کد خبر: 1324707
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۴۰۴ - ۲۳:۰۰
صادق پارسا
حتماً نباید توی حمام باشی و تمام فکر و ذکرت به حل یک مسئله باشد، بعد در رابطه با مسئله‌ای که مدت‌ها فکرت را مشغول داشته، یکباره جرقه‌ای در ذهنت بزند و آن وقت سراسیمه مثل آن بنده خدا لخت و عور بپری توی کوچه و خیابان و فریاد بزنی؛ «اورکا، اورکا...»
حتی اگر ارشمیدس هم باشی، حتماً ناظران این صحنه در سلامت عقلت شک می‌کنند، حق هم دارند، اما همه آنها که تجربه یک کشف یا خلق یک اتفاق علمی جدید را داشته باشند هر نوع عکس‌العملی را در لحظه وقوع آن اتفاق طبیعی می‌دانند. در آن لحظه فقط و فقط تفکر کشف یا خلق بر کاشف یا خالق مستولی و سایر شرایط محیط اطراف از حافظه‌شان خذف شده‌است.
در هنر هم همین‌گونه است. حالا شاید کشف و شهود هنری توی حمام اتفاق نیفتد! ماجرای اختراع پلیمرهادی الکتریسیته را گفته بودم، پیش‌زمینه‌های این ماجرا هریک داستان شنیدنی دیگری است، اینکه چطور من با تحصیلات متالورژی به سازمان نو پای انرژی اتمی ایران پیوستم، به حوزه اکتشافات معادن اورانیوم و آنالیز سنگ این معادن کشیده شدم، اینکه چطور اولین تجربه من در راه‌اندازی، سازمان مرکز خدماتی و تحقیقاتی جوشکاری و آزمایش‌های غیر‌مخرب در ایران به ناکامی انجامید و مهم‌تر از همه ماجرای پرش من از حوزه‌ای با دیدگاه پژوهشی ماکرو به حوزه پژوهشی میکرو و ادامه تحصیل و تحقیق در رشته فیزیک کاربردی موضوع داستان‌های بعدی من است. داستان «اینگمار، اینگمار»، اما آن قدر برای خودم شیرین است که دلم نمی‌خواهد نقل آن به تأخیر افتد. 
در جریان مطالعات دامنه‌دار و آزمایش‌های سخت و طاقت‌فرسا ولی سرشار از شور و اشتیاق و انگیزه در زمینه پلیمر‌های هادی الکتریسیته، به لحاظ نظری این را می‌دانستم که پلیمر هدف تحقیقات من ماده‌ای سیاه رنگ است. 
یک شب که کار آزمایشگاهی من تا نیمه‌های شب طول کشیده بود، دفعتاً در حین آزمایش ناگهان تصویری در سیستم خلأ ظاهر شد، نمی‌دانم چرا و چطور احساس کردم که چیزی به رنگ سیاه را در جایی که قرار بود پلیمر تشکیل شود، دیده‌ام؛ سیستم را در این شرایط با تزریق نیتروژن مایع در دمای منفی ۱۸۶ درجه سانتیگراد به حالت ثبات نگه داشتم، به اصطلاح سیستم را فریز کردم، بیرون دویدم و دیوانه وار فریاد زدم، اینگمار، اینگمار... 
پروفسور اینگمار لوندستروم تنها پروفسور فیزیک کاربردی و رئیس این دپارتمان در دانشگاه صنعتی لین شوپینگ سوئد بود، بعد‌ها از او بیشتر خواهم گفت. 
همین‌قدر بگویم که او تنها کسی بود که بیشترین حمایت‌ها را در جریان تحقیقات، به خصوص در مورد این پروژه از من می‌کرد. همین بود که در آن ساعات نیمه شب هنوز در دفتر کارش به نوعی کنار من ایستاده بود و مرا همراهی می‌کرد. 
اینگمار به سرعت خود را به آزمایشگاه رساند، مشاهدات خود را از آن ماده سیاه رنگی که در سیستم خلأ دیده‌بودم، توضیح دادم، به دقت گوش کرد. آمدیم به اتفاق سیستم را کنترل کردیم، اما چیزی دیده نمی‌شد. از دریچه‌های مختلف، توسط نور با شدت‌های متفاوت داخل اطاقک خلأ را روشن و مورد بررسی دقیق قرار دادیم، باز هم اتفاقی نیفتد. انگار تنم زیر آبشار یخی منجمد می‌شد، مانده بودم که چه اتفاقی افتاده‌است. اطمینان داشتم که من آن ماده سیاه را دیده‌بودم. 
اینگمار با شوخ طبعی همیشگی‌اش و بی‌هر‌گونه عکس‌العملی که نشان دهنده ذره‌ای ناراحتی او از آن هیاهوی پوچ نیمه شب من باشد، دستی به شانه‌ام زد و گفت: «میدانی اصغر، آرزوی تو تشکیل این پلیمر است، دلت می‌خواهد این اتفاق بیفتد، حالا هم در ذهنت این اتفاق افتاده‌است؛ در ذهنت؛»
و بعد با لحنی مؤدبانه به من گفت: «این فقط یک توهم بود» ... 
در آن لحظه بی‌اختیار به یاد پختوی بال شکسته افتادم، اطمینان داشتم آنچه دیده‌بودم، واقعاً وجود داشت، می‌دانستم توهم نبود، درست مثل پختویی که بالش شکسته بود، ولی توی دست من نبود، باید می‌دویدم و بالاخره پختو را به چنگ می‌آوردم. 
مدت‌ها، با روحیه خستگی‌ناپذیز تسلیم نشدم و با روش «آزمون و خطا» به آزمایشات ادامه دادم تا راه‌حل تولید قابل تکرار پلیمر مورد نظرم را یافتم و برای آن تقاضای ثبت اختراع کردم.
برچسب ها: سلامت ، هنر ، حمام
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار