مولانا در فیه مافیه میگوید: «یکی خری گم کرده بود، سه روز روزه داشت، به نیت آن که خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مُرده یافت. رنجید و از سرِ رنجش، روی به آسمان کرد و گفت: اگر عوضِ این سه روز که داشتم، شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم.»
این حکایت فیه مافیه مرا بیش از همه یاد آن بیت گرامی حافظ میاندازد: «تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن/ که خواجه خود روش بندهپروری داند»
وقتی ما مشروط زندگی میکنیم و برای زندگی، شرط و شروط فراوانی میگذاریم بلافاصله دچار رنجش میشویم. سعدی نیز همچون حافظ و مولانا، ما را به عمل غیرشرطی دعوت میکند و میگوید: «تو نیکی میکن و در دجله انداز» یعنی عمل کن، اما به عمل خود نچسب، عمل کن، اما از عمل خود رها باش.
اصلاً منشأ و خاستگاه رنجش مرد حکایت فیه مافیه کجاست؟ آن مرد دچار رنجش میشود، چون در حقیقت او سرِ بندگی نایستاده است، سر خر خود ایستاده است. چرا ما در زندگی این همه دچار رنجش میشویم؟ چون سر زندگی نایستادهایم، دنبال خر خودمان ـ ایدهها و نتایج ـ میگردیم.
آن مرد، آن سه روز روزه را به خاطر نفس روزه به جا نمیآورد بلکه میخواهد آن روزه و آن بندگی را وسیله یافتن خر خود کند، در اصل آن روزه، روپوش جستوجوی خر است، مثل این است که من تمام ابعاد و سطوح زندگی را قربانی ایدهها و ذهنیت خودم میکنم بنابراین صورت واقعی زندگی را نمیبینم. مثل این است که شما، یا من با شتاب در جادهای رانندگی میکنیم و این شتاب به قدری بالاست که شکل واقعی اشیا و آدمها را تحریف و آنها را به خطوطی مبهم تبدیل میکند.
چرا مرد حکایت مولانا دچار آن خشم میشود؟ چون تمام ابعاد زندگی را در یافتن خر خلاصه کرده است. در صورتی که زندگی بسیار وسیعتر از یک خر است، اما وقتی خر تمام سطوح دیدن، شنیدن و ادراک مرا اشغال میکند غیبت او برای من به مثابه غیبت زندگی خواهد بود.
چرا ما در زندگی این همه دچار خشم میشویم؟ چون دنبال خر خودمان میگردیم. چرا گاهی حتی گامهای ما برای معناجویی یا خودآگاهی راه به جایی نمیبرد؟ چون در پس آن معناجویی، دنبال خر خودمان میگردیم. چطور؟ مثلاً من میخواهم معناجویی را وسیلهای برای صید توجه مخاطب و تحسین تماشاگر کنم و، چون کسی پای سخنان من نمینشیند یا مرا تحسین نمیکند دچار خشم میشوم.
مثل این است که من به جای تعهد به تمرین، مدام به کاهش وزن چشم بدوزم. در واقع آنچه شایسته چشمدوختن است تمرین است، اما وقتی ارزش تمرین نادیده گرفته میشود کاهش وزن به مثابه یک بت پرستیده میشود.
چرا زندگی من کیفیت صحیحی ندارد؟ چون اصل و فرع را اشتباه میگیرم. به جای اینکه سوارکار را بر اسب بنشانم اسب را بر سوارکار مینشانم. به قول مولانا: بر سر عیسی نهاده تنگ بار / خر سکیزه* میزند در مرغزار. چرا ما زندگی را اغلب به عنوان باری تحملناپذیر حس میکنیم؟ چون دست و پای «متن زندگی» را با «حواشی زندگی» میبندیم. قرار بوده متن بر حواشی حکم براند، اما در زندگی ما این رابطه برعکس شده است.
*پینوشت: سکیزه: به معنی لگد انداختن