سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: با هماهنگی بچههای هیئت کربلای بیتالمهدی به ولدآباد محمدشهر میروم تا برای ساعاتی مهمان مادری شهیدپرور از لشکر فاطمیون شوم. مادری که از حال و هوا و روحیات معنویاش بسیار شنیدهام. سیدجمیله نقوی مادر ۶۵ ساله؛ مادری که راوی لحظه لحظه زندگی فرزند شهیدش سیدعلی نقوی میشود.
هدیه به عمه سادات
وارد خانه میشوم. خواهرزادههای کوچک شهید و مادر شهید سیدعلی نقوی پذیرای ما میشوند و با احترام ما را به داخل خانه مشایعت میکنند. ذوق و شوق او در استقبال از ما در بدو ورود و چهره مهربانش نشان از همراهی و صلابت مادرانهاش دارد و همین خیالمان را راحتتر میکند که مصاحبه خوبی را در پیش خواهیم داشت. از مادر شهید میخواهم کنارمان بنشیند و کمی از خانوادهاش برایمان بگوید و او درهمان چند جمله ابتدایی همکلامیمان زینبوار با صدای رسایش ندا سر میدهد و میگوید: «من سیدجمیله نقوی، مادر شهید سیدعلی نقوی هستم. علی همه دار و ندار من در زندگی بود که به عمهام حضرت زینب (س) هدیهاش کردم. من راضیام به رضای خداوند. پنج فرزند دیگرم هم فدای راه حضرت زینب (س) میکنم. وجود خودم فدای اسلام و راهی است که مدافعان جبهه مقاومت با راهبری حاج قاسم سلیمانی در آن قدم گذاشتند. من امروز شرمندهام که کمترین سهم را دراین جبهه و در دفاع از حریم آلالله داشتم. بیبی حضرت زینب (س) در این مسیر سختیهای زیادی را متحمل شدند و آنچه ما دیدیم و تحمل کردیم ذرهای ناچیز در برابر خلق عظمت پیامبر عاشورا حضرت زینب (س) است. هم او که در آن شرایط چیزی جز زیبایی ندید. ایشان میتوانست راحت زندگی کند، اما اجازه نداد دین درخطر بیفتد. انشاءالله همه اینها را خوب درک کنند. اگر امروز من به عنوان مادر شهید سیدعلی نقوی در محضر شما ننشسته بودم، این موضوع را به این خوبی درک و باور نمیکردم.»
هجرت به ایران
این روایتها نشان از جایگاهی دارد که مادر شهدا در مکتب حضرت زینب (س) کسب کردهاند. صبرش، ایمانش و ارادهاش در اعتلای اسلام ستودنی است. از مادر شهید میخواهم کمی به عقب برگردیم و از روزهایی که برای اولین بار به ایران مهاجرت کرده روایت کند. میگوید: «ما سال ۱۳۷۲ به ایران آمدیم. من در افغانستان ازدواج کرده بودم. سیدعلی، سیدحسن و سیدمحمد و زینب متولد افغانستان هستند. آن زمان زینب یکماهه بود که به ایران آمدیم. به محض ورودمان به ایران به گرمدره رفتیم و بعد از مدتی در هشتگرد ساکن شدیم. سه سال آنجا بودیم. سیدحسین هشتگرد به دنیا آمد.»
نان حلال کارگری
از مادر شهید میخواهم از همسرش برایمان بگوید، از رزق حلالی که برای گذران زندگی و در آن شرایط سخت به خانه میآورد. رزقی که عاقبت سیدعلی را با شهادت رقم زد. این مادر شهید اینگونه ادامه میدهد: «پدر بچهها به رزق حلال خیلی اهمیت میداد. وقتی سر زمین کشاورزی کار زراعت میکردیم یاد ندارم از محصولات باغ میوهای را به دهانش بگذارد و از آن بخورد. حتی اگر صاحب باغ هم راضی بود خیلی مراعات میکرد که نکند حقی ناحق شود و حق الناس بر گردنش بیفتد. بسیار مقید به خواندن نمازهایش در اول وقت بود. بسیار هم قرآن میخواند. بیش از ۱۳ سال است که به رحمت خدا رفته و در بین ما نیست. آن شب را هرگز از یاد نمیبرم. شب شهادت امام رضا (ع) مسجد رفت. بین نماز مغرب و عشاء بود که به رحمت خدا رفت.»
