میدان ساعت

برچسب ها
او آرام بود و من مضطرب. دستم را به پایین‌تر کشیدم. پهلویش از ترکش خمپاره پاره شده بود، چیزی نگذشت که اکبر در بغل من شهید شد. یاد حرف آن روزش افتادم، گفتم اکبر همه بچه‌ها و رفقای همدانی، سرپل ذهاب‌اند بیا ما هم برویم آنجا.
کد خبر: ۱۳۲۷۴۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۱۴