راستش را بگویم من تا سه سال پیش «سایه» را جز با همین شعرهای اینستاگرامی مثل «نشستهام به در نگاه میکنم» و مختصری از زندگی سیاسیاش نمیشناختم و آنطور که شاید و باید قدردان هنرش نبودم، اما خوشحالم که وقتی سردبیر روزنامه جوان تشویقم کرد شعر بخوانم و گفت تا شعر نخوانی روزنامهنگار خوبی نمیشوی، سراغش رفتم.
دو کتابش را گرفتم؛ «بانگ نی» و «تاسیان». بعدتر دیدم استاد محمدرضا شفیعیکدکنی هم گلچینی از آثار جناب هوشنگ ابتهاج را در کتابی با نام «آینه در آینه» گرد آوردهاند؛ در مقدمه نوشته بودند که این کتاب حاصل گزینشی یکشبه و البته حداقل ۳۵ ساله است که طی یک شبنشینی بهاری با سایه به تاریخ ۱۳۶۹ در شهر کلن آلمان پدید آمده است. یحتمل از آن شبنشینیهایی بوده که ممکن است برای ما آدم معمولیها در طول عمر یک بار پیش بیاید، اما شیرینیاش سالها میماند.
خلاصه «آینه در آینه» را هم گرفتم و همان شعر نخستش، یعنی «گلهای یاس» با ابیات پایانیاش محسورم کرد. آنجا که سروده بود:
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین، عجب باشد!
حیرتم زد که راز این گل چیست؟
که چنینم از آن طرب باشد!...
آه، دانستم،ای شکوفه ناز! –
راز این بوی مستیآمیزت:
کاندر آن رشته، بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت!...
نمیدانم چگونه باید به شکل تخصصی از شعر سایه سخن گفت، اما برای من عوام در شعر، سرودههای سایه لطافت داشت. احساس داشت. میفهمیدم و وجودم سرشار از حس لذتبخش شعر میشد. به نگاهم واژهها را چنان در کنار هم میرقصاند که دلت غنج میزد تا بیت بعدی را هم بخوانی و دوست نداشتی هیچگاه به پایان برسد.
القصه سایه خیلی زود سایهای شد بر سر لطافت وجودم. حالا او آسمانی شده و به قول یلدا خانم، دخترشان، سایه ما با هفت هزار سالگان سربهسر شد. روحش شاد. امیدوارم حداقل نسل بعد از من ذخایر فرهنگیاش را زودتر بشناسد و آنها را ارج بیشتری نهد.
راستی! خاطرم هست که او با همه عظمتش درباره استاد شجریان و قطعه «مفلسانیم و هوای میو مطرب داریم»، گفته بود: «من فکر میکنم اگر حافظ بود، پا میشد و شجریان را غرق بوسه میکرد.»