بار دیگر موسم رقم خوردن تاریخ در بهمن ۱۳۵۷ و سالروز دهه فجر انقلاب اسلامی فرا رسید. خوانش خاطرات آنانکه شاهد این حماسه تاریخی بودند یا در طریق ایجاد آن رنجهایی چند را متحمل شدند، بس روشنگر و آگاهیبخش تواند بود. از این روی و در مجال این مقال، به بازخوانی تحلیلی خاطرات مهندس سیدمرتضی نبوی، از روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی پرداختهایم. مستندات این نوشتار، از کتاب خاطرات وی اخذ شده است. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
روزنامه «شاه رفت» را به شیشه اتومبیلم نصب کردم!
برای بسا مردم، شمارش معکوس پیروزی انقلاب اسلامی از ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ و فرار پهلوی دوم از ایران آغاز شد. در این روز، ملت با شادی و سرور زایدالوصف خود، داوری خویش را در باره نیم قرن سلطنت پدر و پسر، نشان دادند. مهندس سیدمرتضی نبوی، حال و هوای مردم تهران در این روز را اینگونه به تاریخ سپرده است:
«یکی از شادترین روزها برای مردم تهران و همه ایران، روز فرار شاه بود. من با اتومبیل ژیان در خیابان بودم که متوجه شدم روزنامهها با تیتر بزرگ نوشتهاند: شاه رفت! یکی از آن روزنامهها را گرفتم و به شیشه ماشین نصب کردم، چراغها را روشن کردم و در خیابانها به راه افتادم. حوالی مدرسه سپهسالار (مدرسه شهید مطهری فعلی) بودم، راهبندان شده بود و همه ماشینها بوق میزدند و مردم به طور خودجوش، در خیابانها شیرینی و شکلات پخش میکردند...».
دیدار با شهید محمدعلی رجایی پس از آزادی از زندان
در آستانه بالا گرفتن موج انقلاب اسلامی، بسا یاران این حرکت عظیم، یکدیگر را یافتند و مجدداً تعامل با هم را آغاز کردند. راوی خاطرات نیز دیداری با شهید محمدعلی رجایی را به یاد میآورد که در همان مقطع انجام گرفته است:
«در جریان تحصن علما در دانشگاه تهران، ما در دانشگاه تهران بودیم. علما به مسجد دانشگاه آمده بودند. یادم است در آن جریان، آقای محمد منتظری خیلی فعال بود. آقایان میآمدند و سخنرانی میکردند. بیرون از دانشگاه نیز ماشینهای ارتشی در حال رفت و آمد بودند. امام فرموده بودند به ارتشیان گل هدیه کنید و ارتشیها نیز آرام آرام با مردم همراه و همگام میشدند. پس از آزادی آقای رجایی از زندان، در منزلشان با ایشان دیدار کردم. یادم است زمستان بود و مشکل نفت وجود داشت. خانه ایشان هم سرد بود. پتویی آورد و من روی پاهایم کشیدم! پس از آن ساعتها نشستیم و بحث کردیم و پس از آن ارتباطمان با ایشان ادامه یافت...».
نگهبانی در مدرسه رفاه، با سلاح چوب!
