سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: «به نقش گلیم» را محمد محمودی نورآبادی نوشته است. رمانی کمحجم با ۲۲ فصل و ۱۱۹ صفحه که شهریور همین امسال انتشارات «شهرستان ادب» منتشر کرده و در همین مدت کوتاه نیز به چاپ سوم رسیده است. نویسنده، داستان را ظاهراً برای سن نوجوان نوشته است، اما قطع به یقین مخاطب بزرگسال نیز از خوانش آن لذت میبرد. کما اینکه داستان هم بین دو شخصیت بزرگسال و نوجوان اتفاق میافتد.
داستان از زاویه دید اول شخص و از زبان دختر نوجوانی به نام گلناز روایت میشود. او در غروب یک روز پاییزی و از طریق گوشی لمسی دوستش نازیلا و در دنیای مجازی متوجه میشود که شخصی در کشور سوریه دچار حادثه شده و تصویرش دنیای مجازی را پر کرده است. واگویههای گلناز از همین جا شروع میشود. از جایی که احساس میکند تصویر فرد مفقود شده در سوریه، شبیه چهره شخصیتی است که چند شب قبل از آن، او را در خواب دیده است. به دنبال آن، مخمصهها و دلواپسیهای گلناز، بیشتر و بیشتر میشود. در خلال واگویههای گلناز، مخاطب متوجه میشود که پدر ایشان، چند سال قبل در یک حادثه قطع نخاع، خانهنشین و بیکار شده و به دنبال آن، گلناز تحت پوشش فردی قرار گرفته که از همشهریان اوست، اما به واسطه شغل نظامیاش در یک شهر بندری زندگی میکرده است. گلناز سخت نگران است که نکند فرد مفقود شده در سوریه، همان حامی بندرنشین او باشد. این حس خواننده را با گلناز و نگرانیهایش همراه میکند...
مخاطب باید پا به پای گلناز داستان را جلو برود تا با دنیای پر فراز و نشیب دختری آشنا شود که پدرش ویلچری و زمینگیر است و مادرش با پول گلیمبافی زندگی را میگذراند و مخارج خودش را هم یک حامی ناشناس و ندیده تأمین میکرده است. خانواده گلناز حتی دار گلیم و فروش محصولات خود را نیز مدیون حامی ناشناس خود هستند. همان حامی که حالا گلناز فکر میکند در سوریه مفقود شده است.
در خلال داستان، خواننده باید خواه و ناخواه وارد دنیای زندگی شخصیت بزرگسال قصه یعنی احمد مهدوی شود. از اینجا دیگر دو طرفه شدن داستان رنگ و بوی دیگری دارد. مخاطب بینابین دو شخصیت گلناز و احمد، با دو دنیای متفاوت ارتباط میگیرد. دنیای فقر و نداری دختری که از قضا دانشآموز مدرسه تیزهوشان است و دنیای مردی که در حلب دغدغهها و دلمشغولیهای خودش را برای دخترش نوشته و حالا آن نوشتهها در اختیار گلناز قرار گرفته است. اوج این شرح حال آنجاست که احمد برای نجات جان ۱۷ دختر نوجوان سوری که اسیر دست مردی تکفیری بوده و در زیرزمین یک خانه زنده به گور شدهاند، دست به کار میشود. سمیر، نوجوانی از اردوگاه تکفیریها که ناخواسته و از سر اجبار در اردوگاه ایرانیها قرار گرفته، اطلاعات راجع به آن خانه و زیرزمین و موضوع زنده به گور شدن دخترها را در اختیار احمد قرار داده و احتمال داده که بنا به دلایلی آنها باید زنده مانده باشند. با توضیحات سمیر، احمد دست به کار نجات زندههای احتمالی در آن زیرزمین میشود...
«.. با دوربین نگاه میکنم؛ خوشحال میشوم که قفل از نوع کتابی نیست و میشود با کلنگ حسابش را رسید. همچنان که دارم با دوربین نگاه میکنم، طرف نیزهای کلنگ را در قفل جا میدهم. دوربین را به سمیر میسپارم و محکم دسته کلنگ را فشار میدهم. صدای شکستن قفل، همیشه هیجان خودش را دارد. اینجا، اما چنان هیجانی که برای لحظههایی فراموش میکنم کجا هستم. کلنگ را میگذارم و در را فشار میدهم. تکان نمیخورد. ناامید نگاه سمیر میکنم و باز فشار میدهم. در انگار از داخل قفل است. به سمیر میگویم: «از داخل چرا قفله؟» میگوید: «یک کشو داشت شاید آنها خودشان زده باشند.» منظورش دختران زندانی است. محکم به در لگدی میکوبم و بلند میگویم: «معصومه... معصومه... انی اخوک مِن ایران.» و خودم و سمیر را میکشانم پشت دیوار تا اگر رگباری به سمت در گرفته شد، به ما نخورد.
دوباره گوش تیز میکنم. لگدی هم به در میکوبم و فریاد میزنم: «لا تقلقو... ارجو منکم الاجابة.» پژواک صدای نحیف و ضعیفی از آن تو به گوش میرسد...
«به نقش گلیم» را همین فصلهای پر از درام و قصهاش چنان هیجانی میکند که به یک بار خواندنش کسی قانع نمیشود. روایت چنان صمیمی و خوشخوان و صحنهها چنان رنگ و بوی واقعیت به خود میگیرند که گویی مخاطب در لحظه، لحظههایش در کنار شخصیتها قرار گرفته است. مخاطب با گلناز سفر آسمانی را به رغم رؤیا بودنش تجربه میکند. با حال و هوای جنگ در خانهها و محلههای یک کشور عربی ارتباط تنگاتنگ میگیرد و با احمد و سیدناصر و سمیر، وارد زیرزمین محل دفن دخترهای شیعه میرود و خلاصه همه چیز را به عینه میبیند و با تمام وجود لمس میکند...