سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: «کوچه آژیر میکشد» یک مجموعه داستان سیال ذهن است که نویسنده با استفاده از تکگویی درونی مستقیم و غیرمستقیم و با استفاده از شیوههای «من راوی» و «سوم شخص مفرد» آن را روایت کرده است. مضمون کلی همه داستانهای کتاب، جنگ است. نویسنده در لابهلای داستانی که برای مخاطب روایت میکند، گوشه چشمی هم به خاطرات گذشتهاش دارد و با فلاشبکهایی که به گذشته میزند اتفاقهایی را که قبلاً برایش پیش آمده، در ذهنش مرور میکند. طبیعی است که نوشتن داستان به سبک جریان سیال ذهن، از نگارش داستانهایی که روایت خطی و مستقیم دارند مشکلتر است، اما نکته مهم اینکه اگر نویسنده به این سبک از نوشتن اشراف کامل نداشته باشد، باعث خستگی و دلزدگی خواننده از داستانش میشود. میثم محمدی، اما با نوشتن این مجموعه داستان نشان داده که در این شکل نوشتن، تبحر دارد و در چیدمان کلمات و اوج و فرود حوادث داستانها طوری عمل کرده که خواننده را درگیر ماجراهای داستان میکند.
نگاهی به ۲ داستان کتاب
مخاطب با خواندن همان داستان اول متوجه میشود که با نویسنده زیرکی طرف شده که نمیخواهد پایانبندی داستانش معمولی و قابل پیش بینی باشد. در داستان اول کتاب یعنی «دستهای روبه ماه» یک رزمنده ایرانی که برای شناسایی به خاک دشمن رفته به دست عراقیها اسیر میشود و در بازجوییها مورد شکنجه قرار میگیرد. نویسنده همانطور که روایتگر حوادث داستان برای مخاطب است، با رجوع به گذشته، خاطرات خواستگاری از همسرش مریم و افتادنش از بالای درخت و شکسته شدن کمرش را هم به ما یادآوری میکند. وقتی سرباز عراقی برای گرفتن اقرار، محکم با لگد به کمر او میکوبد یاد لحظهای میافتد که از روی درخت کوچهشان روی زمین افتاده است و این فلاشبک به گذشته و جابهجایی زمان و مکان حوادث داستان که در هم تنیده شده است، جریان سیال ذهن را در روایت داستان شکل میدهد. در واقع ما در این داستان، دو زمان و مکان داریم؛ اولی خانه راوی در شهرشان است و دومی هم اردوگاه اسرا در خاک عراق. راوی بر اثر شکنجه بعثیها کارش به بیمارستان کشیده میشود و در همان جا پزشک اردوگاه او را فراری میدهد. او با موتور در حال رفتن به طرف مرز ایران است، اما دقیقاً در آخرین لحظه وقتی ما خوشحال از آزاد شدن او هستیم، بنا به حوادثی دوباره اسیر میشود و این یعنی همان عنصر غافلگیری که در پایانبندی بعضی از داستانها از آن استفاده میشود. اما یکی از داستانهای پر افت و خیز این مجموعه، مربوط به داستان سوم کتاب (تو خواستی بمانم) است که از زبان یک زن روایت میشود. قصه داستان مربوط به یکی از شهرهای جنوبی است که به دست دشمن افتاده، خمپارهانداز دشمن بیوقفه کار میکند. فرمانده از او میخواهد که از شهر خارج شود. وقتی زن راوی سوار وانت میشود، بچه شیرخوارهاش در آغوشش است، لحظههای حساس و نفسگیر داستان پر از بیم و امید است؛ بیم و امیدی که هوشمندانه مخاطب را با خود تا پایان داستان همراه میسازد: «روی اتاقک وانت میزنم. وانت میایستد. از پشت وانت پیاده میشوم... توی چشمهای زهرا خیره میشوم... بچهام را میسپارم دستت مواظبش باش... وانت گاز میدهد... خمپارهای کنارش میخورد... وانت توی دود و خاک گم میشود... چشمهای بچهام جلویم میآید. دستم را روی سرم میگذارم و روی زمین مینشینم، جیغ که میکشم وانت از توی دود و خاک بیرون میآید و دور میشود... لبخند میزنم...». این کتاب در ۷۲ صفحه توسط انتشارات هزاره ققنوس منتشر شده است.