کد خبر: 1299308
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۲:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر و برادر  شهید محمد صالحی از شهدای دفاع مقدس
وقتی والدینم از پیش محمد به شیراز برمی‌گشتند، همان موقع کاروان محمد و همرزمانش به وسیله جنگنده‌های دشمن بمباران شدند و به شهادت رسیدند. قبل از اینکه مادر‌و‌پدرم به شیراز برسند، پیکر محمد و تعدادی از همرزمانش زودتر برگشته بود. مادر هنوز خبر نداشت پسرش شهید شده، اما دلشوره عجیبی داشت
شکوفه زمانی 

جوان آنلاین: خواهر شهید صالحی می‌گوید: مادرم بعد از اعزام برادرم محمد به اتفاق پدرم و یکی دیگر از برادرانم برای دیدن او به پادگان امیدیه اهواز رفتند. چند ساعتی ماندند و بعد به شیراز برگشتند. همان نیمه‌شب برادرم محمد آقا و دیگر رزمندگان به خط مقدم اعزام شدند. اما دشمن که از آمدن نیرو‌های تازه نفس مطلع شده بود، کاروان آنها را بمباران کرد و محمد به شهادت رسید. هنوز والدینم به شیراز نرسیده بودند که پیکر محمد زودتر به شیراز رسید. «شهید محمد صالحی، متولد ۱۳۴۴ از نیرو‌های پاسدار گردان الفتح از تیپ المهدی (عج) شیراز بود که در سن ۱۸ سالگی در عملیات خیبر و منطقه هور به شهادت رسید. او که به تازگی وارد سپاه شده بود، پیش از شهادت تصویری از خود با لباس پاسداری برای خانواده به یادگار گذاشت که اکنون این تصویر زینت‌بخش خانه تمام برادر‌ها و خواهرهایش است. گفت‌و‌گوی ما با زهرا صالحی، خواهر و عبد‌الخالق صالحی، برادر شهید را پیش رو دارید. 

یک تصویر از شهید صالحی در لباس سپاه وجود دارد که خیلی کم سن و سال است، ایشان چه زمانی به جبهه رفته بود؟
محمد آقا در سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه درآمد. آن موقع ۱۷ سال داشت. زمانی که می‌خواست به عضویت در سپاه درآید، چند ماهی از سنش برای عضویت کم بود. باید ۱۸ سالش کامل می‌شد. برای همین شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و سنش را بالاتر برد. بعد آموزش‌های نظامی را پشت سرگذاشت و نهایتاً بهمن سال ۱۳۶۲ در حالی که مسئولیت گروهی از برادران بسیجی گردان الفتح از تیپ‌المهدی (عج) را برعهده داشت به جبهه جنوب اعزام شد. اسفند همان سال در عملیات خیبر شرکت کرد و نهایتاً بر اثر حمله هوایی بعثی‌ها در چهارم اسفند ۱۳۶۲ درعملیات خیبر به شهادت رسید. 

پدرتان چه شغلی داشتند، شهید درچه خانواده‌ای رشد کرده بود؟
پدرمان مرحوم آقا حیدر، باغبان بود و بسیارفرد سخاوتمندی بود. همه فامیل و آشنا از محصولات باغ بابا سهم داشتند و برای همه صندوق میوه می‌فرستاد. حتی محصولات باغ را به هموطنان جنگ زده که از خوزستان به شیراز آمده بودند هم می‌فرستاد و به آنها کمک می‌کرد. ما یک خانواده پرجمعیتی داشتیم. هشت خواهر و برادر بودیم. برادرم محمدآقا شهریور ۱۳۴۴ در محله خوش‌و‌آب‌و‌هوا و در میان باغات سر سبز قصرالدشت شیراز به دنیا آمد. ما یک خانواده مذهبی داشتیم و شهید در چنین خانواده‌ای رشد کرده بود. 

چه خاطراتی از دوران کودکی شهید دارید؟ 
دوران کودکی محمد با درس و بازی و شادی و کمک به پدرمان در امور باغداری گذشت. بیشتر موقع تعطیلات تابستان شهید پیش پدرمان می‌رفت و کمکش می‌کرد. موقع انقلاب یک تحولی در همه ما به وجود آمد. یادم است در زمان کودکی همراه مادرمان در تظاهرات شرکت می‌کردیم. محمد آقا هم در همین دوران بود که با مسجد مأنوس شد تا اینکه در سال ۱۳۶۰ به عضویت بسیج مسجد محله‌مان در آمد. همان زمان بود که در کلاس‌های آموزش قرآن و احکام شرکت می‌کرد و همان زمان قدم‌های اولیه را در تزکیه و تذهیب نفس برداشت. یک نکته در زندگی شهید این است که خیلی زود توانست در مسائل عرفانی و عقیدتی پیشرفت کند. خصوصاً در چند ماه آخر عمرش بسیار کم حرف و متین و با وقار شده بود. انگار داشت پله‌های تکامل را طی می‌کرد و نهایتاً هم به شهادت رسید. 

واکنش پدر‌و‌مادرتان به موضوع جبهه رفتن برادرتان آن هم در سن کم چگونه بود؟
مرحوم مادرم «مهری‌نازی» علاقه خاصی به محمد آقا داشت و این علاقه مادر با عضویت محمد در سپاه چند برابر شده بود. محمد آقا به خاطر اینکه موقع اعزام به جبهه با بی‌تابی مادر مواجه نشود، بی‌خبر به جبهه رفت. مادرم وقتی فهمید به اتفاق پدر و یکی از برادرانم و مادر یکی از همرزمان محمد برای دیدار با او به پادگان امیدیه اهواز رفتند. مرحوم مادرم انگار به دلش افتاده بود، پسرش شهید می‌شود و در نبود داداش محمد خیلی بی‌تابی می‌کرد. می‌گفت من باید بروم و محمد آقا را ببینم. شاید این آخرین دیدار من و پسرم باشد. وقتی شب به پادگان امیدیه اهواز می‌رسند چند ساعتی پیش محمد آقا می‌مانند. بعد محمد به برادر دیگرمان که همراه والدینم به اهواز رفته بود می‌گوید زودتر پدر‌و‌مادر را به شیراز برگردان، چون ما فردا عازم خط مقدم هستیم. همان نیمه شب محمد آقا و دیگر رزمندگان به خط مقدم می‌روند. متأسفانه دشمن از اعزام نیرو‌های تازه نفس با خبر می‌شود و تمام این رزمندگان را بمباران می‌کنند و به شهادت می‌رسانند. پیکرمطهر محمد آقا قبل از آن‌که پدر و مادرم از اهواز برگردند و هنوز در مسیر برگشت بودند به شیراز منتقل شده بود. ولی به ما اطلاع نداده بودند. وقتی که مادرم از اهواز برگشت با آن‌که پسرش را دیده بود ولی خیلی بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت دلشوره عجیبی دارم. احساس می‌کنم محمد طوری شده است و شهید شده است و واقعاً احساس مادرمان درست می‌گفت. قبل از آن‌که مادرم برگشته باشد، پیکر محمد زودتر به شیراز برگشته بود. بعد هم که از شهادتش مطلع شدیم و پس از تشییع، پیکرش در دارالرحمه شیراز در کنار دیگر شهدا آرام گرفت. 

 موقع شهادت برادرتان شما چند سال داشتید؟ 
موقع شهادت محمدآقا من حدوداً ۱۴ ساله بودم. او یک پاسدار شهید بود. هرچند من فقط یکبار او را در لباس سپاه دیدم. یادم است صبح‌ها که مدرسه می‌رفتم و داداش محمد پاسدار بود و شب‌ها شیفت می‌ایستاد، صبح در مسیر برگشت به خانه همدیگر را می‌دیدیم و با هم سلام و علیک می‌کردیم. همیشه در حالی او را می‌دیدم که شلوار سپاه و پوتین پایش بود. لباس سپاهش را در آورده و داخل نایلون در دست می‌گرفت و به منزل برمی‌گشت. با لباس سپاه در محله و جلوی ما ظاهر نمی‌شد. در مدت حدود یک‌سالی که به سپاه وارد شده بود، فقط یک‌بار او را در لباس سپاه دیدم. آن هم زمانی بود که روز عاشورا محمد با لباس سپاه و بدون کفش در دسته عزاداری زنجیر می‌زد و همراه دیگران به سمت حرم مطهراحمد بن موسی شاه چراغ می‌رفتند. آنجا من و خواهرم برای اولین بار داداش را در لباس سپاه در صف زنجیر‌زنی رزمندگان پاسدار دیدیم. ما پشت سرش بودیم و هرچه صدایش می‌زدیم، آنقدر غرق در خودش بود که اصلاً متوجه حضور ما نشد. 

داستان عکس شهید با لباس پاسداری چیست؟
محمد سه هفته قبل از شهادتش یک روز با یک قاب عکس از خودش که با لباس سپاه انداخته بود، به خانه آمد و آن را روی طاقچه خانه‌مان گذاشت. همه ما با دیدن عکس داداش محمد کلی ذوق کردیم. ولی مادرم توی دلش خالی شد و سکوت کرد. داداش بعد از گذاشتن قاب عکس خودش در طاقچه بدون هیچ صحبتی و نشان‌دادن عکس‌العمل به ذوق ما و قربان و صدقه رفتن‌های مادر، از اتاق خارج شد. ما آن زمان نفهمیدیم داداش محمد این قاب عکس را برای شهادتش آماده کرده بود. در صورتی که انگار داداش خودش می‌دانست به زودی شهید خواهد شد و ما به عکس او در لباس سپاه نیاز داشتیم! اینطور شد که قاب عکس بردارم، زینت‌بخش منزل ما خواهر‌و‌برادرهایش شد. در ماه‌های پایانی عمر محمد، تمام رفتار و کردارش دال بر شهادتش بود. ولی متأسفانه ما متوجه نبودیم و این درک را من آنموقع نداشتم. همانطور که سردار سلیمانی می‌گفتند: «اگر می‌خواهید شهید شوید باید مثل شهید زندگی کنید تا بتوانید شهید شوید.» الان می‌فهمیم، محمدآقا شهیدگونه زندگی کرد و آخر هم به شهادت که آرزویش بود نائل آمد. روح همه شهدا قرین رحمت الهی باشد و از خدا می‌خواهیم با شهدای کربلا همنشین و محشور شوند. 
 
برادر شهید
شما چه خاطراتی از برادر شهیدتان دارید؟
 زمانی که شهید هشت ساله بود، علاقه زیادی به روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان داشت. برای همین در کار‌ها با من هماهنگ بود و حرفم را گوش می‌کرد (مانند خرید نان برای منزل و...) به این ترتیب می‌خواست من او را سحر‌ها بیدار کنم تا سحری بخورد و بتواند روزه بگیرد. سالی که ماه‌رمضان در سرمای زمستان بود، هوا آنقدر سرد بود که آب حوض حیاط خانه یخ زده بود. من آب جوش روی لوله‌ها می‌ریختم که بتوانیم از آب شیر استفاده کنیم. یادم است بعد از سحری من و محمد و مرحوم پدرم به نوبت می‌خواستیم وضو بگیریم. من آب را سرد و گرم کرده بودم و در کتری ریخته بودم تا پدرم بتوانند وضو بگیرند. بعد از اتمام وضو پدرم گفت: «محمد بیا با باقی آب کتری شما هم وضو بگیر» ولی محمد در همان سن کم در جواب پدر گفت: «ثواب وضو با آب سرد بیشتر است.» 

با آن‌که شهادت محمدآقا در سن ۱۸ سالگی رقم خورد، آیا شهید وصیتنامه هم داشت؟ 
بله، ایشان در اول بهمن ماه ۱۳۶۲ وصیتنامه‌ای با دست‌خط خود نوشته بود. در بخشی از وصیتنامه‌اش اینطور نوشته است: «من به دلخواه خود و پیش معبود خود و پیش به سوی آرزوی خود رفتم و هیچ‌کس مرا به زور نیاورده و دوم اینکه برادران حزب‌الله محل و گروه مقاومت و خانواده خودم را شرعاً مسئول می‌دانم، در تشییع جنازه من گریه و زاری نکنند و در ختم و تشییع جنازه من شیرینی و نقل خیرات کنند. همان‌طور که در عروسی این‌کار را می‌کنند و من هم در موقع شهید شدنم ان‌شاءالله به وصال معبود خود رسیده‌ام و نمی‌خواهم کسی گریه کند. هرکس گریه کند قلب مرا پیش معبودم غمگین و ناراحت کرده است. کسی حق ندارد برایم سیاه بپوشد و قبر من در کنار شهید علی محمدی باشد....»
در آخر وصیتنامه‌اش گفته بود: «از گروه مقاومت مسجد و خانواده‌ام می‌خواهم، پرچم اسلام را از دست خون آلود من برداشته و پیش تازند و راه مرا ادامه دهند. سنگر مرا محکم‌تر کنند و نفاق و اختلاف را از خود دور نگه دارند. این چند خواسته من بود که گروه مقاومت و مسجد محل و خانواده من مسئول هستند انجام دهند.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار