کد خبر: 1298060
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۲:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با فرزند و همرزم شهید غلامرضا جوان از نیرو‌های تخریب و شناسایی لشکر المهدی (عج)
همرزم شهید: غلامرضا جوان خیلی غیرتی بود. دروغ نمی‌گفت. ازغیبت و افترا نفرت داشت. دل شیر و شهامت بالایی داشت. موقع شهادتش تنها فرزندش شش ماهه بود. در این شش ماه فقط دو بار پسرش را دید. شهید غلامرضا جوان و شهید محمد نوربخش با هم به شناسایی رفته بودند که دیگر برنگشتند. سال‌ها پس از جنگ، پیکرشان تفحص شد
زینب محمودی‌عالمی

جوان آنلاین: شهید غلامرضا جوان به همراه همرزمش شهید محمد نوربخش هر دو برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر ۸ وارد رودخانه اروند شدند، اما این رفتن دیگر بازگشتی نداشت و این دو نیروی اطلاعاتی عملیات لشکر ۳۳ المهدی، هرگز به جمع یاران و همرزمان‌شان برنگشتند. غلامرضا مردی از تبار رئیس علی دلواری و از رزمندگان بوشهر بود و در خانواده‌ای مستضعف، اما متدین چشم به جهان گشود و از نوجوانی به جریان انقلاب و سپس دفاع‌مقدس وارد شد. در بیشتر عملیات‌ها به عنوان مسئول تیم تخریب در لشکر ۳۳ المهدی حضور می‌یافت و در پاره‌ای اوقات هم در واحد اطلاعات - عملیات این تیپ در شناسایی مناطق عملیاتی شرکت می‌کرد. رفتنش به اروند و شهادتش در زمان حضور در تیم‌های شناسایی بود. پیکر او ۱۳ سال پس از شهادتش در منطقه عمومی عملیات والفجر ۸ شناسایی و به وطن بازگشت تا در بهشت سجاد شهر برازجان مرکز شهرستان دشتستان استان بوشهر به خاک سپرده شود. آنچه می‌خوانید گذری به زندگی این شهید در گفت‌و‌گو با «محسن جوان» فرزند شهید و کامران چشم آلوص (امامی) همرزم شهید است. 

فرزند شهید
پدر در چه خانواده‌ای رشد کرده بودند؟
پدرم متولد سال ۴۳ در خانواده‌ای مستضعف، اما متدین در شهر برازجان بود. والدینش با عشق و محبتی که به ائمه اطهار داشتند نامش را غلامرضا گذاشتند. پدربزرگم نابینا بود و پدرم از همان کودکی به پدربزرگ دلگرمی می‌داد و سعی می‌کرد چشم و عصای او باشد؛ بنابراین از کودکی برای تأمین معیشت خانواده کارگری می‌کرد. بابا نان‌آور خانواده بود. پنج برادر و سه خواهر داشت. سال ۶۲ وارد سپاه شد و همان سال با مادرم ازدواج کرد. من تک فرزند هستم. سال ۶۴ به دنیا آمدم و بهمن همان سال پدرم به شهادت رسید. 

گویا پدرتان از نیرو‌های با تجربه تخریب در جبهه‌ها بودند؟
پدرم از بنیانگذاران تخریب دشتستان بود؛ شهرستان دشتستان را به نام تخریب‌چی‌ها در دفاع‌مقدس می‌شناسند. پدرم سال ۶۳ عضو اطلاعات - عملیات لشکر المهدی شده بود و از سال ۶۰ تا ۶۴ در جبهه بود. مادرم موقع شهادت پدر ۱۸ سال داشت. پدرم با شهید غلامرضا باصولی که معروف به عارف جبهه‌ها بود، خیلی صمیمی بودند. زمانی که شهید باصولی به شهادت رسید، مادربزرگم گفت پدرت خیلی برای این شهید بی‌تابی می‌کرد و هر روز بر سر مزارش می‌رفت؛ این شهید هم اهل دشتستان بود. 

نحوه شهادت و مفقودی پدرتان چطور بود؟
پدرم بهمن سال ۶۴ قبل از عملیات والفجر ۸ وقتی با همرزمش محمد نوربخش برای شناسایی رفته بودند در اروندرود مفقود شد و بعد از سال‌ها مفقودی در حوالی شهر فاو پیکرش پیدا شد. البته فیلمی از او در تلویزیون عراق پخش شد که نشان می‌داد اسیر شده است. از سال ۶۴ تا سال ۶۹ خانواده امیدوار بودند زنده باشند. یادم است سال ۱۳۶۹ که اسرا آزاد می‌شدند، پنج ساله بودم و اسرا از ورودی شهر برازجان وارد می‌شدند. به اتفاق بچه‌ها ورودی شهر می‌ایستادم و امیدوار بودم که شاید یکی از اسرا پدرم باشد، اما هرگز این اتفاق نیفتاد و پدرم نیامد. وقتی خبری نشد یقین پیدا کردم که شهید شده است. منتظر بودیم خبری از پیداشدن پیکرش شود تا اینکه سال ۱۳۷۷ در عملیات تفحص، پیکر پدرم و شهید نوربخش پیدا شد. پدرم در قسمتی از وصیتنامه‌اش در نجوایی که با خدایش داشت، می‌نویسد: من نه به عشق بهشت و نه به خاطر ترس از دوزخ، بلکه برای عشق به وصال تو به جبهه آمدم. 
 
همرزم شهید
کجا با شهید آشنا شدید و در چه عملیات‌هایی با ایشان همرزم بودید؟
من و غلامرضا همکلاس و رفیق بودیم. ورودمان به جبهه همزمان بود تا روزی که رفت و خبری از او نشد. در چند یگان از جمله المهدی و عملیات‌های مختلف و واحد اطلاعات با هم کار کردیم. بیشتر حضورمان در واحد اطلاعات عملیات و تخریب بود. در عملیات محرم همرزم بودیم که منجر به مجروح‌شدن غلامرضا شد. 

چه خاطراتی از همرزمی با شهید جوان دارید؟
در عملیات محرم در محاصره تیپ مکانیزه عراق افتادیم. من و غلامرضا تنها بودیم و نزدیک بود که اسیر شویم. غلامرضا شدیداً مجروح شد و سه ترکش به او اصابت کرد. شرایط خیلی بدی داشت. نیرویی نداشتیم. نیرو‌های ما از شب قبل خیلی تلفات داده بودند تا فردا ظهر تصمیم گرفته شد باقیمانده نیرو‌ها عقب‌نشینی کنند. دستور از بالا رسید و فرمانده تیپ از پشت بی‌سیم صدا می‌زد (امامی) آنجا چه کار می‌کنی؟ گفتم شرایط اینطور است و مهمات و نیرو می‌خواهیم. چیزی از بچه‌های ما نمانده است. گفت چند نفر مانده‌اید؟ گفتم از بچه‌های گردان ۲۶۹ نفره فقط ۴۳ نفر مانده‌اند. گفت عقب‌نشینی کنید، این دستور است و باید عقب بیایید. می‌خواستیم دستور را اجرا کنیم، ولی سخت بود. راه‌ها بسته شده بود. از سه سمت در محاصره افتاده بودیم، ولی به هر صورت بود، بچه‌ها را یکی‌یکی به سمت عقب حرکت دادیم. نهایتاً باید خودم تا آخرین نفس می‌ماندم. شهید غلامرضا جوان، آن مقطع پیک گردان بود و مسئولیت یک گروهان برعهده من بود. در آن شرایط من ماندم و غلامرضا و عراقی‌هایی که در فاصه هشت متری ما بودند. قصد کردیم حرکت کنیم. گفتیم نهایتاً یا ما را اسیر می‌کنند یا می‌زنند. ۷۰-۸۰ متری از دشمن فاصله گرفتیم. جایی بودیم که عراقی‌ها ما را می‌دیدند، خمپاره ۶۰ به سمت راستم اصابت کرد و من مجروح نشدم. غلامرضا از سه ناحیه مجروح شد. گفتم غلامرضا ما داریم اسیر می‌شویم عراقی‌ها بالا سر بچه‌ها ایستاده‌اند و دارند تیر خلاص می‌زنند. کار تمام است! چهار تیر به بی‌سیم زدم تا آن را از بین ببرم و همینطور رمزش را بهم ریختم که اگر اسیر شدیم، دست عراقی‌ها نیفتد، اما غلامرضا گفت این کار را نکن. من نمی‌توانم حرکت کنم. مرا به عقب ببر. نگذار دست عراقی‌ها بیفتم. 
گفتم یا دو تایی می‌رویم یا شهید می‌شویم. غلام را سینه‌خیز کشاندم و در یک چاله‌ای گذاشتم که از دید عراقی‌ها در امان باشد. سرجاده اصلی که جاده مواصلاتی بود، درگیری کمتر بود. دیدم آمبولانس رد می‌شود. جلوی آمبولانس را گرفتم و هر طور بود به سمت غلام آوردم. چند مجروح هم پشت آمبولانس بود. عراقی‌ها کاملاً به آمبولانس دید داشتند و ماشین را به رگبار بستند، طوری که آمبولانس سوراخ سوراخ شد. احساس می‌کردم الان تیر به مجروحین می‌خورد و شهید می‌شوند. خلاصه غلامرضا را داخل آمبولانس گذاشتم و آمبولانس حرکت کرد. من جا ماندم. پیاده پنج کیلومتر راه آمدم و به عقب برگشتم. غلامرضا سه ماه در بیمارستان امین اصفهان بستری بود و حالش خوب شد. دوباره به منطقه عملیاتی برگشت و کنار هم بودیم. 

چطور متوجه شدید غلامرضا مفقود شده است؟
کنار غلامرضا شهید محمد نوربخش هم بود. چند روز مانده به شروع عملیات والفجر ۸، آنها روبه‌روی رأس البیشه حوالی شهر فاو رفتند تا آن محور را شناسایی کنند. همان محوری که می‌خواستیم عملیات کنیم، اما دیگر برنگشتند. قصدشان این بود برای شناسایی موانع و خط مقدم نیرو‌های عراقی بروند. این طرف اروند ما صدای تیراندازی نشنیدیم. بعد‌ها خیلی دنبال شان گشتیم، اما پیدای‌شان نکردیم. تمام دریا و رودخانه را گشتیم. در همان ایام چندین تیم را مأمور کردیم، ولی هیچ آثاری پیدا نشد. این دونفر از بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی بودند. این لشکر زمانی که در جنگ حضور داشت بچه‌های استان بوشهر هم معمولاً به یگان‌های آن اعزام می‌شدند. 

پس در روز مفقودشدن شهیدان جوان و نوربخش شما در منطقه بودید؟
بله. آنها که شب برای شناسایی رفتند و برنگشتند، من صبح به قرارگاه گزارش دادم دو نفر از بچه‌ها رفته‌اند و برنگشته‌اند. با ناپدیدشدن آنها عملیات شناسایی تعطیل شد. گفتند امکان دارد عراقی‌ها فهمیده باشند بچه‌های ما برای شناسایی خطوط‌شان از اروند عبور می‌کنند. یادم است سردار فدوی که الان جانشین سپاه است آن موقع مسئول اطلاعات - عملیات قرارگاه نوح نبی (ع) بودند. به ایشان گفتم این دو رزمنده از دوستانم هستند اگر ارباً اربا شوند چیزی را لو نمی‌دهند، خیال‌تان راحت باشد. با این حال گفتند شناسایی را فعلاً انجام ندهید. یک هفته شناسایی تعطیل شد و دوباره شروع کردیم. چند روز بعد هم عملیات والفجر ۸ انجام شد. در میان اسرای عراقی عملیات، متوجه شدم دو نفرشان مشکوک صحبت می‌کنند. آنها از اسارت دو ایرانی قبل از عملیات سخن می‌گفتند، اما همچنان سرنوشت این دو شهید در هاله‌ای از ابهام بود تا اینکه سال ۱۳۷۷ گفتند در تفحص پیکر هر دو شهید حوالی فاو پیدا شده است. 
شهید محمد نوربخش زاهد و عارف، مرد معنوی واحد اطلاعات عملیات بود. هرجا کم می‌آوردیم با محمد صحبت می‌کردیم. وقتی به او نگاه می‌کردیم حالمان خوب می‌شد، اما شهید غلامرضا جوان یکی از نامداران در حوزه شجاعت و شهامت بود و سخت‌ترین مأموریت‌ها را قبول می‌کرد. غلامرضا خیلی غیرتی بود. دروغ نمی‌گفت. از غیبت و افترا نفرت داشت. دل شیر و شهامت بالایی داشت. موقع شهادتش تنها فرزندش شش ماهه بود؛ در این شش ماه فقط دو بار پسرش را دیده بود. 
شما تا پایان جنگ در جبهه ماندید؟
بله. تا پایان جنگ در جبهه ماندم. اوایل جنگ در آبادان و سال ۵۹ سوسنگرد بودم که در محاصره افتاد. عملیات‌های غرب و ارتفاعات شمسی، عملیات‌های سمت محور پاوه و اورامانات، عملیات‌های بیت‌المقدس، رمضان، محرم و والفجر یک، بدر، خیبر، والفجر ۸، کربلای ۵ و مرصاد حضور داشتم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار