سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: آزاردهندهترین حس در نوشتن این است: طوری بنویسم که انگار پاسخ همه سؤالات را میدانم. این یکی از دامهای بزرگی است که ما نویسندهها و روزنامهنگارها در آن میافتیم و حالت بدتر آن این است که معمولاً بسیاری از ما یک مؤسسه نامرئی نظرسنجی توهمی داریم که هر وقت دستمان در پوست گردو ماند به آن مؤسسه نامرئی نظرسنجی توهمی رجوع میکنیم و آن مؤسسهای که وجود خارجی ندارد و کمترین زحمتی هم برای آن خروجی توهمی نکشیده اعدادی را در اختیار ما قرار میدهد. احتمالاً شما هم در مطالبی از این دست دیدهاید که مثلاً نویسنده میگوید کارشناسان متفقالقولند... وقتی کسی میگوید کارشناسان متفقالقولند این به آن معناست که نویسندهای که به فرض درباره یک موضوع اقتصادی، مطلب نوشته رفته و با همه کارشناسان اقتصادی و اقتصاددانها در این باره مصاحبه کرده است. منظورم از همه کارشناسان صرفاً کارشناسان اقتصادی در ایران نیست، چون اگر این طور بود دستکم نویسنده مینوشت کارشناسان ایرانی متفقالقولند.
چرا با ندانستن خود راحت نیستیم؟
ما وقتی موضوعی را نمیدانیم با ندانستن خود راحت نیستیم. اشکال کار کجاست؟ آیا آن فعال مطبوعاتی یا خبرنگار یک جنایتکار و بزهکار است؟ میتوان این طور گفت که نه! پس چرا ما به راحتی دیدگاههای خودمان را مینویسیم و قبل از آن یک کلمه مردم میگذاریم با دونقطه: «مردم میگویند:...»
مثلاً آن مؤسسه رسانهای میخواهد دست به جریانسازی خبری بزند. تا این جای کار ایرادی ندارد. اما برای اینکه وجاهت و وزن بیشتری به کار دهد یک «مردم میگویند:» را هم وصل میکند به ابتدای آن تحلیلها. این به آن معناست که آن مؤسسه از چندین میلیون نفر نظرسنجی کرده، در حالی که در واقعیت این طور نبوده است.
به جای نمیدانم، منبع آگاه را اختراع میکنیم
چرا رسانههای دنیا نمیتوانند به راحتی نه بگویند؟ این یک چالش همگانی است و آن خبرنگار یا فعال رسانهای هم با فشاری روبهروست. ما میخواهیم سریع به پاسخ برسیم حتی اگر آن پاسخ، درست نباشد. اصلاً شایعه چیست؟ شایعه، پاسخ سریع و خودساخته به سؤالهای ماست، به خاطر همین است که رسانهها گاه ستونی به نام «شنیدهها» دارند که هم شایعات را منتشر کنند و هم از زیر بار حقوقی خبر خارج باشند یا وقتی قلابی ندارند که تحلیلها و گمانهزنیهایشان را از آنجا آویزان کنند پدیدهای به نام «یک منبع آگاه که نخواست نامش فاش شود» اختراع میکنند و به راحتی به آن حرفها وجاهت و وزن میدهند در حالی که کسی نمیپرسد این منبع آگاه بالاخره چه زمانی نام خود را فاش خواهد کرد و از پشت پرده بیرون خواهد آمد؟ دلیل اینکه این منبع آگاه نمیخواهد نام خود را فاش کند چیست؟
پاسخهای فستفودی به جای صبوری سالم
با گفتنِ نمیدانم اتفاقی برایمان میافتد. من وقتی خود را خالی ببینم فرصتی برای پُر شدن خواهم داشت. نمیدانم یعنی درباره آن موضوع خالی هستم و اجازه دهید که بروم و پُر شوم. بنابراین در جامعهای که افراد به راحتی بگویند نمیدانم، فرصتهای خوبی برای رشد به وجود خواهد آمد که من بروم مطالعه کنم و آگاهی خودم را غنیتر کنم. اما وقتی در جامعهای چیزی به نام نمیدانم وجود ندارد در واقع همه پُر هستند و وقتی همه پر هستند چیزی برای جستوجو و پر شدن وجود ندارد. آن گزارش باید همان روز نوشته شود. چرا حتماً باید آن روز تهیه شود؟ چون جامعه از ما میخواهد که سریع بداند یا دستکم ما اینگونه تصور میکنیم، بنابراین ما جوابهای فستفودی ناسالم برای او تهیه میکنیم و جامعه، معتاد این جوابهای فستفودی میشود. رسانه به خبرنگار فشار میآورد که حتماً همان روز باید فلان گزارش نوشته شود و خبرنگار هم با یکی دو کارشناس در یک عصر جمعه تماس میگیرد، آن کارشناسها هم وسط مهمانی جمعه چیزهایی را میگویند در حالی که تلفن همراه هم خوب و واضح، صدای کارشناس را منتقل نمیکند و درست در همان موقعیت در تحریریه هم برای یکی از خبرنگاران تولد گرفتهاند و صدای مبارک، مبارک، تولدت مبارک هم قوز بالا قوز شده و خبرنگار در واقع حدس و گمانهای خود از آن حرفها را مینویسد، البته تقصیری هم ندارد، چون حتماً آن گزارش باید نوشته شود و با اینکه خبرنگار، گوشی را چنان به لاله گوش خود چسبانده که هیچ منفذی باز نیست و لاله گوشش کاملاً زیر آن فشار لهکننده سرخ شده، اما با این همه صدا خوب منتقل نمیشود. در چنین فضایی است که ما پاسخهایی برای خود و جامعه فراهم میکنیم و ما و جامعه هم واقعاً تصور میکنیم آنچه دریافت کردهایم یک پاسخ است و ما را به «میدانم» رسانده و از «نمیدانم» دور کرده است.
چرا ما جواب سریع و ناقص را ترجیح میدهیم؟
چرا نمیتوانم به راحتی بگویم نمیدانم؟ چون به شدت دیگران را قضاوت میکنم. اگر بگویم نمیدانم وجاهت خود را از دست میدهم. اگر بگویم نمیدانم مسئولیت خود را از دست میدهم. احتمالاً میگویند تو چه مسئولی هستی که نمیدانی. ما مسئولی که پاسخهای ناقص و نادرست به ما بدهد را به مسئولی که بگوید نمیدانم ترجیح میدهیم در حالی که ممکن است آن مسئول دوم بسیار شریفتر باشد و به مسئولیت خود واقفتر و اتفاقاً این نمیدانم از وقوف و اشراف خود به مسئولیتش برآید. چطور؟ آن مسئول در حال بررسی زوایای مختلف موضوع است و میخواهد دیدگاه و نظر نهایی خود را فقط وقتی اعلام کند که به نتیجه قطعی رسیده باشد، اما آیا جامعه و انتظاراتی که در آن وجود دارد اجازه ظهور چنین مسئولانی را میدهد؟
انگار جنایتی در یک شهر خیالی روی داده است و احساسات عمومی جریحهدار شده و فشار زیادی روی مسئولان قضایی، امنیتی و پلیس وجود دارد که آن جنایتکار سریع دستگیر شود. اینجا دو رویکرد اخلاقی و غیراخلاقی وجود دارد. رویکرد اخلاقی این است که آن مسئولان، با وجود اینکه چنین خواست و فشاری وجود دارد تا زمانی که همه مدارک و شواهد قطعی جنایت روی یک فرد مسجل نشده صبور بمانند و همچنان به جستوجوی خود برای یافتن آن قاتل ادامه بدهند و رویکرد دوم این است که سرانجام تسلیم آن فشارها شوند و با وجود آنکه شواهد و مدارک کافی وجود ندارد یا حتی بدتر از آن اصلاً مدرکی وجود ندارد کسانی را که به آنها مظنون هستند دستگیر کنند و زیر فشار قرار دهند تا به نتیجه دلخواه خود برسند. در واقع ما پاسخی را که پاسخ نیست- مثلاً فقط یک حدس و گمان است- زیر فشار قرار میدهیم تا زیر شکنجه آن فشار، صورتی از پاسخ به خود بگیرد.
ما از «نمیدانم» تجلیل نمیکنیم
وقتی ما با نمیدانم راحت نیستیم به راحتی درباره همه حوزههای زندگی سخن میگوییم. از نمیدانم تجلیل نمیشود و نشانه بزرگی تلقی نمیشود، بلکه همه گرد «میدانم» جمع میشوند. در واقع مثل این است که میان آدمهایی که با گوشهایشان جلو میآمدهاند و آدمهای مشتاق به شنیدن و البته دانستن هستند و آدمهایی که با دهانهایشان جلو آمدهاند و مشتاق به سخن گفتن هسند «آدمهای دهان» به «آدمهای گوش» ترجیح داده میشوند، در حالی که اگر منطقیتر عمل میکردیم جامعه بیش از آنکه به آدمهای دهان نیاز داشته باشد به آدمهای گوش نیاز دارد. وقتی ما به کسی گوش میدهیم یعنی که پذیرش در ما بالاست و ما در حضور او قرار گرفتهایم و سخنان او را شایسته یافتهایم و در واقع به آن فرد حسی از امنیت و آرامش میدهیم که سخنان او در جایی شنیده میشود. جامعهای را تصور کنید که مطلقاً در آن چیزی به نام گوش دادن نباشد و فقط دهانها در حال سخن گفتن باشند. آیا اغلب جوامع این گونه نیستند؟
گوش یعنی من خالی هستم و مشتاقم که پر شوم. از همین روست که مولانا میگوید: آدمی فربه شود از راه گوش/ جانور فربه شود از حلق و نوش. ما از راه گوش فربه میشویم، از طریق شنیدن است که جان و مایه میگیریم. آن جبرئیل درون ما از مطبخ، قوت و قوّت نمیگیرد، بلکه از دیدار خلاق وجود و از آن نور آگاهی است که بالنده و سیر میشود. ما از طریق تواضع و گودی نمیدانم به بلندای میدانم میرسیم و باز آن دانستگیها هم در مرتبهای بالاتر خود به شکلی از نمیدانم تبدیل میشود. مثلاً من تا دیروز فکر میکردم همه چیز را درباره ابرها میدانم. یعنی ابرها را در دایره دانستگی خود قرار داده بودم، حالا رفتهام و درباره ابرها کتابی تهیه کردهام یا سلسله مستندهایی درباره ابرها دیدهام و حالا میبینم چقدر درباره ابرها کم میدانستم و حالا هم که درباره ابرها دانستهام اگر به طور تخصصیتر موضوع را دنبال کنم طولی نخواهد کشید که متوجه خواهم شد باز هم درباره ابرها چیزی نمیدانم و چنین نگرشی چه چیزی را درباره ما بیدار میکند؟ چنین نگرشی به مفهوم واقعی کلمه ما را از توهم دانستن بیرون میآورد و اجازه میدهم که ما فروتنانه به خود نگاه کنیم. همان حرفی که ابنسینا با همه عظمت علمی خود طرح میکند: «تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم.» یا آنجا که در رباعی منسوب به او- در اسناد دیگری این رباعی به ابوسعید ابیالخیر و دیگران نسبت داده شده است- میگوید: «دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت/ یک موی ندانست ولی موی شکافت/ اندر دل من هزار خورشید بتافت/ آخر به کمال ذرهای راه نیافت.»
و این توهم دانستگی صرفاً در دایره عامه مردم متوقف نمیماند و حتی کارشناسان هم در چنین دامی میافتند. یک کارشناس هم نیاز دارد که درباره سؤال دست به مطالعه وسیعی بزند و درباره آن آمادگی ذهنی داشته باشد، اما او به کرات با رسانهها مصاحبه میکند و، چون رسانهها هم خود زیر فشار دانستگی قرار دارند و گزینه دیگری ندارند بالاجبار از سخنان او استقبال میکنند، بنابراین میبینید در جامعهای زندگی میکنیم که در آن سکوت وجود ندارد. همه حق خود میدانند که درباره همه چیز سخن بگویند و اتفاق هولناکی که در اینجا میافتد این است که اغلب گمان میکنیم، چون درباره همه چیز سخن میگوییم بنابراین به همه چیز اشراف داریم.
چرا با ندانستن راحت نیستیم؟ چون با دانستن هویت میگیریم.
اما یک نکته کلیدی درباره راحت نبودن ما با نمیدانم وجود دارد: علت اینکه ما با ندانستنهایمان راحت نیستیم به خاطر این است که از دانستنهایمان هویت میگیریم. اصلاً چرا بسیاری سفت و سخت به دانستگیهایشان میچسبند و جزماندیشانه از آن دفاع میکنند؟ پدرم تعریف میکرد وقتی بچه بوده و درباره حرکت زمین به دور خورشید چیزهایی خوانده بوده و با یکی از بزرگان فامیل مطرح کرده بود آن بزرگ آشفته شده بوده که این پرت و پلاها چیست که تحویل من میدهی، زمین روی دو شاخ یک گاو است و هر وقت گاو شاخهایش را تکان دهد زلزله میشود. چرا آن فرد از اینکه زمین روی شاخ گاو نباشد دچار آشفتگی میشود، به خاطر این است که از آن هویت گرفته است و اگر آن نظریه فروبریزد انگار خود او فروریخته است.
اگر من از استقرار زمین روی شاخ گاو هویت نمیگرفتم میگفتم بسیار خب اینجا من هستم و آنجا شاخ گاو و زمین و، چون من شاخ گاو و زمین نیستم، بنابراین اگر زمین روی شاخ گاو نباشد اتفاقی برای من نمیافتد. فرق نمیکند شما از چه کسی هویت میگیرید، به محض آنکه از آن فرد یا نظریه یا مکتب فکری هویت بگیرید به او جزماندیشانه نگاه خواهید کرد و گشودگی در برابر دیدگاههای دیگر را از دست خواهید داد و بنابراین گوشتان را بر سخنان دیگر خواهید بست، بنابراین دیگر نمیتوانید تهی باشید تا پر شوید، چون پیشتر مثل یک بطری خود را پر کردهاید و در را بستهاید. مثلاً من بطریام را با مولانا پر کردهام، لبالب از مولانا پر شدهام و او را در هر زمینهای حرف اول و آخر میدانم بنابراین به شدت از او دفاع میکنم و هر نظر مخالفی را با چوب میرانم یا آن را استهزا میکنم، در حالی که اگر من واقعبینتر بودم میگفتم من کجا از مولانا دستخط دارم که فلانی قرار است سخنگو یا وکیل مدافع من باشد، بلکه اولاً میگفتم این فهم من از مولاناست و در ثانی من مولانا نیستم، اما، چون از مولانا هویت میگیرم گمان میکنم اگر خدشهای به مولانا وارد شود به من وارد شده است. یا درستتر بگوییم، چون تصور میکنم من افکار و ایدهها و نظریههایم هستم مجبور هستم که به شدت از آنها دفاع کنم و در همان دانستگیها متوقف بمانم و راه را بر شنیدن حرفهای دیگر ببندم و به شدت از نمیدانم بهراسم، اما اگر از افکار خود هویت نمیگرفتم چه؟ در آن صورت میگفتم این فکر من است، اما فکر، من نیستم بلکه فکر من است و اگر فکر من زیر سؤال برود این طور نیست که من زیر سؤال بروم بلکه من به واسطه جایگاه مشاهدهگرانهای که به فکرم دارم میتوانم متوجه نقایص افکارم شوم، بنابراین همیشه فضاهایی برای نمیدانم در اختیار من بود که میتوانستم به واسطه آن فضاها گوش بدهم و سخن دیگران را بشنوم.