کد خبر: 959894
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۸ - ۰۸:۳۸
مرز ظریف مسئولیت جمعی و حریم خصوصی در آپارتمان‌ها
اگر «دعوای همسایه‌ها» را در گوگل جست‌وجو کنید، با ستون‌های بحث و مشاوره متعددی روبه‌رو می‌شوید که پر از آدم‌هایی است که می‌خواهند مرز بین مشاجرات معمولی و خشونت خانگی را رمزگشایی کنند. چیزی که می‌خواهیم بدانیم این است: مسئله در چه شرایطی به من ربط پیدا می‌کند؟
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: اگر در آپارتمان زندگی می‌کنید، بدون اینکه بخواهید گزارش صوتی کاملی از زندگی همسایه‌هایتان خواهید داشت. می‌دانید کدام خانواده‌ها بچه دارند، سلیقه موسیقی هر کدامشان چطوری است؟ چه برنامه‌هایی را از تلویزیون می‌بینند، چه شب‌هایی مهمانی و جشن دارند و چه مواقعی با هم دعوا می‌کنند، اما این نوع عجیبِ «خبر داشتن» از دیگران، معمولاً همراه است با ملاحظه فراوان حریم‌های خصوصی. می‌دانید همسایه‌تان تنها، غمگین یا در معرض خطر است، اما نمی‌دانید باید دخالت کنید یا نه. ماریس کرایزمن (Maris Kreizman) جستارنویس امریکایی است که نوشته‌هایش در نیویورک‌تایمز، ونیتی‌فر، کات و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است. آنچه می‌خوانید تلخیصی از یکی از نوشته‌های اوست که در تاریخ ۱۱ می ۲۰۱۹ با عنوان «Listening to My Neighbors Fight» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده و وب‌سایت «ترجمان» آن را با عنوان «وقتی صدای دعوا‌های همسایه‌ها را می‌شنویم، باید کاری بکنیم؟» با ترجمه حسین رحمانی منتشر کرده است.

توافق‌های نانوشته من و همسایگان

ساعت یازده و پانزده دقیقه یکی از شب‌های گذشته، داشتم چراغ آپارتمانم را خاموش می‌کردم تا آماده خواب شوم که از طبقه بالا صدای داد و فریاد شنیدم. این داد و فریاد با صدای بچه‌های مهارناپذیری که درست بالای سرم بازی می‌کنند، این طرف و آن طرف می‌دوند و مزاحمت ایجاد می‌کنند، تفاوت داشت. صدا‌ها خشمگین بودند. با اینکه لباس خواب تنم بود، در جلو را باز کردم تا صدا را بهتر بشنوم و با سیلی از فحش‌های آب نکشیده روبه‌رو شدم. توی راهرو ایستاده بودم و داشتم سبک‌سنگین می‌کردم که دخالت کنم یا نه؛ وضعیتی آشنا.
طی ۲۰ سال گذشته، در انواع و اقسام آپارتمان‌های نیویورک زندگی کرده‌ام، اما فصل مشترک همه این خانه‌ها شنیدن مشاجره همسایه‌ها بوده است: از آپارتمان دراز و پرجمعیتی در محله هلز کیچن که با سه نفر دیگر اجاره کرده بودم تا خانه فعلی‌ام در بوروم هیل که با همسرم در آن زندگی می‌کنم. واقعیت بی‌رحمانه زندگی در نیویورک این است که همه ما در این شهر زورچپان شده‌ایم. توده‌وار جابه‌جا می‌شویم. فضای شخصی‌مان ناچیز و حریم خصوصی‌مان مختصر است.

من و همسایگانم توافق نانوشته‌ای داریم: صدای موسیقی نسبتاً بلندتان را تحمل می‌کنم و با دورهمی‌های دیروقت و صدای تلویزیونتان کنار می‌آیم و شما هم در مقابل باید با سروصدای من مدارا کنید.
کسی که انتخاب می‌کند در چنین فاصله نزدیکی از دیگران زندگی کند می‌داند که مرزبندی و احترام به حریم خصوصی یکدیگر تا چه اندازه مهم است، اما گاهی اوقات خواهی‌نخواهی بیرون به درون نفوذ می‌کند و مسئله همسایه به مسئله خودمان تبدیل می‌شود.

دعوای همسایه‌ها و گزینه‌های پیش روی شما

گاهی با خوشحالی سرتان گرم کار خودتان است که موقعیتی گریزناپذیر پیش می‌آید. شاید داد و فریاد همسایه‌ها یک دعوای عادی و بی‌خطر باشد، شاید هم نه؛ وقتی صدا‌ها را از آن سوی دیوار می‌شنوید تشخیص چنین تفاوت‌هایی دشوار می‌شود.

چند گزینه در برابرتان وجود دارد که همه‌شان با ابهامات و پیامد‌هایی همراهند. می‌توانید مستقیماً مداخله کنید. مثلاً در بزنید و بگویید «خواستم مطمئن شوم همه چیز روبه‌راه است» یا اینکه در بزنید و مقداری شکر قرض بگیرید. هر کاری که به همسایگانتان یادآوری کند که شما هم آنجایید و شاهد مشاجره‌شان بوده‌اید. اگر کسی در معرض خطر فوری باشد، البته کمک خواهید کرد ولی اگر کسی در خطر نباشد و شما فضول معرکه شده باشید، چه؟ از کجا معلوم وضع را وخیم‌تر نکنید؟ علاوه بر این، تقریباً همه آدم‌ها هنگام نزدیک شدن به موقعیتی که ممکن است خشونت‌آمیز باشد ترسی طبیعی احساس می‌کنند، ترس از اینکه به خودشان آسیبی برسد.

گزینه دیگر این است که با پلیس تماس بگیرید، اما ممکن است وقت پلیس را تلف کنید و همسایگانتان را برنجانید. شاید هم شدت واکنش پلیس بیش از حد باشد و همسایگانتان را به خطر بیندازد. می‌توانید خیلی ساده سروصدا را نشنیده بگیرید و امیدوار باشید که متوقف شود، اما در این حالت هم کسی خواهید بود که در خانه‌اش نشسته و نمی‌داند دعوا چه وقت فقط یک دعوا است - قسمت دیگری از آن قرارداد اجتماعی‌ای که همسایه‌ها یاد می‌گیرند بخشی از زندگی بدانند و نادیده‌اش بگیرند- و کی وخامت بیشتری پیدا می‌کند. اگر «دعوای همسایه‌ها» را در گوگل جست‌وجو کنید، با ستون‌های بحث و مشاوره متعددی روبه‌رو می‌شوید که پر از آدم‌هایی است که می‌خواهند مرز بین مشاجرات معمولی و خشونت خانگی را رمزگشایی کنند. چیزی که می‌خواهیم بدانیم این است: مسئله در چه شرایطی به من ربط پیدا می‌کند؟

البته مشکل اینجاست که نمی‌شود به این پرسش پاسخ داد. اوایل قرن توی آپارتمان یک‌خوابه‌ای در «آپر ایست ساید» زندگی می‌کردم. تازه‌عروس‌ودامادی که آن طرف راهرو بودند زوجی بودند که آشکارا دوره سختی را می‌گذراندند. هر چند شب یک بار صدایشان را می‌شنیدیم که سر همدیگر فریاد می‌زنند تا اینکه یک روز بعدازظهر اوضاع وخیم‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. می‌توانستم دو صدای متمایز را تشخیص بدهم که سر هم فریاد می‌زدند و بعد صدای شکستن آمد و فریاد‌ها شدیدتر شد.
پس از یک روز کاری طولانی برایم هم جذابیت داشت و هم نفرت‌انگیز بود و از اینکه برایم جذابیت داشت احساس بیزاری می‌کردم. می‌خواستم چیز‌های بیشتری بشنوم تا بفهمم دقیقاً چه فریاد‌هایی سر یکدیگر می‌کشند. حتی دلم می‌خواست این دعوا شدیدتر شود تا صدا‌ها را بهتر متوجه شوم.
قبل از آن‌که این زوج از آنجا بروند که امیدوارم بعدش طلاق گرفته باشند، چند شب دیگر را هم به همان منوال گذراندیم. ترسم بیشتر از آنی بود که بخواهم مداخله کنم، ولی هرگز از قضاوت هراسی نداشتم.

مرگ همسایه در سایه بی‌تفاوتی ما

سال‌ها بعد در نخستین آپارتمان تک‌نفره‌ام ساکن شدم که استودیویی تنگ، اما دنج در چلسی بود. «اتاق خوابم» را با پرده از اتاق نشیمن جدا کرده بودم، ولی آن فضای تنگ و شلوغ اذیتم نمی‌کرد، چون همه آن سی و دو و نیم متر مربع مال خودم بود. اطرافم پر از کومه‌های کتاب و دی‌وی‌دی بود و تمایل شدیدی داشتم که از تنهایی‌ام لذت ببرم و با آن کیف کنم. در آپارتمان یک‌خوابه کناری، خانواده جوانِ چهارنفره‌ای زندگی می‌کردند. مادر خانواده سال‌ها ساکن آنجا بود و قرارداد اجاره‌اش ظاهراً جوری بود که می‌ارزید همانجا بمانند. در اتاق‌خواب تخت‌های کوچکی گذاشته بودند تا بچه‌هایشان مقداری فضا داشته باشند و می‌توانستم صدای تک‌تک حرکات این خانواده را بشنوم.

شنبه، سی‌ویکم می‌از سفری کاری به خانه برگشتم. نزدیک به نیمه‌شب بود و با پرواززدگی و منگی، نوار زرد صحنه جرم را دور ساختمانم دیدم. پیش از آنکه بتوانم وارد شوم، یک مأمور پلیس کارت شناسایی‌ام را نگاه کرد و پرسید که آیا متوجه مسئله مشکوکی در ساختمان شده‌ام یا نه. می‌فهمیدم که اشکالی هست، ولی آن مأمور، جز اینکه بگوید می‌توانم بروم داخل، چیز دیگری نگفت.
صبح روز بعد دسته‌ای خبرنگار جلوی ساختمان جمع شده بود و از طریق آن‌ها پی بردم که چه اتفاقی افتاده. همسایه‌ام مارگو پاورز که زن ۲۶ ساله‌ای بود و من حتی در عکس‌هایی که بعداً در دیلی نیوز و نیوزدی پخش شد نشناختمش، با چاقو کشته شده بود.

مارگو دو طبقه بالاتر از من و آن طرف ساختمان زندگی می‌کرد و شدنی است که هیچ وقت همدیگر را ندیده باشیم. چطور من و همسایگانم تا این حد به این زن جوان بی‌اعتنا مانده بودیم؟ آن شبی که مارگو کشته شد، آن‌ها کجا بودند؟ آیا صدای فریادهایش را شنیده بودند؟
شاید شنیدن صدای دعوای همسایگانم بالاتر از هر چیز دیگری، این درس را برایم داشته است: حتی در شهر متراکم و پرجمعیتی مانند نیویورک، ممکن است به‌تمامی نامرئی باشید. گاهی این ناپیدایی به معنای حریم خصوصی است و تنها راهی که از طریق آن می‌شود روی سروکله یکدیگر زندگی کرد، اما گاهی هم خطرناک و حتی مرگبار است. دیدن و توجه به یکدیگر شاید یگانه خوبی ما باشد.

گاهی آدم‌های دور و اطرافتان تنها کسانی‌اند که اهمیت دارند

مسئولیتمان چیست در برابر آدم‌هایی که در فضای ما شریکند، حتی اگر هیچ وقت کلامی بین ما ردوبدل نشده باشد؟ دوست دارم باور داشته باشم که اگر در خیابان خشونتی ببینم، تلفنم را برمی‌دارم و فوراً زنگ می‌زنم، اما وقتی در خانه تنهایید و می‌کوشید به‌تن‌هایی تصمیم بگیرید که لازم است مداخله کنید یا نه، به‌آسانی می‌توانید فرض کنید که کسانِ دیگری مداخله یا کمک خواهند کرد. همان شلوغی شهر که آدم‌ها را به زور وارد زندگی خصوصی یکدیگر می‌کند، آن‌ها را قادر می‌سازد که تصور کنند دیگرانی هستند که مشغول کمک هستند. مسلماً فقط همان شلوغی شهر که آدم‌ها را به‌زور وارد زندگی خصوصی یکدیگر می‌کند، آن‌ها را قادر می‌سازد که تصور کنند دیگرانی هستند که مشغول کمک هستند.

کاش می‌توانستم بگویم که پس از آن قتل، همسایه بهتری شده‌ام، ولی درست چند ماه بعد وضعیت برعکس شد. حتی در تنهایی هم پرسروصدا بودم؛ صدای موسیقی را زیاد می‌کردم، با شتاب راه می‌رفتم و در اتاقم را به هم می‌کوبیدم. بی‌توجهی شدیدی به آسایش دیگران نشان می‌دادم، وضعیتی که وقتی بروز می‌کند که بیش از حد غرق مشکلات خودتان شده باشید. در تمام آن دوران، حتی یک نفر از خانواده همسایه دیواربه‌دیوارم نه تن‌ها سرزنشم نکرد، بلکه کلمه‌ای هم با من حرف نزد، نه حتی از روی نگرانی یا تظاهر به نگرانی. من هنوز هم سپاسگزارم.

شرمسارم که توجه بیشتری به آدم‌های اطرافم نشان ندادم، آدم‌هایی که بسیاری‌شان را بیشتر از خانواده و دوستانم می‌دیدم. در ساختمانی که اکنون ساکنش هستم دعوایی نیست، ولی هنوز دوست دارم مهربانی بیشتری نسبت به آدم‌هایی که نزدیکم زندگی می‌کنند نشان بدهم، حتی اگر یگانه فصل اشتراکمان محل زندگی‌مان باشد. گاهی آدم‌های دور و اطرافتان تنها کسانی‌اند که اهمیت دارند.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
امیر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۳۸ - ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
0
3
سلام. یک نوشته بی نتیجه و بی فایده بود فقط روایتی از یک مشکل ؛ آن هم از نوع غربیش. توقع می رفت این مشکل را از دیدگاه اسلامی و طرز برخورد با آن را در جامعه خود ما بررسی می کردید. با تشکر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار