کد خبر: 955766
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۶
هویت گرفتن از بیرون، منشأ تشنج‌ها، ترس‌ها، خشم‌ها و ملامت‌هاست
قرآن به ما می‌گوید امکان ندارد کسی هویت و بودن خود را از دستاوردهایش بگیرد و به آن بودنِ حقیقی و الهی دست یابد. اما اگر من «بودن» و هویت خود را از دستاوردهایم نگیرم چه؟ در آن صورت من این حس را نخواهم داشت در حالی که وقتی من بودن و هویت خود را از مدال‌ها، موفقیت‌ها، منصب‌ها، دلارها، مقاله‌ها و کتاب‌هایم می‌گیرم در آن صورت هر گزندی که به آن‌ها برسد در حقیقت به من رسیده است و من نمی‌توانم تمییزی بین جان خود و آن منصب‌ها و مدال‌ها و مقاله‌ها قائل باشم.
محمد مهر
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: تو خودت را زندگی می‌بینی یا در زندگی می‌بینی؟ آخر این دو خیلی فرق می‌کند. یک بار دیگر این جمله را با خودت مرور کن: تو خودت را زندگی می‌بینی یا در زندگی می‌بینی؟ یک وقت من خود را عین زندگی می‌بینم، اما یک وقت هم دنبال زندگی در بیرون از خود می‌گردم، میان این دو فاصله بسیاری است. تو زندگی‌ات را چطور می‌بینی؟ آیا زندگی را در بیرون و آن‌هم اغلب علیه خود می‌بینی؟ مثلاً همیشه از زندگی انتظاراتی داری، اما زندگی آن توقعات و خواستن‌ها را برآورده نمی‌کند بنابراین تو حرص می‌خوری. تو اغلب زندگی را علیه خود می‌بینی، بنابراین اغلب دچار کشمکش درونی می‌شوی که این دیگر چه زندگی‌ای است؟

اما آیا اتفاق افتاده است جدا از آنچه در بیرون روی می‌دهد، جدا از آنچه تلخ یا شیرین، خوب یا بد می‌پنداری زندگی را در خودت بیابی؟ یعنی یک روز بی‌دلیل بی آن که رخدادی به ظاهر مساعد و خوب در بیرون روی داده باشد، بدون آن که خبری از بیرون دریافت کرده باشی، احساس گشایش، مسرت و شادی عمیق را در درونت حس کنی؟ وقتی چنین آرامش و شادی‌ای را که به هیچ رخدادی در بیرون وابسته نیست در خود می‌یابی با خود چه می‌گویی؟ مثل یک شتر دیدی ندیدیِ ساده بی‌اعتنا از کنارش عبور می‌کنی یا نه، با خودت می‌گویی این دیگر چه بود؟ این حال خوش بی‌دلیل از کجا آمد؟ آن وقت می‌توانی به این درک و دریافت مجال بیشتری بدهی؟ یعنی عمیقاً متوجه بشوی که نکند تو خودت زندگی هستی؟ نکند آنچه در بیرون می‌گردی سایه‌ها هستند؟ ضرر که نمی‌کنی! حالا اصلاً فرض کن ضرر باشد، با خودت بگو ما که این همه ضرر کردیم این خسارت هم روش. یک بار امتحان کن بگو من تا دیروز فکر می‌کردم زندگی در بیرون از من جریان دارد. فکر می‌کردم آرامش در بیرون از من یافت می‌شود، بنابراین صبح تا شب دنبال آن زندگی می‌دویدم، گمان می‌کردم یک چیز‌هایی باید باشند که من احساس آرامش کنم، فکر می‌کردم شادی بیرون از من ایستاده و برایم دست تکان می‌دهد. خیز برمی‌داشتم و او عقب‌تر می‌نشست، با این همه باز می‌دویدم سمتش، گمان می‌کردم چیز‌هایی از بیرون باید سمت من بیایند و وارد زندگی من شوند که من احساس شادی کنم. اما اگر این طور است پس تکلیف این شادی‌ها و احساس آرامش‌های بی‌دلیل چه می‌شود؟
 
چه می‌شود که در جهان گم می‌شوم و احساس سرگشتگی دارم؟

اکهارت تله، اندیشمند معنوی در کتاب «سکون، سخن می‌گوید» - ترجمه: فرناز فرود- اشاره ظریفی در این باره دارد: «افکار، عواطف، دریافت‌های حسی و تمامی تجربیات، محتوای زندگی تو را تشکیل می‌دهند. تو مفهوم «خود» را در مبنای «زندگیِ من» شکل می‌دهی و «زندگیِ من» محتواست یا تو چنین باوری داری. پیوسته بدیهی‌ترین واقعیت را نادیده می‌گیری: درونی‌ترین احساس «من هستم» در وجود تو هیچ ربطی با آنچه در زندگی‌ات روی می‌دهد ندارد. هیچ ارتباطی با محتوا ندارد. آن احساس من هستم با «حال» یکی است و همواره همین‌گونه باقی خواهد ماند. در کودکی و سالخوردگی، در سلامت یا بیماری، در موفقیت یا شکست، «من هستم» یا همان فضای «حال» در عمیق‌ترین سطح دست نخورده باقی می‌ماند. اما معمولاً این درونی‌ترین احساس با محتوا اشتباه گرفته می‌شود و در نتیجه «من هستم» یا «حال» را از طریق محتوای زندگی‌ات فقط به طور غیرمستقیم و خفیف تجربه می‌کنی. به عبارت دیگر احساس بودن تو توسط شرایط، جریان تفکر و چیز‌های بسیار این جهان کدر می‌شود. «حال»، توسط زمان پوشیده می‌شود. در نتیجه ریشه داشتن در وجود یعنی حقیقت الهی خودت را فراموش می‌کنی و در جهان گم می‌شوی. گم‌گشتگی، خشم، افسردگی، خشونت و تضاد هنگامی پدید می‌آید که انسان‌ها فراموش می‌کنند چه کسی هستند.»

تو «زندگی» هستی، اما خودت را «در زندگی» می‌یابی

در این عبارت‌ها اکهارت تله یک کلید مهم را که البته در سخنان بزرگان ما هم آمده در برابر ما قرار می‌دهد. آن کلید این است: «پیوسته بدیهی‌ترین واقعیت را نادیده می‌گیری: درونی‌ترین احساس «من هستم» در وجود تو هیچ ربطی با آنچه در زندگی‌ات روی می‌دهد ندارد، هیچ ارتباطی با محتوا ندارد.» این اندیشمند در واقع به یک نکته کلیدی اشاره دارد و در حقیقت از یک توهم مهم پرده‌برداری می‌کند. دقت کنید چه چشم‌بندی‌های عجیبی روی می‌دهد و چقدر ما اغلب مقهور این چشم‌بندی‌ها می‌شویم. او می‌گوید تو در واقع زندگی هستی، اما خودت را با آنچه در زندگی‌ات روی می‌دهد اشتباه می‌گیری و این اشتباه گرفتن کانون رنج‌هایی است که ما در زندگی متحمل می‌شویم.

چند مثال در این رابطه می‌تواند بحث را روشن‌تر کند. فرض کنید شما کاری انجام داده‌اید و به موفقیتی در بیرون رسیده‌اید. یک پروژه را به سرانجام رسانده‌اید یا در یک رقابتی برنده شده‌اید، یا در جایی سرمایه‌گذاری کرده‌اید و به سود قابل توجهی رسیده‌اید، اما هنوز به شکل عمیق آرامش، شادی و عشق را تجربه نمی‌کنید. شما همچنان دردمند هستید، اما این درد از کجا شروع می‌شود؟ از این جا که شما خودتان را با این موفقیت‌ها یکی می‌کنید. البته که در خود آن اتفاق هیچ دردی وجود ندارد، بلکه زایش درد از وابستگی شما و یکی شدن با آن موفقیت آغاز می‌شود و این همان نقطه توهم است. مثلاً وقتی کسی از شما می‌پرسد خودتان را معرفی کنید می‌گویید من همانم که آن پروژه را به سرانجام رساند، در حقیقت هویت و بودن خودتان را کاملاً به آنچه در بیرون روی داده گره می‌زنید. من همانم که به آن سود در آن سرمایه‌گذاری رسید، من همانم که در آن رقابت برنده شد و... بذر درد در همین تعریف که من از خود دارم کاشته می‌شود. من بی آن که متوجه باشم خودم را کاملاً با آن پروژه یا برنده شدن یا سود یکی پنداشته‌ام. لازم است همین جا این توضیح را بدهم که منظور ما در این جا این نیست که آدم‌ها خود را از معادلات و رخداد‌های دنیا بیرون بکشند، بلکه منظور این است که با خود چک کنند که «من هستم» را از کجا دریافت می‌کنند. آیا از پروژه می‌گیرند؟ اگر از پروژه می‌گیرند در آن صورت هر اتفاقی که برای آن پروژه بیفتد برای من افتاده است. وقتی «من هستم» را از موفقیت می‌گیری مجبوری دائم موفق باشی و این آزادی را از تو سلب می‌کند. من هویت خود را از موفقیت می‌گیرم بنابراین معتاد موفقیت می‌شوم و هر طور شده باید به آن موفقیت برسم و این آغاز فشار و درد است. این به آن مفهوم نیست که من کاری انجام ندهم. تو می‌توانی کار کنی و کار خوب و مؤثر انجام دهی، اما عمیقاً این حس را تجربه کنی که تو آن کار نیستی. آیا تو کار هستی؟ واقعاً تو آن پروژه هستی؟ تو آن محاسبه‌ها هستی؟ می‌توانی احساس، عواطف و بودنِ خود را به نتیجه آن کار گره نزنی؟ این به آن مفهوم است که من می‌توانم هویت و بودن خود را به یک متغیر در بیرون گره نزنم، چون موفقیت مثل هر چیزی که در بیرون جریان دارد، فراز و نشیب دارد و وقتی من هویت خود را به یک متغیر گره می‌زنم درد و تشنج آغاز می‌شود، چون من مدام تحت فشار و ترس قرار می‌گیرم: اگر موفق نشوم چه؟ اگر شکست بخورم چه؟ دیگران درباره من چه قضاوتی خواهند داشت؟

وقتی هویت خود را از اتفاقات بیرون می‌گیری

فرض کنید شما شکست خورده‌اید. رفته‌اید در یک رقابت شرکت کرده‌اید. در یک جایی سرمایه‌گذاری کرده‌اید. به کسی اعتماد کرده‌اید و در همه این اتفاقات بیرونی باخته‌اید. حالا هویت خود را از بیرون می‌گیرید یعنی وقتی خودتان را به خودتان معرفی می‌کنید می‌گویید این همان بازنده است. آیا در این جا فرقی با مثال بالا می‌بینید؟ در مثال بالا هم وقتی فرد هویت خود را از موفقیت می‌گیرد در نهایت درد می‌کشد، چون می‌ترسد نتواند موفقیت را تکرار کند، می‌ترسد دیگران موفقیت او را به نام خود بزنند. می‌ترسد که موفقیت او آنچنان که باید و شاید سر و صدا نکند و این یعنی ترس و درد، حالا هم کسی که شکست خورده و هویت خود را از شکست می‌گیرد درگیر درد مشابهی است.

حالا فرض کنید این موقعیت‌ها به عنوان یک محتوای بیرونی برای شما روی می‌داد، اما شما هویت خود را از آن‌ها نمی‌گرفتید، در آن صورت چه اتفاقی روی می‌داد؟ مثلاً من رفته‌ام جایی سرمایه‌گذاری کرده‌ام و به سود هم رسیده‌ام، اما هویت و بودن خود را از آن سود نمی‌گیرم، یعنی زندگی‌ام را متوقف در آن سود نکرده‌ام. سود کرده‌ام، اما زندگی من متوقف در آن سود نیست. آیا چنین چیزی را می‌توانید تصور کنید؟ من سود کرده‌ام، اما آن درختان بیرون از خانه‌ام را هم می‌بینم و حضور آن‌ها را درک می‌کنم، آن‌ها را به هیچ نمی‌انگارم. من سود کرده‌ام و در عین حال لبخند یک کودک در خیابان را هم می‌بینم و با آن ارتباط برقرار می‌کنم. من سود کرده‌ام، اما زندگی‌ام همواره در یک آینده موهوم نمی‌گذرد. آیا چنین چیزی امکان ندارد؟ وابسته به سود نیستم، من سود را یک طرف می‌بینم و خود را یک طرف دیگر، خیلی روشن احساس می‌کنم که سود یک چیزی است و من کسی دیگر هستم که در آن سو ایستاده‌ام، آیا در این صورت دردی ایجاد می‌شود؟ شما فکر می‌کنید چرا قرآن می‌فرماید: «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون/ هرگز به نیکی نمی‌رسید مگر از آن چیزی که دوست دارید بگذرید و انفاق کنید.» فرض کنید شما به سودی رسیده‌اید و می‌خواهید بخشی از آن سود را انفاق کنید. اگر شما هویت و بودن خود را از آن سود بگیرید آیا می‌توانید آن را ببخشید؟ این کار عین مرگ است. انگار که می‌خواهید جان‌تان را بدهید. در واقع قرآن به ما می‌گوید امکان ندارد کسی هویت و بودن خود را از دستاوردهایش بگیرد و به آن بودنِ حقیقی و الهی دست یابد. اما اگر من «بودن» و هویت خود را از دستاوردهایم نگیرم چه؟ در آن صورت من این حس را نخواهم داشت که اگر بخشی از این سود را به امور خیریه اختصاص دهم جان خود را از دست خواهم داد. چرا؟ به خاطر این که می‌بینم جان من این‌جا و مال من آن‌جاست، در حالی که وقتی من بودن و هویت خود را از مدال‌ها، موفقیت‌ها، منصب‌ها، دلارها، مقاله‌ها و کتاب‌هایم می‌گیرم در آن صورت هر گزندی که به آن‌ها برسد در حقیقت به من رسیده است و من نمی‌توانم تمییزی بین جان خود و آن منصب‌ها و مدال‌ها و مقاله‌ها قائل باشم. باز هم تأکید می‌کنم غرض این نیست که من کتاب ننویسم، غرض این نیست که من دنبال سود نباشم، دنبال بازرگانی نباشم نه! نکته این‌جاست که من با خود چک کنم من چه کسی هستم؟ این دیگر حق من است و اساسی‌ترین حق من است که بدانم من چه کسی هستم؟ بسیار خب! من به سود رسیده‌ام، اما آیا من سود هستم؟ من شکست خورده‌ام و در اصطلاح رایج یک ورشکسته‌ام، اما آیا واقعاً من شکست هستم یا نه، در زندگی من در جریان گذر روز‌ها و شب‌ها یک رخداد که در بیرون آن را شکست می‌نامیم در زندگی من روی داده است؟

جان تازه، در گرو جدا شدن از «هویت‌گیری از بیرون»

شما توجه کنید که اگر شما هویت و بودن خودتان را از آنچه در بیرون روی داده نگیرید چه جان تازه‌ای خواهید یافت. من این جا ایستاده‌ام و شکستی در آن‌جا روی داده است. انگار من یک وقت ایستاده‌ام و به شکاف و شکست روی سقف نگاه می‌کنم و یک وقت می‌گویم من آن شکست و شکاف هستم. این دو بسیار با هم فرق دارند. اگر من این طور به داستان نگاه کنم که حقیقت امر هم همین است چه جان تازه‌ای برای مرمت شکاف‌ها و نشتی‌هایی که در من جولان کرده‌اند خواهم یافت. من تاریکی‌های درونم را، عادت‌های کهنه و ناآگاهی‌ام را به خودم نسبت می‌دهم و می‌گویم من یک آدم عوضی هستم و درک نمی‌کنم این طور نیست بلکه عوضی بودنی در من هست. می‌گویم من آدم ملونی هستم، اما درک نمی‌کنم که تلونی و رنگ عوض کردنی در من هست، آن وقت اگر من عمیقاً درک کنم من آدم ملون نیستم بلکه تلون در من هست آیا امید و جانی تازه برای صاف بودن و پیراسته شدن در من به وجود نخواهد آمد؟ چرا آدم‌ها شبانه‌روزی خود را ملامت و سرزنش می‌کنند؟ به خاطر این که فرض آن‌ها این است: من آن شکست هستم. جز این است؟ من بی‌پول و بیکار شده‌ام، کارم را از دست داده‌ام و دائم خود را سرزنش می‌کنم. چرا؟ به خاطر این که می‌گویم من آن بیکاری هستم. می‌گویم اگر من فلان کار را کرده بودم امروز بی‌پول یا بیکار نبودم، یا این که ممکن است دیگران را در بی‌پولی و بیکاری خود مقصر بدانم، اما حلقه آخر در نهایت خودم خواهد بود. مثلاً می‌گویم اگر وضعیت اقتصادی این‌گونه نبود که ارزش پول ملی این قدر افت کند، اما در عین حال می‌گویم باز اگر زرنگ‌تر بودم یا اگر پدرم فلان منصب را داشت این طور نمی‌شد، یعنی آخر سر، باز هم به خودم می‌رسم و خود را کاملاً با آنچه روی داده یکی می‌کنم و به واسطه این یکی دانستن درد می‌کشم، در صورتی که اگر من بیکار شدن را نه به عنوان یک هویت که به عنوان یک موقعیت به رسمیت بشناسم و در گام بعدی آن موقعیت را بپذیرم، تحول لازم در من روی خواهد داد، یعنی اولاً من می‌بینم آن بیکاری، من نیستم بلکه یک موقعیت است که من در آن قرار گرفته‌ام و در گام بعدی این موقعیت را بپذیرم یعنی در برابر آنچه روی داده مقاومت نمی‌کنم، در آن صورت جان خلاق و نوآور من که از زیر شلاق ملامت و مقایسه بیرون آمده مسئله را حل خواهد کرد، یعنی نیرو‌هایی در من پدید می‌آید که آن وضعیت را کنار می‌زند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار