چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که چطور گذر چند ماه، قضاوت مرا به راحتی آب خوردن دستخوش تغییر کرده است جوان آنلاین: چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که چطور گذر چند ماه، قضاوت مرا به راحتی آب خوردن دستخوش تغییر کرده است. اوایل امسال که کمی کرایههای تاکسی بالا رفته بود، برای یک کورس کوتاه داخل شهرکی در اطراف کرج ۱۰ هزار تومان پرداخت میکردم و حسم چه بود؟ واقعاً حسم این بود که این رانندهها با ماشینهای درب و داغان لگنشان زور میگویند؛ پرایدهایی که به جرئت میگویم یک دهه و بیشتر رنگ تعمیرگاه را ندیدهاند، حتی گمان نکنم روغنشان را عوض کرده باشند. میبینی اگزوز بیشتر از وظیفه ذاتی خود نقش سوهان روح را در تماس با کف آسفالت بازی میکند یا در صندلیها حتی اگر بخواهی نمیتوانی بنشینی، فقط میتوانی در چاه صندلیها سقوط کنی، چون حتی چند میلیمتر اسفنج که بین نشیمنگاه و آهن واسطهگری کند، نمانده یا چیزی به نام کمک فنر وجود خارجی ندارد. عجیب است که همین چند ماه پیش با خودم میگفتم برای یک مسیر سهچهار دقیقهای، ۱۰ هزار تومان؟ حیف که نمیشود غلظت تلفظم را نشان دهم، وقتی در دال ۱۰ هزار تومان چادر میزدم، اما حالا که هشت ماهواندی از اول سال میگذرد، باور کنید وقتی ۱۰ هزار تومان را کف دست راننده میگذارم از خجالت آب میشوم، چون حس میکنم این پول واقعاً برای این کار کم است. چه اتفاقی افتاده است؟ آن پرایدهای درب و داغان با آن نالههای کشدارشان که از اتاق، جلوبندی، اگزوز و هر جایی که فکر کنی برمیخیزد، نمادی از فرسایش و فرسودگی است که این روزها در زندگی اغلب ما خودنمایی میکند. ما مجبوریم برای رسیدن به گرد پای تورم به شیفتهای دوم و سوم روی بیاوریم، اما وقتی وسط یک تورم ۵۰درصدی و بالاتر هستی، هر چقدر بیشتر میدوی، بیشتر از نفس میافتی و خسته میشوی. ۲۰میلیون تومان روی کاغذ لشکری از صفر دارد، اما وقتی با همین ۲۰میلیون تومان و لشکر صفرهایش به بازار میروید، میبینید یک کیسه برنج میتواند به تنهایی یک هفتم لشکر تو را تار و مار کند، یک بسته گوشت یک کیلویی میتواند جان یک بیستم لشکر را بگیرد، یک تعویض روغن ماشین یکدهم حقوق را میبلعد، یک تعمیر جلوبندی یکسوم حقوق، ترمیم یک دندان کل ۲۰میلیون تومان. این ناهمخوانی درآمد و هزینهها در نهایت ما را وارد سیکل فرسایش و فرسودگی میکند. آدمها زودتر پیر میشوند، چون مجبورند ۱۸ یا ۲۰ساعت بیدار بمانند. دوستی دارم که هم کار معلمی میکند و هم روزنامهنگاری، در صفحه خود نوشته است: در ۷۲ساعت گذشته فقط هشت ساعت خوابیده است، یعنی هر شب کمتر از سه ساعت خواب.
وقتی پاگرد از راهپله طولانی حذف شود
فرسودگی زمانی سراغ ما میآید که ما از عنصر حیاتی بازسازی روان و جسممان در زندگی شهری به نام «اوقات فراغت» محروم میمانیم. اولین دستبرد دهکهای درآمدی پایین به اوقات فراغت است، چون آدمهایی که مجبورند زندگی خود را با حداقل حقوق وزارت کار بگذرانند، ناچارند اوقات فراغت خود را قربانی کنند. حالا تصور کنید که مختصات زندگی شهری- حتی در بهترین حالت خود- از روندهای طبیعی بدن و روان انسان به دور است. در شهرها ارتباط انسان با طبیعت به حداقل خود میرسد، در شهرها وارد نظمهای ویرانگر و نه سیال میشویم. دستگاه کارتزنی اداره چیزی از سیکل بدن یک کارمند زن نمیداند. در شهرها نیاز ما به آسمان، نیاز ما به هوا چنان نادیده گرفته شده است که انگار ریهها عضوی در حد آپاندیس هستند؛ زوائدی که بود و نبودشان فرق چندانی باهم ندارند. نه آسمان، نه هوا، نه روابط، نه غذا، نه سلام و نه احوالپرسی کیفیت لازم برای حمایت از روان و تن آدمها را ندارد.
حال در نظر بگیرید که معدود پاگردهای این راهپله طولانی و فرسودهکننده را از زیر پای شما بیرون کشیده باشند. اوقات فراغت، پاگردهای زندگی شهری است که شما در این پاگردها بتوانید اندکی تمدد اعصاب کنید و تن و روان خود را به سمت بازسازی دوباره ببرید. مثلاً دوست دارید خط نستعلیق یاد بگیرید، در این صورت اوقات فراغت معنای خود را پیدا میکند تا شما بتوانید برای این علاقه خود وقت بگذارید. دوست دارید ورزشی را خارج از وقت اداری به صورت نیمهحرفهای یا حتی حرفهای دنبال کنید یا برای معنا بخشیدن به زندگیتان کارهای داوطلبانه انجام دهید، مثل جوانهایی که بدون هیچ انگیزه مالی به کمک خیریههای درمان میروند، اما همه این فعالیتها به زمان و هزینه نیاز دارد و زمانی این همه ممکن میشود که آدمها در شیفتهای شش یا نهایتاً هشت ساعته بتوانند دستکم حداقلهای یک زندگی معمول را تأمین کنند؛ ساعتهایی که افراد بتوانند به علاقهمندیهای شخصی خود بپردازند، اما وقتی میزان دریافتیها در یک شیفت کاری در بهترین حالت یکسوم یا یکچهارم هزینههای واقعی- و نه تجملی- یک زندگی است، ما با آدمهایی مواجه خواهیم شد که مجبورند در شیفتهای طولانی کاری حضور داشته باشند بلکه از عهده هزینههای زندگی برآیند.
فرسودهشدن در سازمانها و شرکتهای روزمره
یک روان درمانگر در صفحه خود در شبکههای اجتماعی عامل تعیینکننده در فرسودگی شغلی افراد را این میداند که افراد در ازای کاری که انجام میدهند، بازخورد یا توجه لازم را دریافت نمیکنند: «کارمندان در سیستمهای ناکارآمد شغلی واقعاً این حس را دارند که در ازای کاری که انجام دادهاند توجه، پاداش یا بازخورد لازم را نگرفتهاند، بنابراین به تدریج انگیزههای لازم را از دست میدهند و دچار فرسودگی شغلی میشوند، به ویژه وقتی پای تبعیضها و ویژهخواریها در میان باشد.» این رواندرمانگر خطاب به کسانی که این حس را به صورت پررنگ در زندگی شخصی خود تجربه میکنند، میگوید: «اگر در جایی هستی که خیلی محبور نیستی در آنجا باشی و حس میکنی به تو اجحاف میشود و به اندازه توان و استحقاقی که داری به تو پاداش و حقوق نمیدهند، در آن محیط نمان، چون خیلی سریع دچار فرسودگی میشوی.»
وقتی سری به شبکههای اجتماعی میزنم، میبینم افراد در شبکههای اجتماعی در زیر پستهایی با هشتگ «فرسودگی شغلی» عموماً روی یک دریافت مشترک دست گذاشتهاند؛ اینکه در روزهای اول کاری خود خوشباورانه ایدههای جسورانه و نوآورانه بسیاری برای تغییر و ارتقای سازمانها یا شرکتهایی که در آنها استخدام شده بودند در سر میپروراندند، اما خیلی زود به یک دیوار سخت و سهمگین برخورد کردهاند؛ دیواری که آنها را با کلی زخم روانی و سرخوردگی به زمین سفت واقعیت برگردانده است. بسیاری از شرکتها و سازمانهای ما از سوی کسانی اداره میشود که همچنان به راهحلهای ناکارآمد و غیرعلمی چسبیدهاند؛ افرادی که نه بر اساس تواناییهای علمی و تخصص خود که بر مبنای روابط و رانت، مسئولیتی را گرفتهاند و بیشتر از آنکه متعهد به ارتقا و افزایش بهرهوری سازمانها و شرکتهای تحت مدیریتی خود باشند، به دنبال آن هستند که از آن سازمان یا شرکت به عنوان یک سکوی جهش برای گرفتن پستهای بالاتر استفاده کنند، بنابراین اغلب شرکتهای ما در بخشهای دولتی و خصولتی که حجم عظیمی از اقتصاد کشور را شامل میشود، پذیرای خلاقیت و نوآوری نیستند و این یعنی شما به عنوان کسی که میخواهید انرژی خود را به «کاری نو» تبدیل کنید، در این شرکتها حرفی برای گفتن نخواهید داشت و باید به همان راهکاری برگردید که از زبان آن رواندرمانگر مطرح میشود، یعنی «ترک چنین محیطهای کار سمی»، با این حال مشکل دقیقاً اینجاست: وقتی حجم غالب اقتصاد کشور به چنین سازمانها و شرکتهایی تعلق دارد، شما به عنوان کسی که میخواهید شغل یا کار خود را در ورای روزمرگی، تکرار و دور سر خود چرخیدن سپری کنید، انتخاب چندان زیادی نخواهید داشت. چالش اصلی این است که در اقتصادهای رانتی، توصیهای و رابطهای، نیروی کار اعم از کارگران، کارمندان، معلمان و سایر گروههای شغلی حق انتخاب زیادی ندارند، چون در این اقتصادها کیک فرصتهای شغلی به اندازه جمعیت نیروی کار یا متخصص بزرگ نشده است، درصد بیکاری در چنین اقتصادهایی بالاست و کارفرماها نسبت به این موضوع آگاه هستند، بنابراین شمشیر داموکلس اخراج همواره بالای سر نیروی کاری میچرخد، بنابراین نیروی ذهنی نیروی کار به جای اینکه صرف نوآوری و خلق محصول یا خدمتی کارآمد شود، صرف این میشود که چطور میتواند خود را با فرایندهای ناکارآمد در آن سازمان یا شرکتها تطبیق بدهد تا فقط بتواند آن شغل را برای خود نگه دارد. این تناقضها و دوگانگیها بین ارزشهای فرد و سازمان در نهایت به فرسودگی و فروپاشی روانی افراد منجر میشود.
۲ شیفت معلمی، ۲۰میلیون تومان حقوق
پروانه صدرایی، معلم مقطع ابتدایی در یکی از شهرکهای اقماری اطراف تهران نمونهای عینی از پدیدهای است که به عنوان «فرسایش شغلی» در بازار کار کشور اتفاق میافتد. میزان دریافتی او برای یک ماه تدریس- یا به قول خودش سروکله زدن با برخی دانشآموزانی که بیشفعالی و بیادبی را یک جا جمع کردهاند- ۱۵میلیون تومان است، یعنی روزی ۵۰۰ هزار تومان، البته او مجبور است بعدازظهرها سه روز در هفته به عنوان معلم بازیهای نوآورانه (فوق برنامه) در یک مجتمع آموزشی درس بدهد، بنابراین خیلی از روزها به ویژه در کوتاهی روزهای پاییز و زمستان، رنگ روشن روز را نمیبیند، وقتی او در برابرم دارد حرف میزند، به این فکر میکنم که بدن یک آدم برای چند ساعت کار ساخته شده است و چقدر فشار کاری را میتواند تحمل کند؟
این معلم ابتدایی میگوید: «شما وقتی به خاطر روحیات، شرایط یا خانوادهتان، شغلی مثل معلمی را انتخاب میکنید، از قبل میدانید که سطح انتظاراتتان را تعدیل کنید. فکر نمیکنم هیچ فرهنگی برای پول جمع کردن به این شغل آمده باشد، حتی اگر هم بخواهد شدنی نیست، مگر در یکسری مواقع نادر و خاص! اما موضوع نرسیدن به حداقلهاست؛ اینکه فارغ از هیاهوها و تعارفهایی که وجود دارد خیلی از آدمها دیده نمیشوند. وقتی کسی در این روزها و با این هزینهها که همهمان نسبت به آن آگاه هستیم ۱۵میلیون تومان حقوق میگیرد، یعنی اصلاً او دیده نشده است. من گاهی واقعاً به این فکر میکنم که امثال ما وجود نداریم، واقعاً گاهی فکر میکنم امثال ما وجود ندارند. چند وقت پیش رمانی داشتم میخواندم که شخصیت اصلی آن در طول داستان به یک شبح تبدیل میشد، هم بود و هم نبود، خب میبینیم زندگی ما هم واقعاً مثل شخصیت آن رمان شبحوار شده است. ما در کلاسها هستیم، با کادر آموزشی، معلمها و والدین صحبت میکنیم، در آمارها هستیم، اما وقتی یک فرهنگی نمیتواند حداقلهای زندگیاش را تأمین کند، یعنی وجود ندارد، اینکه شما همیشه بعضی چیزها را باید از پشت شیشه تماشا کنی- چیزهایی که لاکچری هم نیستند- سادهترین معنایش این است که دیده نشدهای، سادهترین معنای دیده شدن این است که نیازهای معقول شما دیده شود و دیده شدن نیازها در این است که شما بتوانی با دریافتی که از بالا تعیین شده است آن نیازها را پوشش بدهی.»
پروانه صدرایی گاه تا ساعت ۲ و ۳ نصف شب بیدار میماند تا با کاغذ، مقوا، پارچه نمدی، چسب، وسایل و ابزارهای مربوط به کاردستیها و بازیهای نوآورانه مجتمعی را که بعدازظهرها در آنجا تدریس میکند، بسازد، با این همه حقوق او در دو شیفت کاری به ۲۰میلیون تومان در ماه هم نمیرسد- ۱۵میلیون تومان در شیفت صبح و ۵میلیون تومان در شیفت بعدازظهر- یعنی روزی کمتر از ۷۰۰ هزار تومان: «من پیش از اینکه معلم شوم کار هنری انجام میدادم و هنوز هم کار پتینه و سفال را دوست دارم، دوست دارم تجربیات خودم را به کودکان و نوجوانها منتقل کنم. کار با کودکان را با همه دشواریها و حساسیتهایی که دارد، دوست دارم. امروز والدین نسبت به فرزندان خود حساستر شدهاند و هر اتفاقی که میافتد سریع میخواهند مداخله کنند و گاه میزان حمایتگری آنها عملاً علیه رشد طبیعی فرزندشان است. خیلی از والدین میخواهند محیط ایزولهای درست کنند که در آن هیچ اتفاق ناخوشایندی برای فرزندشان رخ ندهد، در صورتی که این خواست در عمل شدنی نیست و فشار روانی زیادی روی معلمها ایجاد میکند. روزی نیست که مادرها به من پیام ندهند و از حواشی معمول و گریزناپذیر اتفاقافتاده در کلاس گلایه و شکایت نکنند. خب شما چقدر میتوانی در برابر این همه فشار روانی از سلامت روان و تن خود محافظت کنی؟ دوست داری وقتی در خانهات هستی به معنای واقعی کلمه از مدرسه و کلاس جدا باشی، اما خیلی از روزها این اتفاق نمیافتد. موضوع همچنان بر سر تناسب و تعادل است. این تناسب و تعادل در زندگی امثال ما نیست. وقتی تناسبی بین میزان انرژیای که صرف میکنید با آنچه به دست میآورید، وجود ندارد- منظورم از به دست آوردن، فقط پول نیست، بلکه مجموعه آن چیزهایی است که به شما یادآوری میکند وجود دارید و به یک موجود شبحوار تبدیل نشدهاید- خواه ناخواه احساس خستگی و درماندگی میکنید. ما البته بر اساس اخلاق حرفهای و تعهدی که داریم سعی میکنیم این فشارها را به کلاسها نبریم. نه تنها من که بسیاری از همکارانم وقتی در کلاسها هستیم واقعاً فراموش میکنیم که چقدر دریافتی داریم، بدون تعارف میگویم فراموش میکنیم نیاز به غذا، درمان، پوشاک، سرپناه و فلان و بهمان داریم. همه اینها را فراموش و سعی میکنیم بهترین نسخه خودمان در آن روز باشیم، اما به هر حال واقعبین باشیم، من که گاه تا ساعت ۳ نصف شب بیدار میمانم تا بتوانم وسایل و محتوای مربوط به تدریس شیفت بعدازظهرم را بسازم، میتوانم آن روز در شیفت صبح انرژی و شادابی کسی را داشته باشم که هفت، هشت ساعت خوابیده است؟ چرا امثال ما باید به ضرب و زور قهوه و کافئین خودمان را بیدار و هشیار نگه داریم؟ دو شیفت معلمی بیمعناست و خیلی زودتر از آنچه تصور میکنی آدم را از پا درمیآورد، در صورتی که خیلی از معلمها به ویژه معلمهای مرد مجبور هستند در دو شیفت کار کنند.»
وقتی انسان فرع بر محصول است
مشکل سیستمهای کاری در تعریف مدرن آن این است که معمولاً اعتنایی به فردیت آدمها نمیکند، محصول یا خدمت اصل قرار میگیرد، محصول یا خدمتی که ظاهراً برای انسان است، اما همان انسان در این سیستمها فرع بر آن محصول یا خدمت است. مثل این است که پژوهشگری به ناشر تعهد داده و ناشر او را تحت فشار قرار داده است که کتاب خود را درباره حقوق کودک تا فلان ضربالاجل زمانی تحویل دهد، وگرنه پژوهشگر طبق قرارداد جریمه مالی یا نه از اعتبار و وجهه او کاسته خواهد شد. پژوهشگر پشت لپتاپ خود نشسته و دارد درباره حقوق کودک کتاب مینویسد. کودک او برای چندمین بار به پدر نزدیک میشود و از او میخواهد با او بازی کند یا نه میخواهد موضوعی را برای او تعریف کند، مثلاً اتفاقی که در مدرسهشان افتاده، اما پدر در آن لحظه توان جسمی یا روانی بازی یا گوش کردن را ندارد. چقدر آن فرد به لحاظ روانی تحت فشار قرار میگیرد؟ چقدر در آن لحظه فرو میپاشد که در مرکز و کانون یک دوگانگی ویرانکننده قرار گرفته است؟ اما چرا این گونه است؟ آنچه در این نوع زندگی که ما مبتلابه آن شدهایم اصل قرار گرفته محصول یا کالاست؛ محصول و کالایی که ظاهراً در خدمت انسان است، اما در عمل آدمی را به استخدام خود درآورده است.
«شرمندگی» کسب و کار من است!
وقتی در ذهن خود دنبال عنوان یا سرتیتری برای مطلب میگشتم، بعد از دوسه پیشنهادی که صدای شکل گرفتنش در سرم میپیچید و بالا میآمد، به «شغل شرمندگی» رسیدم. شغل شرمندگی ذهنم را قلقلک میدهد. طنز سیاه و گزندهای دارد. مگر میشود شرمندگی به کسبوکار آدم بدل شود؟ مثلاً از یکی بپرسی: ببخشید! شغل شما چیست؟ و طرف بگوید: شغل من این است که در موقعیتهای مختلف شرمنده باشم. شغلها برای این است که آدمها بتوانند حداقلهای زندگی خود را به واسطه کاری که انجام میدهند تأمین کنند، دستشان جلوی کسی دراز نباشد، مجبور نباشند مدام از بانکهایی که بهرههای بیرحمانه میگیرند و آدمها را روزبهروز بیچارهتر و مستأصلتر میکنند وام بگیرند، شغلها برای این است که آدمها مجبور نباشند به خریدهای قسطی هایپرهای کالا که امپراتوریهای جدید شهرها هستند و با شعارهای اغواکننده نه چک میخواهد نه پیشپرداخت و نه ضامن، دروازههای دیگری از جهنم را به روی خریدارانی با درآمدهای پایین میگشایند روی بیاورند. شغلها برای این است که آدمها مجبور نباشند مدام با خواستهای اعضای خانواده خود برای خرید کالا و خدمات مخالفت کنند. شغل برای این است که یک مرد بتواند در روز تولد همسر و فرزندانش هدیهای کوچک برای آنها تدارک ببیند، اما وقتی شغل یک نفر نتواند چنین مختصاتی را تأمین کند، چه نامی میتوان روی آن گذاشت؟