اعدامکنندگان منصور، خوش و شاداب بودند و شوخی میکردند!
زندهیاد سیدعلیاصغر رخصفت در زمره اعضای هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود. هنگامی که دوستانش پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور دستگیر شدند، او سعی میکرد از فاصلهای که به دیده گزمههای ارتش شاه نیاید، آنان را ببیند و در حالاتشان دقت کند! او در این باره در کتاب خاطرات خویش آورده است:
«در جریان قتل حسنعلی منصور، تعداد زیادی از اعضای مؤتلفه را گرفتند و تقریباً هسته مرکزی مؤتلفه را متلاشی کردند. نیروهای فعال مؤتلفه از جمله: شهید صادق امانی، شهید محمد بخارائی، شهید حاج مهدی عراقی، حاج آقا حبیبالله عسکراولادی، آیتالله محیالدین انواری، حاج حبیبالله شفیق و حاج ابوالفضل حاج حیدری- که ۱۳ نفر بودند- دستگیر شدند. شش نفر باهم حکم اعدامشان آمد، آقای حاج مهدی عراقی و آقای حاج هاشم امانی عفو خوردند، ولی صادق امانی، محمد بخارائی، مرتضی نیکنژاد و رضا صفارهرندی به شهادت رسیدند. زمانی که دوستان هیئت مؤتلفه را با اتوبوسهای زندان که شیشههایش را میپوشاندند، برای دادگاه میبردند، من با موتور وسپایی که داشتم، مرتب دنبال اتوبوس آنها میرفتم و در موقع پیادهشدن، فقط آنها را نگاه میکردم، چون امکان ارتباط نبود. این قضایا یک سال بعد از زدن منصور و در اوایل سال ۱۳۴۴ بود. بعد از آن در زندان قصر با دوستان ملاقاتی کردم که خیلی برایم جالب بود. فکر میکنم شهادت امام موسی کاظم (ع) بود که هفت نفر از آنها از جمله: حاج مهدی عراقی، آقای عسگراولادی، آقای حاج حیدری و آقای حاج احمد شهاب، با لباسهای مشکی پشت میلههای زندان به ملاقات آمدند. هر هفت نفر، لباسهای مشکی پوشیده بودند و یادم است که حاج مهدی عراقی، میلههای زندان را مثل شیر گرفته بود! آدم وقتی آنها را با آن روحیههای شاد میدید، یک حالی میشد. خوش و شاداب بودند و شوخی میکردند. این اولین ملاقاتم بعد از قضیه دادگاهشان بود که هیچ وقت این لباسهای مشکی و این هفت نفر از یادم نمیرود. در ضمن ملاقات رفتن، به این راحتی امکان نداشت. یکی از اقوام نزدیک ما سروانی بود که در زندان قصر مأموریت داشت. او هم برای ملاقات با ما، همکاری میکرد. من هم از فرصت استفاده و سفارش آیتالله انواری را کردم. او هم به ایشان خیلی کمک میکرد. در ملاقاتها که اقوامشان میآمدند، کمک میکرد تا جایی که اجازه میدادند، ملاقات میرفتیم و شبوروز به دنبال آنها بودیم...».
آیتالله خامنهای، نگران شرایط خانواده زندانیان سیاسی
راوی خاطراتی که هم اینک مشغول بازخوانی آن هستیم، با حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی مراودهای دیرین داشت. او در فرایند این دوستی و ارتباط، مأموریتهایی مییافت و اقداماتی را انجام میداد. سفر به شهر نهاوند و کمک به خانواده یکی از زندانیان سیاسی، از جمله مواردی است که از سوی آیتالله به رخصفت ارجاع شده است. چنانچه خود میگوید:
«با آیتالله خامنهای، بیشتر در تهران ارتباط داشتیم. مشهد وضع خیلی وحشتناکی داشت و ساواکیهای مشهد، خیلی خشن و بد بودند! من در مشهد یک رفیقی داشتم که تاجر فرش بود و باهم تجارت فرش میکردیم. در عین حالی که مبارزه میکردیم، در کار تجاری هم خیلی فعال بودیم. پایگاه ما در مشهد هم ابتدای بازار سرشور، در مغازه او بود، با آقای خامنهای هم ارتباط داشت و خیلی صمیمی بود. یک بار وسط روز به تهران آمد و به من گفت که آقای خامنهای من را مأمور کرده و گفته کسی هم نفهمد، باید به نهاوند برویم! گفتم: برای چه کاری؟! گفت: یک زندانی در آنجا هست به نام طالبی که باید به خانوادهاش سر بزنیم. خدا رحمتش کند، نهایتاً در هفتم تیر شهید شد. خلاصه سوار ماشین شدیم و باهم تا آنجا رفتیم. این ماجرا مربوط به سال ۱۳۴۷ یا ۱۳۴۸ است. وارد نهاوند که شدیم، از سایه خودمان هم میترسیدیم! وقتی میخواستیم آدرس خانه او را بگیریم، همه وحشت میکردند! میگفتند: شما با او چه کار دارید؟ اینجا برای چه به شهر غربت آمدهاید؟ با یک مصیبتی آدرس خانه او را پیدا کردیم. داخل خانهاش نشستیم و غذای مختصری هم خوردیم. بعداً به خانوادهاش گفتیم که از مشهد و از طرف آقای خامنهای آمدهایم. ایشان پیغام دادند که بیاییم خدمت شما و این پول را بدهیم. آقای طالبی دبیر بود. زندانیاش کرده بودند و زن و بچهاش در مضیقه بودند. حالا این خبر را چه کسی به آیتالله خامنهای در مشهد داده بود که ایشان ما را مأمور کرده بودند، نمیدانم...».
حماسه ۱۷ شهریور، از شجاعت زنان انقلابی کلید خورد
آنچه در باب نضجگیری واقعه جمعه سیاه در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در خاطرات زندهیاد رخصفت آمده است، در نوع خود بس بدیع و خواندنی مینماید. وی از آغازین لحظات شکلگیری حرکت مردم در خیابانهای منتهی به میدان شهدا، به رصد آنان پرداخته و زنان انقلابی را بانیان این حرکت تاریخی و ماندگار قلمداد میکند. او در این اثر و از زبان این بانوان، نکات جالبی را روایت کرده است:
«روز قبلاز ۱۷ شهریور، در میدانآزادی اعلام شد که فردا روز ۱۷ شهریور است و دیگر راهپیمایی نداریم! بر سر شرکت در راهپیمایی ۱۷ شهریور، بحث بود. بعضیها میگفتند: ما در این راهپیمایی شرکت نمیکنیم، چون گروههای دیگری هم بودند که فعالیت میکردند و یک مقداری از هدف اصلی انحراف داشتند و مخالف افکار برادرها بودند. به هر حال با همین تردیدی که داشتیم، مردم متفرق شدند و ما هم هیچ تصمیم برای راهپیمایی برای روز ۱۷ شهریور نداشتیم. منزل ما در اول غیاثی (شهید سعیدی فعلی)و بر خیابان ۱۷ شهریور بود. نیمهشب ارتش هم اعلام حکومت نظامی و هم اعلام کرده بود، اگر کسی بیرون بیاید ما میزنیم و به هیچ کسی هم امان نمیدهیم! ظاهراً حکومت نظامی را اعلام کردند، ولی مردم توجهی نکردند. صبح زود که من بیرون آمدم، دیدم که دسته دسته اکثراً خانمها هستند که در خیابان آمدهاند و آقایان هنوز بیرون نیامده بودند. حدود ساعت ۵ صبح بود که خیابان ۱۷ شهریور (شهباز سابق) مملو از خانمها بود! من خودم، چون مردد بودم و نمیدانستم جریان چیست و چه کار باید کرد، همان بر خیابان ایستاده بودم. خانمها میرفتند و میآمدند. شعارشان این بود که شماها اگر خودتان غیرت راهپیمایی ندارید، بروید در خانه و به خانمهایتان بگویید که بیرون بیایند و به این ترتیب، مردم را تهییج میکردند. مردم کمکم آمدند و ما هم از همان جا راه افتادیم، یعنی از در منزل آرامآرام آمدم و همانکنار خیابان، قدم میزدم، با این حال خانمها هم مفصل شعار میدادند و هم هیجان زده بودند. خیلی عجیب روحیه بالایی داشتند و هر کس از آقایان را میدیدند، همین شعار را میدادند، که اگر خودتان راهپیمایی نمیکنید، بروید خانه و خانمهایتان را بفرستید تا بیرون بیایند. همه شعارها الان در ذهنم نیست، ولی میگفتند: شما مردها غیرت ندارید، خانمهایتانرا بگویید بیرون بیایند. یک شعارهایی خودشان درست میکردند، اصلاً فیالبداهه شعار را درست میکردند. تقریباً تا نزدیک میدان شهدا آمدم و راه نبود تا جلوتر بروم و انصافاً خیلی هم وضع خطرناک بود و همه هیجان زده بودند. من تقریباً یک چهارراه مانده بود به چهارراه شهدا، در خیابان سقاباشی (شهید برادران قادری) فعلی ایستاده بودم که آهستهآهسته شعار شروع شد و جمعیت هم زیاد شده بود. ناگهان صدای تیراندازی آمد. تیراندازی خیلی شدید بود. تقریباً حدود ساعت ۸ تیراندازی میکردند. جمعیت شروع کردند به طرف میدانخراسان گریختن، اما ارتش امان نمیداد و تیراندازی میکرد...».
جمعه سیاه، با مجروحان و شهدا در بیمارستان بازرگانان
پس از کشتار بخشی از راهپیمایان در ۱۷ شهریور، راوی به کمک مجروحان فراوان این رویداد میشتابد. او به بیمارستان بازرگانان وقت، واقع در خیابان ری میرود و به امداد زخمیان این واقعه میپردازد. برای او دشوارترین لحظات، هنگامی بود که پیکر شهیدی را به بیمارستان میرساندند یا از آن تلختر، کسانی زنده از بیمارستان بیرون میرفتند، اما ساعتی بعد اجسادشان به آنجا بازمیگشت:
«مردم دستهدسته، صدتا صدتا، پنجاهتاپنجاه تا فرار میکردند و در خیابانهای اطراف شعار میدادند. من از همانجا آرامآرام به خیابان ایران رفتم و به طرف سهراهامینحضور و از سهراهامینحضور تا بیمارستانبازرگانان، پایین آمدم. به حال خودم هم نبودم، چون نمیدانستم کجا دارم میروم؟ چه کار دارم میکنم؟ شعار میدادم تا اینکه در جلوی بیمارستانبازرگانان، یک وانت در حالی که دو جوان در کف آن افتاده بودند و کفشهای آدیداس پایشان بود، رسید. تمام بدنشان غرق خون بود. پشت در بیمارستان آمدند، اما دربان در را باز نمیکرد! مردم دائم شعار میدادند و میگفتند: الان بیمارستان را آتشمیزنیم. من جلو آمدم و به دربانگفتم که در را باز کن، گفت: من باز نمیکنم، مسئولیت اینجا به عهده من است و نمیتوانمدر را باز نمیکنم! گفتم: شما در را باز کن، خطرناک است، نمیدانید چه خبر است! گفت: ما اصلاً دکتر نداریم، ما نمیتوانیم به این کارها رسیدگی کنیم و به ما ربطی ندارد! من آمدم جلو و دست طرف را گرفتم و گفتم: برو کنار، اینجا نایست و در را باز کردم. او هم مقاومت نکرد. اصلاً مثل اینکه از خدا میخواست! وانت داخل بیمارستان رفت و جمعیت هم داخل بیمارستان ریختند. آن دو جوان را از داخل وانت درآوردیم و به سالن بردیم. از آن پس از ساعت ۱۰-۵/۹، من و یکیدو نفر از دوستان فرشفروش، از جمله حاجاحمد آقای کریمی، در بیمارستان به زخمیها کمک میکردیم. من آمدم داخل، ایشان هم پشت سر ما آمد. در سالن کودک و پسر و دختر و کوچک و بزرگ، دستهدسته زخمی و تیر خورده و غرق در خون، وارد بیمارستانبازرگانان میشدند! دیگر جا نبود. بیمارستان هم بیمارهایش همه بودند. برای پذیرایی بیمارهای خودش آمادگی داشت، ولی سالن عمومی از زخمی و بچههای تیرخورده مملو بود! بعضیها به شکمشان تیر خورده و پارهشده بود! بعضیها پایشان تیر خورده بود. یک بساطی بود و اینها کنار راهرو افتاده بودند و ناله میزدند. ما فکر اینهایی نبودیم که در راهرو هستند، فکر آنهایی بودیم که مرتب میآوردند. در همین اثنایی که زخمیها را میآوردند، یک جوانی را آورده بودند که تیر خورده بود و به شهادت رسیده بود. چهارپنج تا از این جوانها- که جوانهای باشور و حرارتی بودند و موهای سرشان هم از این موهای بیتلی معروف بود-، اما در حال خودشان نبودند. آمدند و یکی از این جنازهها را برداشتند که ببرند بیرون. من جلوی اینها را روی پله گرفتم. گفتم: من نمیگذارم اینها را ببرید. گفتند: نه ما باید ببریم و درگیر شدند، البته درگیری که عاطفی بود. گفتم: میروید بیرون، درگیری ایجاد میکنید و شما را میزنند، این کارها را نکنید. کفدستهای خود را خونی کرده بودند و به پیراهن و سروصورت خود میمالیدند! داد میکشیدند و شعار میدادند که کشتند جوانهای ما را، کشتند جوانهای ما را! این از آن ساعات خیلی غمناک برای ما بود. این جوانها هفتهشتتایی پیکر شهید را گذاشتند روی سرشان و از در بیمارستان بیرون رفتند و به طرف سهراهامینحضور حرکت کردند. نزدیک مخابرات که رسیدند، ارتش وارد خیابان شد و شروع به تیراندازی کرد. همین جوانی که با ما یک مقداری برای بیرون بردن پیکر شهید بحث میکرد، او را زدند و شهید کردند. بعد دو مرتبه همان هفتهشت نفری که آن شهید را برده بودند، با دو شهید دیگر برگشتند! ما اینها را در سردخانه گذاشتیم و بعد در همین اثنا ساعت نزدیکهای ۱۲ بود که بیرون شایع کرده بودند که پارچه برای روی تختهای بیمارستان و برای مریضها خون میخواهیم. خانمها آن طرف حیاط بیمارستان صف بستند، اما کسی نبود که بیاید از اینها خون بگیرد! اصلاً هیچ کس به هیچ کس نبود...».
هنگامی که نصیری به یکی از نگهبانان حمله برد تا اسلحه او را بگیرد!
زندهیاد رخصفت در عداد آنان است که در روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی در مدرسه رفاه تهران به خدمت اشتغال داشت. در آن ساعات، او تغییر تاریخ را به چشم میدید! از رهبری که به آرامش پذیرای مردم مشتاق بود و به آینده اطمینان داشت تا انبوه مهماتی که از سوی انقلابیون به آن مدرسه رسید و سران رژیم گذشته که پس از دستگیری به آنجا آورده و اسکان داده میشدند. همه چیز به مثابه پیکی برای پیروزی بود:
«مادر رفاه تدارکات برنامهها را داشتیم تا اینکه روز ۲۲ بهمن شد. مردم پادگانها را گرفتند و اسلحهها را بردند. کسی به کسی مسئولیت نمیداد. هر کسی احساس میکرد، لازم است کاری انجام دهد، آن را انجام میداد. در تمام حیاط مدرسه رفاه، مهمات بود. دوستان شبها خیلی بیخوابی میکشیدند و تا صبح میایستادند. یک روز یکی از دوستان آمد و گفت که صدای تقتق میآید. وقتی بین مهمات را نگاه کردند، متوجه شدند یک شیئی وجود دارد و صدا میکند که میتوانست مدرسه رفاه را منفجر کند. از در که وارد میشدیم، سالنی بود که تمام کلاسها در آن قرار داشتند. کلاسها پر از زندانی بود، آن هم افرادی مانند: نصیری، هویدا، مقدم رئیس ساواک، افسرهای نیروی هوایی و ساواکیها که زندانیهای معمولی نبودند. در ایناتاقها، دستهدسته روی موکت نشسته بودند. جنب مدرسه رفاه یک ساختمان بود که خالی بود. من از صاحب آن اجازه گرفتم و گفتم: شما که اینجا را نمیخواهید، یک مدتی دست ما بدهید. آنجا به مرکز تحویل اسلحه تبدیل شده بود. من هم خودم مسئول تحویل بودم و اسلحهها را میگرفتم. از آن پس ورود و خروج به مدرسه رفاه، کنترل شده بود. یک روز یکی از دوستان به من گفت که این زندانیها جایشان خیلی بد و خطرناک است، ممکن است کار دست ما بدهند! یک روز هم خود نصیری آمده بود برود طرف دستشویی، بچههای ما، چون جوان بودند و تجربه نداشتند، هر کدام یک اسلحه دستشان بود. نصیری هم خودش را روی اسلحه او میاندازد که آن را بگیرد! او هیکل درشت و بزرگی داشت. اگر اسلحه را میگرفت، ممکن بود ۵۰ یا ۶۰ نفر را به رگبار ببندد! با صدای فریاد نگهبان جوان، بچههایپاسدار ریختند و نصیری را از روی او برداشتند و اسلحه را از میان دستان او بیرون آوردند. دو سه روز بعد از ورود امام به ایران، مردم دستهدسته به خیابان ایران میآمدند. من هم در همان ستاد مدرسه رفاه بودم. اداره مدرسه علوی، دست نیروهای قویتری مثل: شهید مهدی عراقی، آقای حبیبالله عسگراولادی و شهید سیداسدالله لاجوردی بود. آقای عسگراولادی و آقای شهید عراقی هم از پاریس آمده بودند. جمعیت مرتب به خیابان ایران میآمد. کمکم این فشار جمعیت حضرت امام را متقاعد کرد که در آن درگاهی که میایستادند، اجازه دهند مردم ایشان را ملاقات کنند. هر چه دوستان میگفتند که حاجآقا این کار خطرناک است، الان امنیت نیست، حضرت امام میفرمودند که طوری نیست، بگذارید مردم بیایند، ما با این مردم کار داریم، ما همینها را میخواهیم. روزهایی که خانمها میآمدند، آقایان نمیآمدند. اکثراً خانمها بودند که دستهدسته میآمدند. یکیدو ساعت، جمعیت را اصلاً نمیشد کنترل کرد. سرتاسر خیابان ایران از جمعیت سیاه بود، همه آنها هم اکثراً خانمها بودند...».