دلم اتاق و تخت خودم را ميخواهد، تخت كنار پنجره كه تابستانها ميشد قبل خواب در آسمانش هزارهزار خيال و رويا درو كرد. زنگ صداي مامان هنوز توي گوشم است: «رها خانم شير يادت نره...»
آزاده در را باز ميكند و با عجله ميآيد بالاي سرم و با جيغ ميگويد: «خانم خوش خيال، غذات سوخت، همه خوابگاه رو بو برداشت.» انگار كه سطل آب يخ را روي سرم خالي كرده باشند، از جا ميپرم. ميدوم سمت آشپزخانه؛ دور قابلمه كوچكم، سياه و دودي شده، يك طرف دمكني هم سوخته. اضافه آخرين غذاهاي فريز شده دستپخت مادر، انگار تكهاي ذغال چسبيدهاند به كف قابلمه. با عصبانيت به دخترهايي كه چندان هم نميشناسمشان ميگويم: «يكيتون نبايد زير اينو خاموش كنه.» دخترك لاغر مردني گوشه آشپزخانه كه دارد تند تند چيزي را هم ميزند، چشمهايش را ريز ميكند و ميگويد: «امري باشه؟ چيز ديگهاي ميل نداريد؟» آن يكي موهاي بلندش را با دست خيس كنار ميزند و ميآيد كنارم، نگاهي به قابلمه كبود شدهام مياندازد و ميگويد: «نگران نباش، از اين اتفاقا ميفته، ترم اولي هستي؟» جوابش را نميدهم.
محتويات قابلمه را خالي ميكنم توي سطل زباله و با تمام حرصم ميافتم به جان قابلمه و ميسابمش. معدهام حالش خوب نيست. گرسنهام، دلم مامانم را ميخواهد، هميشه حواسش به همه چيز ما بود. هيچ وقت گرسنه نمانديم، هيچ وقت بدون شام نخوابيديم، هيچ وقت ليوان شير قبل از خوابمان را فراموش نكرد. آنقدر حواسش جمع بود كه هيچ وقت لازم نبود به اين چيزها فكر كنم. هر وقت بابا ميگفت: «به اين دختر يه كم خانهداري ياد بده، اين فردا بره، پسفردا برش ميگردونن» مامان با لحن مهرباني تكرار ميكرد: «ياد ميگيره، فعلاً بذار بچهام درسشو بخونه، وقت برا خونهداري زياده.»
قابلمه را زير بغلم ميزنم و راه ميافتم سمت اتاق. دوباره ولو ميشوم روي تخت، ضعف و گرسنگي نميگذارد بخوابم. اين دست و آن دست ميشوم. نميشود. بالاخره از جايم كنده ميشوم، انگار چارهاي نيست. ميروم سمت يخچال، دو تا تخممرغ برميدارم، آزاده كه دارد زيرچشمي مرا ميپايد تا ميآيم در يخچال را ببندم ميگويد: «نيمرو روغن ميخواد» بعد هم چشمك ميزند و ميگويد: «خيالي نيست، ياد ميگيري» لبخند زوركي تحويلش ميدهم و فكر ميكنم؛ بد هم نشد، بالاخره كه بايد ياد ميگرفتم.