+پیرمرد: سلام اوستا احمد، چند وقتیه پیدات نیست؟! با از ما بهترون میگردی؟! دوستای قدیمو از یاد نبری بامعرفت.
- اوستا احمد:ای بابا. فریاد که در رهگذر آدم خاکی/ بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند...
+پیرمرد: چی شده اوستا احمد؟ نگرانم کردی، تعریف کن ببینم. بدخواه داری؟! میریم دخلشو میاریم، فقط لبتر کن.
- اوستا احمد: ماجرا از جایی شروع شد که با ساناز آشنا شدم، دوست عروسمو میگم، توی یه مهمونی که عروسم گرفته بود، باهم معاشرت کردیم. به عروسم گفته بود پدرشوهرت خیلی باحاله هر وقت رفتی خونشون به منم بگو، منم میام. چندباری با عروسم اومد خونمون، پاش که باز شد، بدون عروسم، خودش تنها میومد، هر بار هم یه چیزی رو بهانه میکرد و میومد بالا، یک بار خستهام، یک بار آب بخورم، یک بار خرید کردم براتون... بعد از یه مدت شروع کرد به ابراز علاقه و عشق که احمدآقا به خدا جوونم جوونای قدیم... الانیا چی دارن؟ دماغشونم مامان و باباشون باید براشون بگیرن! اگر عشق هم باشه با قدیمیش خوبه. انقدر رفت و اومد، تا دل منم با خودش برد.
قرار عقد و ازدواج، یه مهمونی کوچیک و دورهمی و شروع زندگی مشترک...
پیرمرد: اوستا بچههات مخالفت نکردن؟!
- اوستا احمد: اولش مخالف بودن، ولی ساناز انقدر زیرک و زبونباز بود که اونارو هم راضی کرد. چقدر با دل و جون برای من وقت گذاشت! احمدآقا آب بدم... احمدآقا بیا آبمیوه صبحت... احمدآقا ال، احمدآقا بل! یه احمدآقا میگفت ۱۰ تا احمدآقا از کنارش میزد بیرون. یه بار گفت احمدآقا برای ابراز عشقت، حاضری که خونه رو به نامم بزنی؟ گفتم شما تاج سری، این چیزا مراتب ارادت بنده به شمارو نمیتونه نشون بده خانوم، راسیتش من هرچی دارم از حاج خانوم دارم، بعد از من هم مال بچههاست. به حاج خانوم قول دادم هواشونو داشته باشم، البته که شما جات محفوظه، حواسم به حق و حقوق شما هم هست. گفت آفرین منم عاشق همین وفاداریت شدم، من که میگم مرد فقط قدیمیش خوبه. چند وقت بعد اومد گفت احمدآقا، خونه کارهای مالیاتی و آب و برق و کلی کار دیگه داره، مغازه هم همینطور، زمین سولوقون هم الکی رو دستت مونده با کلی دردسر... بچهها هم که مشغول زندگیاشونن، نمیرسن برن کارهارو انجام بدن، بیا یه وکالت تام کاری و فروش به من بده تا راحت کارهارو انجام بدم، من هم گفتم خدا خیرت بده. آره کار رو زمین مونده زیاد هستش، حتماً باید همین کار رو بکنم. وکالت تام رو دادم... بعد از وکالت افتاد دنبال کارها، میرفت و میومد، یک سالی گذشت... محبتش همچنان بود، اما خیلی کمرنگتر از اوایل.
یه روز رفت بیرون و دیگه نیومد، منم نگران! خدایا چی شده؟!
بیمارستان! دوست! آشنا! هرچی گشتم پیداش نکردم؟! زنگ زدم به بچهها، بچهها چیکار کنم؟ ساناز گم شده، بعد یک هفته از رفتنش که همچنان دنبالش بودیم، فهمیدیم با همون وکالتنامه همه چیو فروخته و الفرار... حتی مارو هم داشتن از خونه و مغازه مینداختن بیرون!
پیرمرد:ای دل غافل، اوستا احمد چیکار کردی پس؟!
- اوستا احمد: رفتیم پیش یه خانوم وکیلی از آشنایان. گفتیم که خانوم وکیل توروخدا کمکمون کن، همه دار و ندارمون رفت، چه کنیم؟! خانوم وکیل گفتن با این وکالتنامه تامی که شما دادی، در واقع خودتون به همسرتون اجازه فروش اموالتون رو به هر کس که بخواد دادین و الان، چون معاملات انجام شده خود املاکتون رو نمیتونیم برگردونیم، اما پولهاش رو انشاءالله تلاش خودمون رو میکنیم بهتون برگرده.
با کمک خانوم وکیل دادخواست دادیم که ساناز خانوم «حساب ایام وکالت» رو بده. سادهشو بخوام بگم، یعنی اموالی که رفته فروخته رو پس بده. در واقع ساناز فقط وکیل بوده و باید پولها رو بده به موکل که من هستم، نمیشه بخوره یه آب هم روش.
وکیلمون میگه از اونجایی که وکیل امین هستش، این پولارو که بالا کشیده، جرم خیانت در امانت هم انجام داده. به جرم خیانت در امانت هم ازش شکایت کردیم...
اوایل که در جلسات حاضر نمیشد تا جلبش کردن.
قاضی رو هم به سمت خودش میبرد! البته خداروشکر جناب قاضی متوجه لفاظیهاش شد و با توجه به مدارک و توضیحات ما، به نفع ما رأی داد و ساناز محکوم شد...
من هم به خاطر زحماتی که کشید و محبتی که بینمون بود، ازش گذشتم.
پول هارو گرفتم و برای همیشه ازش خداحافظی کردم...
* کارآموز وکالت