علمدار هیئت امام حسین (ع)
قطعاً پرورش بچهها در این فضا تأثیر زیادی در روحیه و رشد معنویشان داشته است. سیدجمیله نقوی در این باره میگوید: «سیدعلی رهرو پدرش بود. بچههای دیگرم هم خوب بودند، بسیار معتقد تربیت شدند، اما او خاصتر بود. در ایام محرم علمداری میکرد. در هیئت قمر بنیهاشم که هیئت خودمان است، عزاداری میکرد. هرکجا که بود خودش را میرساند و داربست میبست کنار خانه و مهمانهای اباعبدالله را میزبانی میکرد. در امورات و تدارکات برگزاری مراسمهای هیئت نفر اول بود و کمک دست من. حتی وقتی به سوریه رفته بود، از آنجا تماس میگرفت و پیگیر کارهای هیئت میشد. قسمتش این بود که دو سال متمادی ایام عاشورا را در سوریه باشد. من هم برای اینکه دلش آرام بگیرد با گوشی از مراسمهای هیئت فیلم میگرفتم و برای سیدعلی میفرستادم. انگار خودش هم در کنار ما عزاداری میکرد. سیدعلی شهادتش را در مسیر عشق به اباعبداللهالحسین (ع) گرفت و عاقبت بخیر شد. ما همه عاشق امام حسین (ع) و اهل بیت هستیم. یک سال خیلی دلم میخواست به کربلا بروم، اما پول نداشتم. آن زمان در یک شرکت نظافتی مشغول کار بودم. برادرم که کربلا رفت من هم خیلی دلم میخواست بروم. به سیدمحمد گفتم دلم میخواهد زیارت بروم ولی پول ندارم، خواهرت هم دوست دارد با من بیاید! پسرم سیدمحمد گفت مامان شما بروید من برای شما پول میفرستم. الحمدلله بدون هیچ دغدغهای پول هم جور شد و به زیارت رفتیم. امیدوارم باز هم زیارت ارباب قسمت ما شود.»
خواب شهادت
از مادر شهید میخواهم از روزهایی که سیدعلی تصمیم گرفت برود و مدافع حرم اهل بیت شود برایم بگوید. اینجاست که دیگر بغضهای مادر شهید نمیتواند از دیدههایمان مخفی بماند؛ او پاسخ سؤالمان را با خواب شهادت سیدعلی در روزهای قبل از مدافع حرم شدنش میدهد و میگوید: «در روزهایی که هنوز هیچ خبری از مدافع حرم شدن سیدعلی نبود، من خواب دیدم که او به شهادت رسیده است. حتی خوابم را هم برای او تعریف کردم، اما سیدعلی گفت مادر جان! من که اصلاً نمیخواهم به سوریه بروم که شما خواب دیدهاید شهید شدهام! اما گویی تقدیر طور دیگری برای او رقم خورده بود. راهی شدنهای پیاپی دوستان و شهادت بچههای لشکر فاطمیون او را هم به این فکر انداخت که خودش را به جمع یاران و دوستانش در سوریه برساند. روزی که میخواست از پادگان یزد به جبهه اعزام شود، پیش فرمانده پادگان رفتم و قسمش دادم که سیدعلی را نبرد. گفت اگر به سرنوشت و قسمت اعتقاد دارید راضی باشید به عاقبتی که خدا برایش رقم زده است. در نهایت سه مرتبه از اتوبوس پیادهاش کردند که نتواند برود، اما بار چهارم اسم و فامیلش را عوض کرد تا بتواند برود. دقیقاً شب ۲۳ ماه رمضان بود که رفت. بعد از ۲۰ روز از سوریه زنگ زد و گفت من باید این راه را میرفتم. گفتم من راضی نبودم، اما او پنج ماهی ماند و بعد برگشت.»
زائر امام حسین (ع)
وقتی آمد ازدواج کرد و همسرش چهارماهه باردار بود که سیدعلی دوباره اعزام شد. از فرودگاه زنگ زد گفت دارم میروم، مراقب همسرم باش. به او گفتم من همسرت را نگه نمیدارم. این را گفتم که برگردد ولی فایده نداشت. دو ماه از رفتنش میگذشت که تماس گرفت و گفت اسمتان را نوشتم که به سوریه برای زیارت بیایید. باورم نمیشد. گفتم سیدعلی من کجا، سوریه و زیارت حرم حضرت زینب (س) کجا؟ خلاصه من، خواهر و همسرش با هم رفتیم. وقتی رسیدیم نشسته بود، بلند شد مرا بغل کرد و گفت تو را از نفسم هم بیشتر میخواهم. اگر تو نفس بکشی من هم نفس میکشم. همانجا قول داد و گفت مادر جان تا تو را به مکه نفرستم شهید نمیشوم. گفتم از شهادت حرف نزن من طاقت ندارم. سه روز در سوریه ماندیم و برای زیارت به حرم میرفتیم. من بیتاب که میشدم، به من میگفت برو حرم هر حرفی داری به حضرت زینب (س) بگو. بعد از آن با خودم میگویم کاش آن شبها اصلاً نمیخوابیدم تا بیشتر پیشش میماندم. بعد از سه روز، گفتم بیا با هم برگردیم. گفت پول زیارت را قسطی از من گرفتهاند باید بمانم. بعد رو به من کرد و گفت مادر جان! شیرت را حلالم میکنی؟ گفتم روزی ۷۰ بار نه روزی ۱۰۰ بار حلالت میکنم، چون من را به زیارت حرم حضرت زینب (س) آوردی. همسرش گریه میکرد. میگفت چرا گریه میکنی، تو خوشبختترین زن دنیا هستی که به زیارت عمه جان آمدهای. ما به سختی از سیدعلی جدا شدیم، اما حالم به گونهای بود که احساس میکردم دیگر او را نمیبینم» و شهید شد. به لحظات شهادت دردانه خانه نقویها میرسیم. از ایامی که مادر، روضه صبوری را مرثیه کرد و اشکهایش بیامان فرو میریخت. اینجا دیگر اشکها به جای کلمات حق مطلب را ادا میکنند: «سید علی همیشه با ما در تماس بود. اما یک ماهی میشد که دیگر خبری از او نداشتیم. برادرش سیدحسین گفت مادر من میروم تا از سیدعلی خبری برایت بیاورم. رفت و خبر شهادتش را برایمان آورد. گویی ۱۰ روز قبل از رفتن سیدحسین، سیدعلی به شهادت رسیده بود. سیدحسین وقتی به ایران برگشته بود یک شبانهروز به خانه نیامد. او به مغازه یکی از دوستانش رفته و تمام این ساعت به عشق برادرش گریه کرده بود. تاب این را نداشت که خبر شهادت برادرش را به من بدهد. آن ایام من شاغل بودم و روزها سرکار میرفتم. یک شب به من زنگ زد و گفت مادر فردا سرکار نرو، گفتم چرا؟ گفت برو کارتهای بچهها را بگیر. گفتم باشد. صبح بلند شدم. بیحال و بیجان بودم، رفتم بیرون ولی دوباره به خانه برگشتم. خواهرم آمد خانه دید سرکار نرفتم. برادرم آمد دیدم حالش خوب نیست. گفتم چه شده؟ گفت با بچههایم دعوا کردم ولی دخترش که همراهش بود رو به من کرد و گفت عمه سیدعلی شهید شده است. با شنیدن این خبر بیحال شدم و از هوش رفتم. ظهر که چشمانم را باز کردم، دیدم درمانگاه هستم. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت، اما خدا را شکر میکنم.»
۱۴روز چشمانتظاری
مادر شهید از روزهای چشم انتظاری و وصال برای رسیدن به پیکر شهیدش و از لحظات سختی که در این چند هفته بر او گذشته بود برایمان میگوید: «حدود دو هفتهای طول کشید تا پیکر سیدعلی به ایران بیاید. پاییز بود و هوا سرد. من هر روز پالتو به تن میکردم و میرفتم داخل کوچه و منتظر مینشستم. با عکسهایش درد دل میکردم. تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم زنگ زدم سپاه گفتم سیدعلی من با پرواز امشب آمده؟ گفتند کسی به شما خبر داده است؟ گفتم نه خودم در خواب دیدم.»
تیری به چشم و تیری به پهلو
روایت مادر از لحظه شهادت سیدعلی همان سخنانی است که همرزمانش برای او روایت کردهاند. سیدجمیله نقوی میگوید: «سیدعلی در منطقه بوکمال شهید شد. از افراد یگان ویژه بود و معاون فرمانده. یک بار از سوریه به من زنگ زد و گفت من با ماشینهای سنگین رانندگی میکنم، گفتم مادر مراقب باش. گفت نگران نباش مامان من رانندگیام خوب است. گفتم مادر! من بچه جنگم، بچه افغانستانم. میدانم راننده را میزنند تا ماشین را بگیرند. گویا در مرحلهای او و ۱۷ نفر از همرزمانش در محاصره قرار میگیرند. آنها میتوانستند عقبنشینی کنند، اما ایستادگی کردند. تک تیراندازهای داعش سیدعلی را میزنند. مثل حضرت ابوالفضل (ع) یک تیر به چشمش و یکی هم به پهلویش مانند مادرش حضرت زهرا (س) شلیک کرده بودند.»
۳سال و یک ماه و ۲۷ روز دوری
زندگی بدون سیدعلی سخت است، اما وقتی به راهی که او رفته فکر میکنم آرام میشوم. بچههای ما با عشق به جبهه رفتند. امید که همه قدرشناس باشند. قطعاً اگر فرزندان ما و مدافعان حرم نمیرفتند، جنگ در ایران اتفاق میافتاد. همین حالا که با شما صحبت میکنم، سه سال و یک ماه و ۲۷ روز است که نیست و من حتی برای پنج دقیقه هم فراموشش نکردم.»