یک نفر آمد، فقط سرفه می کرد. پشت تریبون ایستاد . جمعیت موج می زد. اما سرفه های خشکی که پشت سر هم می کرد ، حوصله
همه را سر برد . یکی یکی سالن را ترک کردند.کمی
آب خورد. چفیه اش را دور گردنش انداخت. تمام رازهای عظمت یک مرد را او با
سرفه
هایش فاش کرد. اماآنها زبان او را نمی دانستند،آنچنان که زبان قهرمان های امروزیشان را نیز نمی دانند.