حکیم بزرگ ما سعدی مصرعی هوشربا دارد:
«دهل را کاندرون باد است
ز انگشتی فغان دارد»
حجم دهل را دیدهاید؟ حجم انگشت را هم که دیدهاید. اگر به حجم باشد قاعدتاً انگشت باید از دهل بترسد، اما چه اتفاقی افتاده است که دهل بزرگ از انگشتی به آن کوچکی میترسد و به محض اینکه انگشت در تماس با دهل قرار میگیرد ناله و فغان و سر و صدای دهل به آسمان میرود؟
حرف سعدی در این مصرع چیست؟ مرکزیترین عنصر در این مصرع که انگار تمام کلمات دیگر دور آن کلمه میچرخد باد است. ما دوست داریم حجیم و بزرگ به نظر برسیم. اغلب دنبال آوازه، شهرت و اسم و رسم میگردیم. به خاطر همین درون خود را پر از باد کبر و منیت و خودخواهی میکنیم تا به آرامش و شادی دست یابیم، غافل از اینکه هر چقدر این بادهای منیت در ما میپیچند آسیبپذیرتر میشویم.
سعدی در واقع میگوید: این حجم از شکایتها و آه و نالههای ما در زندگی به خاطر باد کبر و خودبینی است. من شکایت میکنم: کسی مرا تحویل نمیگیرد. کسی مراسم بزرگداشت برای من نمیگیرد. چرا؟ به خاطر اینکه باد خودبینی و منیت در من میپیچد. شکایت میکنم چرا دنیا بر وفق مراد من نیست؟ چرا کسی مرا درک نمیکند؟ کسی به من توجه نمیکند. این همه به خاطر چیست؟
به داستان دهل و انگشت برگردیم که سعدی به زیبایی تمام روایت میکند. دهل از انگشت میترسد، چون به مفهوم واقعی کلمه بزرگ نیست، بلکه ادای بزرگی را درمیآورد و ادعای بزرگی میکند بنابراین از محک میترسد. ما وقتی از محک میترسیم که توخالی هستیم و ادعایی را مطرح کردهایم. مثل این است که من اسب خود را رنگ کردهام و بلافاصله پر از ترس شدهام. آسمان مرا میترساند، ابرها مرا میترسانند، بهار و پاییز مرا میترساند، سطلهای آب، آب بازی کودکان، دستهای خیس، دستهای خشک، دریا، رود، برکه، رطوبت هوا و حتی یک شبنم کوچک هم مرا میترساند، این طور بگوییم: «من از وقتی اسبم را رنگ کردهام همه چیز را علیه خود میبینم.» در صورتی که قبلاً هیچ کدام از اینها مرا نمیترساندند. من نه تنها با بهار، پاییز، آسمان، دریا، آب بازی کودکان و شبنم هیچ مشکلی نداشتم، بلکه این همه را دوست داشتم. پس مشکل از کجا شروع شد؟ رابطه من از چه زمانی با این همه مخدوش شد؟ مشکل از وقتی شروع شد که من اسب خود را رنگ کردم یعنی ادعا کردم من اسب سفید دارم، مشکل از وقتی شروع شد که من چیزی را وانمود کردم و نمایش چیزی را دادم که نبودم. به محض اینکه ادعا کردم سر و کله ترسها هم پیدا شدند. پس ترسهای روانی ما در نهایت به خاطر ادعاهای ماست. من اگر بپذیرم اسب من سیاه است، اگر مسئله درونی خود را بپذیرم و نخواهم آن را پشت ادعاهای زیاد پنهان کنم در واقع شبیه کسی میشوم که میرود آن رنگهای سپید روی اسب سیاه خود را میشوید، در چنین حالتی من دوباره برمیگردم به آن حالت فطری و یگانگی با دیگران، در این حالت من چه ترسی از آسمان و ابر و بهار و پاییز و دستهای خشک و خیس خواهم داشت؟ مثل این است که آن باد را از دهل بگیریم، فغان دهل هم تمام خواهد شد.