متولد سال 49 در تهران هستم و سال 65 در 16سالگي براي اولين بار به جبهه رفتم. مرحوم مادرم با رفتنم مخالف بود. به حكم مادرياش ميترسيد اتفاقي برايم بيفتد. هرچند برادر بزرگترم پيش از من چند بار به جبهه اعزام شده بود، اما چون سن كمي داشتم، مادر ميترسيد اتفاقي برايم بيفتد. از طرف ديگر برادر بزرگترم آدم جسوري بود و خانواده از او خيالشان راحتتر بود.
به هرحال سال 65 يك دوره سه ماهه به جنوب رفتم و اتفاق خاصي هم برايم نيفتاد. وقتي به مرخصي آمدم، مادرم از سمت من خيالش راحتتر شده بود اما ديگر اجازه نميداد از خانه تكان بخورم. ماندم تا به سال 66 رسيديم. در اين مقطع 17 سالم شده بود و چون ميخواستم باز به جبهه برگردم، سربازي را بهانه كردم. سپاه هم كه پاسدار وظيفه ميگرفت و ميتوانستم دوباره به عنوان سرباز به جبهه برگردم.
اينبار آموزشهايي در خصوص پدافند هوايي ديديم و به عنوان نيروي پدافند به كردستان اعزام شديم. سال 66 ايران ماووت عراق را گرفته بود و نيروهاي ما آنجا مستقر بودند. ما هم به آن منطقه رفتيم تا در برابر حملات هوايي دشمن از نيروهاي خودي محافظت كنيم.
يك روز چند جنگنده آمدند و ما سريع پشت توپهاي ضد هوايي قرار گرفتيم. يادم است جنگندههاي دشمن شيرجه ميرفتند و اوج ميگرفتند. يكبار كه يكي از جنگندههايشان شيرجه زد، خودم پشت ضد هوايي بودم و به سمتش شليك كردم. تا همين جا را يادم است و بعد ديگر هيچ چيزي متوجه نشدم. چشم كه باز كردم ديدم در يك محيط خاصي قرار دارم. چيزي يادم نميآمد. مدتي گذشت تا يادم افتاد چه كسي هستم و وقتي دور و برم را نگاه كردم فهميدم من را به بيمارستان منتقل كردهاند.
از صحبتهاي پرستار فهميدم اينجا بايد يكي از شهرهاي آذربايجان خودمان باشد. چون آنها تركي صحبت ميكردند و من هم كه تركي بلد بودم. كمي بعد فهميدم در تبريز هستم. همان لحظه ياد مادرم افتادم و خواستم با او تماس بگيرم ولي آن زمان ما تلفن نداشتيم. هر بار با همسايهمان تماس ميگرفتم و شماره آنها را هم كه گم كرده بودم.
آن قدر مجروح زياد بود كه مسئولان نميدانستند به كدام برسند. بنابراين خودم بايد هر طور شده بود مادرم را خبر ميكردم. يك عاقله مردي از قزوين به ديدار مجروحش آمده بود. به او گفتم كي برميگردي شهرتان؟ گفت فردا. گفتم ميتواني به مادرم خبر بدهي. گفت آخر ما قزوين هستيم و خانه شما تهران است. اشك در چشمم حلقه زد. بنده خدا تا بغضم را ديد گفت پسرم ميروم و مادرت را خبر ميكنم. چند روز بعد مادر و برادرم و تعدادي از اقوام به ديدارم آمدند. باورم نميشد آن بنده خدا از قزوين تا تهران رفته بود تا به مادرم ماجراي مجروحيتم را اطلاع بدهد. واقعاً مردم در آن روزها هواي همديگر را داشتند و به يكديگر كمك ميكردند. اگر نبود اين همراهي مردمي، شايد ما نميتوانستيم در آن شرايط سخت از كشورمان دفاع كنيم.