مهندس نبوی مانند بسا انقلابیون دیگر در روزهای منتهی به ورود امام خمینی به ایران، در مدرسه رفاه به فعالیت پرداخت و حتی شبها در زمره نگهبانان آن بود. پذیرش همین سمت، موجب شده بود تا وی نتواند در مراسم استقبال از رهبر انقلاب شرکت جوید و به دیدن آن از طریق پخش تلویزیونی قناعت کند:
«با پیش آمدن موضوع ورود حضرت امام به ایران و تشکیل ستاد استقبال، در مدرسه رفاه مستقر شدیم. آقای رجایی، مهندس حسین مظفری نژاد (نماینده دوره سوم مجلس)، آقای شجاعیان، آقای محمدی و... هم بودند. آقایان سعید محمدی و علی محمدی، تشکیلات تبلیغاتیشان را در مدرسه رفاه مستقر کردند و به کار تکثیر اعلامیههای امام پرداختند و در واقع در مدرسه رفاه، یک واحد تبلیغاتی راهاندازی کردند. ما در مدرسه رفاه، کارهای مختلفی انجام میدادیم. شبها نگهبانی میدادیم و از چوب، به عنوان اسلحه استفاده میکردیم. تا اینکه روز موعود، یعنی روز تشریففرمایی حضرت امام پیش آمد. روزی که قرار بود ایشان به ایران بیایند، گروهی از بر و بچهها در تلویزیون آماده شده بودند تا مراسم ورود امام به ایران را از تلویزیون پخش کنند. با ما هم درمدرسه رفاه، ارتباط برقرار کرده بودند. روز ورود امام، در مدرسه رفاه مستقر و منتظر بودیم تا ایشان پس از سخنرانی در بهشت زهرا به آنجا تشریف آورند. ما در آنجا نظارهگر تصاویر ورود امام به ایران از تلویزیون بودیم که یکدفعه تصاویر قطع شد. آن موقع مرغ طوفان [بختیار]سر کار بود و جلوی پخش آن را گرفته بود! مردم به محض قطع شدن تصاویر، به خیابانها ریختند! از اینکه نمیتوانستیم مدرسه رفاه را ترک کنیم، ناراحت بودم و تا عصر هنگام در انتظار ورود امام ماندیم...».
دغدغههای بازگشت امام، از بهشتزهرا
راوی در بخش دیگری از خاطرات خویش جلوههایی ناب از عشق مردم به پیر مراد را در مراسم استقبال از آن بزرگ باز گفته است. او این نکات را از شاهدان نزدیک آن حماسه بزرگ شنیده است:
«امام پس از تشریففرمایی به بهشتزهرا، به علت ازدحام جمعیت، سوار هلیکوپتر شدند. آقای ناطقنوری با آن قدرت بدنی، ایشان را بلند و سوار هلیکوپتر کرد! ظاهراً به بیمارستان پهلوی (بیمارستان امام خمینی فعلی) رفتند. در آنجا هم که پرسنل بیمارستان متوجه ورود امام شده بودند، برای دیدار با ایشان هجوم آورده بودند. ظاهراً ایشان، با یک ماشین پژو آمده بودند. سپس ماشین را عوض کرده و سوار پیکان شده بودند. حضرت امام به آقای ناطق نوری گفته بودند ما در تهران فامیلی داریم، مرا به خانه آنها ببر!... روزی بر حسب تصادف، به آن خانه سر زدم. آنجا به من گفتند امام چند ساعتی در این خانه اقامت داشت! ظاهراً به دلیل حضور یکسری از اعضای نهضت آزادی از جمله مهندس بازرگان، هاشم صباغیان و...، امام به مدرسه علوی رفتند، در حالی که پیش از آن قرار بود به مدرسه رفاه تشریف بیاورند و به همین دلیل نیز ستاد در مدرسه رفاه استقرار یافته بود. نمیدانم شاید به دلیل حساسیت امام نسبت به نهضت آزادیها و شاید به علت مسائل امنیتی بود که امام به مدرسه رفاه نیامدند! میتوان حدس زد که پیشنهاد نرفتن امام به مدرسه رفاه، از سوی آقای شهید مطهری بود. چون ایشان هم نسبت به مجاهدین خلق حساسیت داشت، هم نهضت آزادی...».
پرواز دل، در اقتدا به پیر مراد!
برای نبوی، شیرینترین لحظه در روزهای بالا گرفتن قیام مردم، غروبی است که توانست در محل اقامت امام خمینی در مدرسه علوی تهران، نماز جماعت را به امامت ایشان برقرار کند. او به شرح ذیل آمده، پس از آن نماز از امام سؤالی پرسید و پاسخی نیز دریافت کرد:
«از مدرسه رفاه، به مدرسه علوی آمدم. برای دیدار با حضرت امام، اشتیاق زیادی داشتم و از اینکه امام به مدرسه رفاه نیامدند و به مدرسه علوی رفتند، خیلی ناراحت شده بودم. در مدرسه علوی هم تشکیلاتی درست شده بود و امام دیدارهای عمومی داشتند و من از داخل حیاط، امام را میدیدم. غیر از این دیدارهای عمومی، خاطره دل انگیز من مربوط به شبی است که توفیق پیدا کردم تا نماز مغرب و عشاء را پشت سر ایشان بخوانم. آن شب آقای کروبی مرا به داخل منزل امام برد تا بتوانم پشت سر ایشان نماز بخوانم. یکی از سالنها را برای اقامه نماز آماده کرده بودند. امام خیلی بیتکلف نماز میخواندند، یک نماز روحانی توأم با [معنویت و پرواز دل]. [پس از اتمام نماز]به آقای کروبی گفتم از امام سؤال کند، خانهای که ما نشستهایم، از نظر شرعی اشکالی دارد یا نه؟ چون پدرم کارمند دارایی بود و خانه را او خریده بود و در آن ایام، بعضیها نسبت به اداره دارایی، ایجاد شبهه میکردند. آقای کروبی این سؤال را از امام پرسید و امام فرمودند نه، اشکالی ندارد و میتوانند در همان خانه زندگی کنند...».
تکاپوی شهید مطهری، در مدرسه علوی
مدرسه علوی پس از ورود امام خمینی، محل جنب و جوش چهرههایی بود که فارغ از نام و مقام خویش در طریق اعتلای این حرکت عظیم به تلاش میپرداختهاند. در زمره این افراد، استاد شهید آیتالله مرتضی مطهری بود که ذکر او در خاطرات راوی، اینگونه رفته است:
«الان [در جریان مرور خاطرات]قیافه شهید مطهری برایم زنده شد که عبا را زمین گذاشته، آستینها را بالا زده و مثل یک فرد معمولی و با تحرک بسیار، در حیاط مدرسه علوی در تلاش و کار و فعالیت بود. حضرت امام هم به ایشان خیلی علاقهمند بودند. این را هم بگویم که شهید مطهری در مدرسه علوی و افراد نهضت آزادی، در مدرسه رفاه بودند...».
مواجهه با اقدامات مخرب چپها در کارخانجات
پیروزی انقلاب اسلامی که قطعی شد، برخی گروههای سیاسی کم وزن در ساحت سیاست ایران به تکاپو افتادند تا از میان خیل عظیم مردم به ویژه محرومان یارگیری کنند. این رویکرد، بیش از همه مورد توجه چپها قرار داشت و محل اعمال آن نیز در کارخانجات بود. با این همه و بر اثر روشنگریهای یاران انقلاب، کارگران مسلمان و انقلابی، اغواگران چپ را از محل کار خود اخراج کردند و به ایشان مجال عمل ندادند:
«همزمان با ورود حضرت امام به ایران، عدهای از گروههای چپی نیز که عمدتاً در خارج از کشور فعالیت میکردند به ایران آمدند. اینها به کارخانجات اطراف تهران رفته و آنجا مستقر شده بودند و تا مدتها برای انقلاب غائله درست میکردند! آنها در آن کارخانجات خوش خدمتی میکردند، نمایشنامههای چپی برای کارگرها اجرا میکردند و به خیال خودشان میخواستند سرنوشت کارگرها را جدا کنند! آنها برای خودشان، در مقابل انقلاب دکان باز کرده بودند. نظم و ترتیبهای مارکسیستی را آنجا پیاده و کارگرها را به خواستههای بیشتر تحریک میکردند. آنها بر اساس اعتقادات خودشان دنبال کارگرها بودند و میخواستند انقلاب کارگری راه بیندازند! از جمله کارهای ما در مدرسه رفاه، برخورد با اینگونه افراد بود، یعنی رفتن و خنثی کردن فعالیتهای آنها. ما براساس رأی و نظر دوستان حاضر در مدرسه رفاه، به همراه آقایان نجفی، مظفرینژاد و شجاعیان به آن کارخانجات میرفتیم، ساعتها داخل کارخانجات میایستادیم و به دنبال فرصت میگشتیم! آنها (چپیها) مثل بختک به جان کارگرها افتاده بودند، شعارهای کارگری میدادند و میگفتند مثلاً: کارگرها باید چنین و چنان شوند و کارخانه بایستی بین کارگرها تقسیم گردد و از این قبیل. بین کارگران کارخانه که تعدادشان در برخی کارخانهها ۲، ۳ هزار نفر بود، جو عجیبی درست کرده بودند! ما به دنبال فرصتی بودیم تا بتوانیم با برخی از این کارگرهایی که عِرق مذهبی بیشتری دارند، ارتباط برقرار کنیم. خلاصه به هر طریقی، کارگرها را در محلی جمع کرده، برایشان سخنرانی و وجود توطئهها را برایشان روشن میکردیم. میگفتیم اینها دین و ایمان ندارند و با خط امام و اسلام موافق نیستند و از این قبیل. این قضایا را تا حدودی برایشان تفهیم میکردیم و کارگران به عمق مسائل پی میبردند و توطئهها تقریباَ خنثی میشد و طولی نمیکشید که کارگران، چپیها را از کارخانهها بیرون میریختند! ما در جریان این کار، مشکلات مالی و حقوقی کارگران را هم حل میکردیم. مثلاً از طریق ستاد مستقر در مدرسه رفاه، با مسئولان کارخانجات هماهنگ میکردیم تا حقوق عقب افتاده کارگران پرداخت شود و مساعدتهای مالی هم داشتیم...».
بلندگو را بر اتومبیل ژیان نصب و پیام امام را به مردم ابلاغ کردم!
برای انقلابیون بعدازظهر ۲۱ بهمن ماه ۱۳۵۷، موسم خنثی شدن آخرین ترفند رژیم شاه به شمار میرفت. آنگاه که امام خمینی با حدس توطئه کودتا، حکومت نظامی را ملغی و مردم را به حضور در خیابانها دعوت کرد. مهندس نبوی نیز در آن ساعات، بلندگویی را بر اتومبیل ژیان خویش نصب و پیام رهبر انقلاب را به مردم ابلاغ کرد:
«در روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ بود که به اتفاق آقای نجفی علمی، از یکی از کارخانجات برمیگشتیم. به میدان آزادی که رسیدیم، احساس کردیم شهر حال و هوای دیگری دارد. پیاده راه افتادیم به سمت میدان انقلاب تا از آنجا به خانه برویم. در مسیر دیدم، مردم دهان به دهان این خبر را به هم میرسانند که حضرت امام طی اعلامیهای فرمودهاند حکومت نظامی باید شکسته شود!... در آن ایام، رادیو هنوز در اختیار رژیم بود و مردم اینگونه خبرها را تلفنی یا دهان به دهان به هم میرساندند. در همان روز، مردم به پادگان نیروی هوایی رفته و به پرسنل نیروی هوایی کمک کرده بودند و برای اولین بار بود که اسلحه از پادگانها بیرون آمده بود. همانطور که از خیابان میگذشتیم، مردم به هم میگفتند آنها میخواهند حکومت نظامی اعلام کنند! بعدها معلوم شد که رژیم قصد داشت آن شب با برقراری حکومت نظامی، به محل اقامت حضرت امام بریزد و ایشان و همه انقلابیونی را که آنجا متمرکز بودند، دستگیر کند و مسئله را فیصله بدهد! جو عجیبی در شهر حاکم بود. به میدان پاستور که رسیدیم، برای اولین بار دیدم دو جوان روی موتوری نشستهاند! یکی از آنها پارچه سفیدی بر پیشانی بسته بود و یک اسلحه ژ ۳ به همراه داشت. چون حضرت امام فرموده بود مردم به خانه نروند، شبها در خیابانها باشند! این موضوع برای من خیلی هیجانانگیز بود، چون با وجود جو پلیسی آن زمان، این اقدام دو جوان تازگی داشت. به خانه که رسیدم، پیام امام مبنی بر شکسته شدن حکومت نظامی را از طریق تلفن از رفقا دریافت کردم. بلندگویی را که قبلاً دربارهاش صحبت کردهام، به ژیان وصل کردم و در کوچهها و خیابانهای اطراف به راه افتادم و از طریق آن بلندگو دستور امام را به مردم رساندم. در آن ایام، جرئتمان بیشتر شده و اوضاع با آمدن امام به ایران، تقریباً از دست رژیم خارج شده بود! در خیابانها با بلندگو میگفتیم مردم! شب به خانههایتان نروید! آن شب را تا صبح، با عدهای از دوستان قدم میزدیم. برای دفاع از خودم، چاقوی بزرگی از خانه برداشته بودم و به همراه داشتم. آن شب تیراندازیها زیاد بود. اگر پلیس افرادی را سر کوچهها میدید، تیراندازی میکرد. البته جرئت دنبال کردن افراد را نداشت و فقط تیراندازی پراکنده بود که تا صبح ادامه یافت...».
شگرد یاران انقلاب در شهربانی، در واپسین ساعات حیات رژیم شاه
کلانتریهای سراسر کشور، اغلب به تمایل و رغبت، تسلیم موج عظیم انقلاب اسلامی شدند و حتی بضاعت خویش را در اختیار مردم قرار دادند. با این همه برخی ترفندهای جالب نیز این فرآیند را تسریع نمود. راوی در این باره به خاطرهای شنیدنی اشاره کرده است:
«بعدها که به سپاه رفتم، با بسیاری از افرادی که در گذشته تجربههایی داشتند، روبهرو شدم. در آنجا یکی از نیروهای شهربانی را دیدم. او [در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی]، مسئول مرکز بیسیم شهربانی بود و درباره نقش خود در تسلیم شدن کلانتریها حرف میزد. او میگفت بیسیم قوی مرکز را روشن کرده بودم و با روشن شدن آن بیسیم رئیس شهربانی از کار میافتاد و نمیتوانست به مرکز پیغام دهد و مرکز پیغام او را به کلانتریها ارسال کند! در عوض از جانب خودم به کلانتریها چنین پیغام میدادم: تسلیم شوید، مقاومت نکنید و اسلحههایتان را تحویل دهید! کلانتریها بدینگونه و البته به سرعت و بعضاًَ با یکسری درگیریها، تسلیم شدند...»
دژخیمان رژیم، در زندانهای انقلاب
مدرسه رفاه تهران تنها کانون شناخته شدهای بود که مردم انقلابی، عوامل دستگیر شده رژیم گذشته را به آن تحویل میدادند. دیدن این صحنه برای آنان که عمری مظالم این جماعت را به جان خریده بودند، بس شیرین و عبرت آموز به نظر میرسید:
«محل زندان انقلاب، در زیرزمین مدرسه رفاه و زندانبان آن نیز آقای عزت مطهری یکی از سمبلهای مقاومت در زیر شکنجه بود. او از آن انقلابیونی بود که کار مسلحانه میکرد و پیش از پیروزی انقلاب، ساواک مدتها به دنبال دستگیری او بود. یک بار هم به دروغ اعلام کرد عزتشاهی در یک درگیری کشته شده است!... به هر حال، ژنرالها و افسران گنده نظامی و... پس از دستگیری در آن زیر زمین زندانی میشدند. یکی از کسانی که همان روزهای اول دستگیر و اعدام شد، سرهنگ منصور زمانی بود که در زندان شهربانی، مسئول بند سیاسی و افسر بسیار کثیف و خبیثی بود. او زندانیان سیاسی را خیلی اذیت میکرد. هر لحظه به دستور او، بچهها را میآوردند، لخت میکردند، میگشتند و نمیگذاشتند نماز بخوانند...».