کد خبر: 1042859
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۳:۴۱
خاطراتی از شهید محمدجمال صالحی در گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید
محمدجمال سعی می‌کند که نیرو‌ها را از محاصره بیرون بیاورد و به بیسیم‌چی که تک فرزند خانواده نیز بود، دستور می‌دهد که بیسیم را به او بدهد و خودش را از مهلکه نجات بدهد
زهرا محمدزاده
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: ضارب شهید‌صالحی بعد‌ها اعتراف کرده بود پس از اینکه محمد‌جمال را به شهادت رساندم، چون از شجاعتش خوشم می‌آمد، اجازه ندادم کسی به پیکر او تعدی کند! شهید‌محمد جمال صالحی متولد ۱۳۴۰ در بیجار، از جمله شهدای بنام خطه کردستان است که در اواخر سال ۱۳۵۸ وارد سپاه شد و تا زمان شهادتش در اسفندماه ۱۳۶۲ در بسیاری از عملیات‌های مهم خطه کردستانات شرکت کرد. متنی که پیش‌رو دارید، خاطراتی از این شهید بزرگوار در گفتگو با صمد صالحی، برادر شهید است.

ورودی سال ۵۸

محمد‌جمال در هفت سالگی وارد مدرسه شد. بچه باهوشی بود و توانست تحصیلات دوره متوسطه را در دبیرستان دکتر علی شریعتی ادامه بدهد. از همان دوران تحصیل کار می‌کرد تا سربار خانواده نباشد. وقتی انقلاب شد، محمد‌صالح هم به جمع انقلابی‌ها پیوست و بعد از پیروزی انقلاب، خیلی زود وارد سپاه شد. لباس پاسداری را دوست داشت. با توجه به مسائل و مشکلاتی که در منطقه ما وجود داشت، برای ورود به سپاه مجبور شد تحصیل را ر‌ها کند. بعد دوره آموزشی را سپری کرد و برای مقابله با دشمن و ضدانقلاب به سومار اعزام شد.

نجات جان همرزمان

من خاطرات زیادی از برادرم دارم. یک‌بار محمدجمال پس از برگشت از یک درگیری در منطقه سومار در حالی که راننده بود، یک لحظه ماشین را کناری پارک می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود و به همرزمانش می‌گوید در نیم متری ماشین مین وجود دارد. زمانی که همرزمانش پیاده می‌شوند، متوجه این موضوع می‌شوند و به این طریق جان آن‌ها را نجات می‌دهد. این خاطره را دوستان برادرم تعریف کردند و همیشه از این کار محمدجمال به نیکی یاد می‌کنند.

کتابخوان حرفه‌ای

برادرم کتاب‌هایی را که در سپاه منتشر می‌شد و همچنین کتاب‌های سیاسی و مذهبی از اساتیدی، چون آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی را زیاد مطالعه می‌کرد. اکثر اوقات قرآن تلاوت می‌کرد. یک روز به من گفت می‌خواهم به قم بروم. گفتم چرا می‌خواهی به آنجا بروی؟ گفت مقداری پول را باید به قم برسانم. بعد فهمیدم ایشان مقلد حضرت امام است و نذورات و وجوهات اسلامی را به آنجا می‌برد. در آن روز احساس کردم که دیگر او را نخواهم دید.

موسم شهادت

یک روز قبل از شهادت برادرم، یکی از دوستانش به منزل ما آمد و سراغ او را گرفت. گفتم محمدجمال هر وقت به مرخصی می‌آید، اول به شما سر می‌زند. صبح روز بعد به سقز زنگ زدم و سراغ محمدجمال را گرفتم، ولی آن‌ها گفتند خودش به بیجار خواهد آمد. ساعت یک بعدازظهر بود که همرزم‌هایش جنازه او را به بیجار آوردند. نحوه شهادت محمدجمال را یکی از دوستانش به این صورت تعریف کرد؛ در آسایشگاه خوابیده بودم که صدای گریه شنیدم. بیدار شدم و در گوشه اتاق محمدجمال را دیدم که در حال گریه و زاری است. نزد او رفتم و گفتم چرا ناراحتی؟ گفت چیزی نیست. از زمانی که به سقز آمده‌ام، در تمامی عملیات‌ها شرکت کرده‌ام، ولی نمی‌دانم چرا خدا من را قبول نمی‌کند و به شهادت نرسیدن خود را بی‌لیاقتی می‌دانم. هفت روز بعد از این ماجرا حین برگشت از پاکسازی روستای کس نزان در محاصره قرار می‌گیرند.

محمدجمال سعی می‌کند که نیرو‌ها را از محاصره بیرون بیاورد و به بیسیم‌چی که تک فرزند خانواده نیز بود، دستور می‌دهد که بیسیم را به او بدهد و خودش را از مهلکه نجات بدهد. بیسیم‌چی موفق به فرار می‌شود. صبح که برای آوردن جنازه‌ها به منطقه برمی‌گردند، می‌بینند که جنازه‌ها را مثله کرده‌اند، ولی جنازه محمدجمال سالم است.

اعتراف دشمن

بعد از دو ماه که به سقز رفتم، قاتل محمدجمال در زندان بود و اعتراف کرد که محمدجمال را با قناسه زده است. می‌گفت ما او را می‌شناختیم و چند بار تصمیم به ترور و کشتن او داشتیم. حتی چندین عملیات را به خاطر کشتن او ترتیب دادیم. نهایتاً آن روز با دوربین تفنگم ایشان را نشانه گرفتم و به قتل رساندم. ضد‌انقلاب همچنین می‌گفت تنها دلیل من برای اینکه نگذاشتم جنازه او را مثله کنند، این بود که از او خوشم می‌آمد. بسیار شجاع و دلیر بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار