بود. آخر هم وقتی به روستای گراغه رفت، مبتلا شد. خیلی طول نکشید که کرونا او را از ما گرفت. انگار تداعی آن روز‌ها برایش سخت بود. خانمی با لبخند زیبا و لحن صمیمی‌اش او را دلداری داد. گفت من هم داغدار دامادم هستم، همسر دخترم پارسال در مصلای زاهدان در حال نماز شهید شد. سراغ دخترش را گرفتم. به همراه دخترش به دیدار آمده بود. مهنا تازه عروس سه ماهه بود که داغدار همسرش شده بود. چشمانش ذوق زده بود. از او پرسیدم چرا آمدی؟ بی‌درنگ جواب داد: «دلم می‌خواست از نزدیک رهبر را ببینم. واقعاً تا صبح خوابم نمی‌برد.» در همان جمع خانمی که از همه ساکت‌تر نشسته بود، توجهم را جلب کرد. از او پرسیدم شما هم با این گروه هستید؟ که باز همان خانم اجازه صحبت به او را نداد و گفت همسر برادرم است. دخترش را در مصلی از دست داده است. از شنیدن خبر‌های مصلی شوکه می‌شدم.
با اینکه در یک شهر و کنار هم زندگی می‌کردیم، آنقدر حوادث مایه آشوب و ناامنی در شهر شده بود که هیچ کدام‌مان از جزئیات مطلع نبودیم. حالا مادری که دختر سه ساله‌اش را از دست داده بود، رو‌به‌روی من نشسته بود. دلم می‌خواست دستانش را محکم فشار بدهم و بگویم ما را بابت این همه تأخیر در دلداری دادن و تسلیت گفتن‌مان ببخشد. کم حرف می‌زد و لبخندی به لب نداشت، اما حرفش رضایت از پروردگارش بود و اینکه با اختیار خودش عازم این سفر مهم شده است. خانم کیخا هم یک زن جوان اهل زابل بود که تمام دغدغه‌اش شهرش بود که خشکسالی دارد نابودش می‌کند. یک سال بود که به اجبار از زابل به زاهدان مهاجرت کرده بود، اما در حال ساخت بومگردی در محل تولدش بود و برای همین در هفته چندبار به زابل سفر می‌کرد. از روستا‌های خالی از جمعیت می‌گفت که مردمش مجبور به ترک وطنشان شدند و در شهر‌های اطراف زندگی می‌کنند. دلش می‌خواست فردا به او تریبون بدهند تا درباره زابل حرف بزند. می‌گفت تمام روز‌های جوانی‌ام را در پایگاه‌های بسیج گذراندم. حالا به آرزوی خودم رسیدم و فردا از نزدیک آقا را می‌بینم. خانم‌ها فارغ از تفاوت لباس و لهجه و قومیت‌شان تا نیمه شب با هم گفتگو کردند. صبح خیلی زود برای رفتن به حسینیه آماده شده بودیم. کارت‌های مخصوص ملاقات را به دست گرفتیم و برای ورود به حسینیه در صف ایستادیم. هنوز در میان راه افرادی را می‌دیدیم که تازه از راه رسیده بودند و کارت ملاقات نداشتند. چشم‌هایشان نگران بود، از اینکه نکند نتوانند داخل حسینیه بیایند و بدون ملاقات رهبر بروند. تمام خیابان‌های اطراف از آدم‌های متفاوت که خیلی‌هایشان لباس محلی داشتند، پر شده بود. عابران پیاده متعجب به جمعیت پرشوری که حالا هر کدام‌شان دوستان جدیدی پیدا کرده بودند، نگاه می‌کردند. صف‌های طولانی که برای رسیدن به حسینیه بسته شده بودند، تمامی نداشت. یک به یک بازرسی‌ها را گذراندیم. پسربچه‌ای که با ذوق از دیدار با آقا خامنه‌ای صحبت می‌کرد همه را سرگرم کرده بود. «آقا خامنه‌ای منو دوست داره، میرم پیشش منو ببوسه.» بالاخره وارد حسینیه شدیم. گلیم‌های آبی در حسینیه فضای آشنایی را تداعی می‌کرد که همیشه آن را از تلویزیون دیده بودیم. همه جمعیت سعی داشتند در جایی بنشینند که بهتر بتوانند رهبر را ببینند. مادر شهیدی که به زور پایش را به دنبال سرش می‌کشید، عکس پسر شهیدش را در دست داشت که یکی از مراقبان حسینیه گفت: ویلچر برای‌تان بیاورم؟
با لحن مهربانش قبول نکرد و گفت: «با ویلچر بروم؟ من با سر می‌روم.» فکر نمی‌کردم من هم به محل نشستنم فکر کنم؛ اما آنقدر جمعیت به دنبال نشستن در جای مناسب بودند که من هم مکانی را در اواسط حسینیه که ستون مانع دیدم نباشد، برای نشستن انتخاب کردم. حالا هر لحظه اشتیاق دیدار بیشتر می‌شد. از پشت سر افراد به‌طور مداوم اضافه می‌شدند و جمعیت فشرده‌تر می‌شد. هر چند لحظه کسی بلند می‌شد و در مدح رهبر و حال و هوای خود چیزی می‌خواند. هر چند لحظه سرم را بلند می‌کردم و به صندلی خالی که قرار بود رهبر روی آن بنشیند، نگاه می‌کردم. هیچ کس دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه را از دست بدهد. فرقی نمی‌کردیم همه در یک جریان بزرگ شروع به شعار دادن کرده بودیم و انتظار به سرحد خودش رسیده بود. چندباری همه گمان کردند رهبر آمد و جمعیت به یکباره به سمت جلو حرکت می‌کرد. آن‌هایی که کف دستشان جمله‌هایی نوشته بودند، رو به دوربین‌ها ژست می‌گرفتند.
بالاخره انتظار به پایان رسید و موج شور و اشتیاق برای وصل و دیداری که چندین سال انتظارش را داشتند؛ برپا شد. همه جمعیت یکپارچه شعار می‌دادند. مولوی اهل تسنن و روحانی شیعه دستانشان را در هم گرفته بودند و اتحادشان را به رخ تمام دنیا می‌کشیدند. انگار همه از اهمیت این جمع شدن‌شان مطلع بودند.
همه حسینیه گوش شده بود؛ خانمی که تا قبل آمدن آقا مدام برمی‌خواست و می‌نشست حالا میخکوب زمین شده بود. خیلی‌ها به انتهای حسینیه می‌رفتند تا بهتر بتوانند آقا را ببینند. ایشان از خاطرات خوبشان در استان گفتند و مثل همیشه استان ما را استان انقلاب خواندند؛ و اینکه اولین روز‌های مبارزات علنی خود را از منطقه ما آغاز کرده بودند و همراهی علما را تحسین کردند. از اینکه هویت مردم استان اینگونه تشریح می‌شد بسیار خوشحال بودم. همه حسینیه سراپا گوش شده بود. حالا فقط یک صدا در حسینیه طنین داشت. هر چند لحظه میان حرف‌های مهم‌شان در رابطه با برخورد با حیله‌های دشمن تکبیر‌های کوبنده‌ای را سر می‌دادند. خبر از تحول مهمی در دنیا از زبان رهبری مثل همیشه امید را در دل همه زنده می‌کرد؛ و با گلایه از دولت‌ها به خاطر عملی نکردن مصوبات و طرح‌های سفر ۲۰ سال پیش باز هم داغ ناکارآمدی و از دست دادن فرصت‌ها در دلمان تازه می‌شد. آنچه مشهود بود یکپارچگی مردم حسینیه در علاقه و اشتیاق به دیدار و شنیدن صحبت‌های رهبر بود. جمعیتی که با وجود تفاوت‌های ظاهری حالا فقط به یک نقطه خیره بودند و یک صدا را می‌شنیدند. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست ملاقات به پایان برسد.
بعد از اتمام صحبت‌های رهبری باز هم جمعیت با شعار‌های یکپارچه آمادگی خود را برای همراهی اعلام می‌کردند. بعد از دیدار بازهم فرودگاه تهران مملو از جمعیت مردم استان شده بود که نگاه خیره عابران را به خودشان جلب می‌کرد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
نام:
ایمیل:
* نظر:
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار