کد خبر: 1308727
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۲۰
خاطره‌ای از عملیات رمضان به روایت یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات
یک ترکش ترخیصم کرده‌بود! عملیات رمضان از ۲۳ تیر ۱۳۶۱ آغاز و تا هفتم مرداد ادامه یافت. در این عملیات رزمندگان در مراحل اولیه به اهداف خود دست یافتند، اما در تداوم عملیات رمضان، مشکلاتی پیش آمد که منجر به بازگشت نیرو‌ها شد. متن زیر خاطره‌ای از عملیات رمضان برگفته از روایت‌های سردار حسین انجیدنی است.

جوان آنلاین: عملیات رمضان از ۲۳ تیر ۱۳۶۱ آغاز و تا هفتم مرداد ادامه یافت. در این عملیات رزمندگان در مراحل اولیه به اهداف خود دست یافتند، اما در تداوم عملیات رمضان، مشکلاتی پیش آمد که منجر به بازگشت نیرو‌ها شد. متن زیر خاطره‌ای از عملیات رمضان برگفته از روایت‌های سردار حسین انجیدنی است. 

 زخم زانو
من وسط گردان بودم، بدون سروصدا توی معبر جلو می‌رفتیم. گلوله خمپاره‌ای نزدیک معبر به زمین خورد و منفجر شد و همزمان درد شدیدی توی پای چپم پیچید و در کمتر از چند ثانیه زانوی چپم باد کرد. خون شره می‌کرد و می‌ریخت توی پوتینم. اهمیت ندادم، می‌خواستم همراه با بقیه جلو بروم، اما افتادم زمین. زانویم خم نمی‌شد، هر طور بود بلند شدم. نباید کسی از ترکش خوردنم خبردار می‌شد، ممکن بود بچه‌ها روحیه‌شان را ببازند. همانجا گیرکرده بودم نه می‌توانستم جلو بروم و نه می‌شد به عقب برگردم. هر طور بود خودم را کشیدم کنار معبر تا بچه‌ها بتوانند عبور کنند. 

 چقدر سنگینه!
 توی تاریکی کسی متوجه من نبود. گردان آمد و رد شد تا یکی از فرماندهان گروهان من را دید و با تعجب گفت گردان رفت چرا ایستادی؟ تو الان باید وسط گردان باشی اینجا چه‌کار می‌کنی؟ نمی‌خواستم خبردار شود گفتم: چیزی نیست. شما بروید من هم می‌آیم. وقتی گفتم چیزی نیست؛ حساس‌تر شد و با دقت سرتاپای من را ورانداز کرد؛ زخمی شدی؟ گفتم که چیزی نیست یک خراش کوچک است. معطل نکرد و سریعاً دو نفر برانکارد چی را صدا زد. آنها هم با عجله خودشان را رساندند. داد می‌زدم گفتم که طوریم نیست. شما بروید من از همینجا با بیسیم... 
کسی به حرفم گوش نمی‌داد و داشتند کار خودشان را می‌کردند. بالای ران چپم را با چفیه بستند و روی برانکارد درازم کردند. برانکارد‌چی‌ها که ۱۷ -۱۸ سال‌شان بیشتر نبود، دو سر برانکارد را گرفتند و به زور بلندم کردند. سنگین بودم و بالای ۹۰کیلو وزن داشتم. هن و هن کنان برانکارد را به‌طرف خاکریز خودمان می‌کشیدند و هرچند متر یک‌بار می‌ایستادند و برانکارد را زمین می‌گذاشتند و غر می‌زدند: چقدر سنگینه!

 خارج از معرکه
 تمام فکرم پیش عملیات بود. حالا دیگر سرگردان رسیده بود به سنگر دشمن و بچه‌ها کمین را زده بودند. عراقی‌ها هم بچه‌ها را بسته بودند به آتش مستقیم و تیر‌تراش. حتماً الان گردان کپ کرده بود و من هم روی برانکارد افتاده بودم و تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که به صدای تیربار و انفجار گوش بدهم. 
 لحظات خیلی سختی بود. خمپاره‌های دشمن به چپ‌و‌راست ما می‌خورد و برانکارد‌چی‌ها دائماً برانکارد را ول می‌کردند و روی زمین می‌خوابیدند و من هم از درد به خود می‌پیچیدم. با خودم گفتم: اگر اینها نبودند راحت‌تر می‌تونستم بکشم عقب. 
بالاخره هرطور بود من را رساندند پشت خط. برادر آهنی از بچه‌های بیرجند که مسئول خط تیپ امام رضا (ع) بود؛ تند بیسیم زد و درخواست آمبولانس کرد. آمبولانس آمد و من را گذاشتند توی آن و راه افتادیم به سمت اورژانس که نزدیک پل نو خرمشهر مستقرشده بود. شب بود و دشمن یکریز آتش می‌ریخت و خمپاره‌ها کنار ما به زمین می‌خوردند و آمبولانس را تکان می‌دادند. راننده توی آن تاریکی و زیر آتش دشمن مسیر را گم کرده بود. مدتی توی دشت سرگردان به این‌طرف و آن‌طرف رفتیم تا راننده توانست راه را پیدا کند. 
 رسیدیم به اورژانس و من را بردند داخل و روی تخت خواباندند. دکتر مولودی با یک دکتر مسن دیگر آمد بالای سرم. مولودی من را می‌شناخت. تند قیچی آورد و همان‌طور که داشت پاچه شلوارم را می‌برید، گفت: چی شده آقای انجیدنی؟ خون زیادی ازم رفته بود و رنگم پریده بود. گفتم: هیچی! فقط این پایم از کار افتاده. زخم را از نزدیک نگاه کرد و گفت: یک ترکش داخل زانویت است. نمی‌شود در بیاوریمش تا نزدیک استخوان هم رفته، اینجا نمی‌توانم کاری برایت بکنم. امکانات نداریم، باید بروی بیمارستان... یک ترکش ترخیصم کرده بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار