جوان آنلاین: صبح زود و هوا خنک است. باد ملایمی لای شاخههای درخت توت مدرسه میپیچد، برگها با صدای آرامی به هم میخورند. آفتاب کمرمق پاییزی از لابهلای ساختمانهای خاکستری اطراف، روی در آهنی مدرسه افتاده است؛ همان دری که حالا باز شده و دخترهای کوچولویی با لباسهای فرم آبیرنگ و کیفهایی که گاه بزرگتر از خودشان است، یکییکی وارد حیاط میشوند.
هیجان، ترس، سردرگمی، شادی، اضطراب... همه در نگاه بچهها پیداست. یکی محکم دست مادرش را گرفته و از لای چتریهایش که از زیر مقنعه بیرون زده به اطراف نگاه میکند، یکی دیگر با شجاعت از در میگذرد و با قدمهای مطمئن وارد حیاط میشود. بعضی از مادرها هنوز پایین مدرسه ایستادهاند و با موبایل از دخترشان عکس میگیرند؛ با کیف، بدون کیف، با ژستهای ساختگی یا خندههای طبیعی. یکی از مادرها زیر لب میگوید: «باورم نمیشه دیگه این کوچولو مدرسهای شده.»
صدای همهمه در حیاط پیچیده. بچهها با لباسهای یکشکل، اما چهرههای متفاوت، مثل برگهایی هستند که برای اولین بار با بادی بهنام «مدرسه» روبهرو میشوند. بعضیها هنوز بغض دارند، بعضی بیقرارند، بعضی چشم به دهان مادر دوختهاند که بگوید «نترس»، «زود میام دنبالت»، یا فقط با یک لبخند اطمینانبخش آرامشان کند. در گوشهای از حیاط، دخترکی کوچک که مشخصه موهایش را خرگوشی بسته، صورتش هنوز از گریه سرخ است، آرام آرام اشکهایش را با پشت آستین پاک میکند. کنارش مادری زانو زده، دست روی شانهاش گذاشته و بیصدا با او حرف میزند. دختربچه آهسته سر تکان میدهد، انگار به زبان بیکلام مادری اعتماد کرده باشد.
صدای زنگ مدرسه، اولین زنگ زندگی تازه، از بلندگو پخش میشود. موسیقی ملایمی همراه آن پخش میشود و کمی بعد، یکی از معلمها با صدایی رسا، اما مهربان میگوید: «کلاس اولیهای عزیز، خوش اومدین! بیاین این طرف، کنار هم وایسین.» معلم، زنی با مقنعه ساده و لبخندی گرم، دستهایش را باز میکند و با نگاهی پر از مهر به جمعیت کوچولوها خوشامد میگوید. دختربچهها کمکم به سمت او میروند. برخی با اشتیاق، برخی با مکث، برخی با دستانی که هنوز سفت در دست مادر است، ولی یکییکی دل از مادر میکنند و وارد صف میشوند.
معلم، اسمها را میپرسد، با هر اسم یک لبخند، یک نوازش و گاهی یک شوخی کوتاه برای باز کردن یخ دلهای کوچک. یکی میپرسد: «خانم، قراره هر روز بیایم؟» دیگری میگوید: «مامانم گفت شما مهربونین...» و معلم با همان لبخند پاسخ میدهد: «از امروز، ما با هم دوستیم. اینجا خونه دوم شماست.»
کلاس، جایی است روشن با پنجرههایی رو به حیاط، صندلیهای کوچک، دیوارهایی که تازه رنگ شدهاند و بوی نوِ کتابها و دفترهایی که هنوزهیچ خطی درشان کشیده نشده. بچهها با احتیاط روی صندلیها مینشینند. بعضی هنوز نگرانند، بعضی آهسته با هم پچپچ میکنند، بعضی با کنجکاوی مداد رنگیهایشان را از جامدادی در میآورند. در گوشهای دیگر دو دختر مشغول نشان دادن لوازمالتحریر فانتزیشان به یکدیگر هستند.
معلم با یک داستان کوتاه شروع میکند؛ قصه دختری به اسم «نرگس» که روزهای اول مدرسهاش شبیه خیلی از بچههای کلاس است. داستان ساده و کودکانه است، اما همان کافی است تا دل چند نفر گرم شود. وقتی معلم از الفبا حرف میزند، چشمها برق میزند. وقتی میگوید «تا آخر سال همتون میتونین بخونین و بنویسین»، انگار جرقهای در نگاه بچهها روشن میشود؛ امید، انگیزه، هیجان کشف.
زنگ تفریح، اولین آزمایش مستقل بودن است. در حیاط، بچهها دورتادور میچرخند. دو نفر با هم آشنا شدهاند و دارند از خوراکیهایشان به هم تعارف میکنند. یکیشان میگوید: «میخوای نقاشیامو ببینی؟» و دیگری با ذوق سر تکان میدهد. دختربچهای دیگر، ساکت کنار آبخوری ایستاده و به بقیه نگاه میکند، اما وقتی همکلاسیای کنارش میایستد و بیمقدمه میپرسد: «اسم تو چیه؟»، سکوتش شکسته میشود. لبخند میزند و میگوید: «زهرا.»
وقتی زنگ دوم زده میشود، بیشتر بچهها بدون گریه به کلاس برمیگردند. دستها گرمتر شده، دلها آرامتر و صندلیها دیگر آنقدر غریبه نیستند. معلم از بچهها میخواهد دفترهای شان را باز کنند، اسم شان را بنویسند. هر کسی آنطور که بلد است. بعضی فقط نقطه میگذارند، بعضی با کمک معلم یک «ا» مینویسند و بعضی هنوز دفتر را وارونه میگیرند، اما مهم نیست. اینجا آغاز مسیر است؛ جایی که هر خط، هر اشتباه و هر لبخند بخشی از یادگیری است.
تا پایان روز، چیزی در نگاه بچهها تغییر کرده. وقتی از کلاس بیرون میآیند، بعضی با ذوق میگویند: «خانم گفت نقاشیم قشنگه!» یا «ما فردا شعر یاد میگیریم!» و بعضی فقط آرام، اما با رضایت، کیفشان را روی دوش میاندازند و به سوی مادرشان میدوند؛ مادرهایی که از پشت در نگران چشمانتظار مانده بودند، حالا با دیدن صورتهای خندان یا حتی کمی خاکی، لبخند رضایت میزنند.
یکی از مادرها دخترش را بغل میکند و میپرسد: «خوش گذشت؟» دخترک میگوید: «آره... خانممون از همه مامانها مهربونتره!» و این شاید برای هر پدر و مادری کافی باشد تا با خیال راحت دلشان را آرام کنند و روزهای بعد را با امید بیشتری شروع کنند. در خیابانهای اطراف مدرسه، آرامآرام سکوت دوباره برمیگردد، اما در دل بچههایی که برای اولینبار به مدرسه قدم گذاشتند، چیزی روشن شده. چیزی مثل نور. نوری که از حروف الفبا از خنده یک دوست جدید، از مهربانی معلم و از مهرِ مادر شکل گرفته و این آغاز، هرچقدر هم با اشک و اضطراب همراه باشد، نقطه شیرینی است برای شروع یک فصل تازه در زندگی.