کد خبر: 1273509
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۴۰۳ - ۰۴:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با خواهران شهید علیرضا جویلی که در ۲۰ سالگی به شهادت رسید
یک روز اساتید حوزه و معاونین با من تا منزل همراه شدند. شک کردم اتفاقی افتاده است. در مسیر مدیر حوزه سر صبحت را باز کرد و از شهادت علم‌الهدی که از علمداران اهواز بودند، برایم تعریف کرد. آنها می‌خواستند با این مقدمه چینی ذهن من را برای گفتن شهادت برادرم آماده کنند...
جوان آنلاین: خواهر شهید علیرضا جویلی می‌گوید: «وقتی در شانزدهم مهر ۱۳۴۱ علیرضا به دنیا آمد، نوازد بسیار زیبایی بود، ولی دقایقی بعد از زایمان از دنیا رفت. نوزاد را در پارچه پیچیدند تا در قبرستان خاکش کنند. زنان همسایه و فامیل همه می‌گفتند: «حیف شد نوزاد قشنگی بود.» یکی از خانم‌ها که این حرف‌ها را می‌شنود از روی کنجکاوی پارچه را کنار می‌زند تا صورت بچه را ببیند. همان لحظه متوجه می‌شود که نوزاد نفس می‌کشد. علیرضا زنده ماند تا ۲۰ سال بعد با شهادت آسمانی شود.» شهید علیرضا جویلی اولین شهید قرارگاه سری نصرت و رزمنده گردان ۳۱۳ قائم (عج) بود. او که در اهواز به دنیا آمده بود از ابتدای جنگ تحمیلی وارد جبهه‌ها شد و نهایتاً در یازدهم بهمن ۱۳۶۱ در حالی که ۲۰ سال داشت در اثر برخورد خمپاره به اتومبیلی که در آن حضور داشت در جاده سوسنگرد به شهادت رسید. پیکر مطهرش در بهشت‌آباد اهواز، قطعه سه دفن شد. آنچه می‌خوانید روایت خواهران شهید رضوان و مریم جویلی از تنها برادرشان شهید علیرضا جویلی است. 
 
رضوان جویلی خواهر بزرگ شهید
تولد خاص علیرضا
ما چهار خواهر و یک برادر بودیم. علیرضا فرزند چهارم و تنها پسر خانواده بود. یک‌سال از او بزرگ‌تر بودم. شغل پدربزرگ‌مان در دزفول بافندگی بود که بعد ازدواج، بابابزرگ به اهواز مهاجرت کرد و آنجا در بازار، لوازم ساختمانی می‌فروخت. پدر مرحوم‌مان هم شغل پدربزرگ را ادامه داد، اما نکته خاصی در نحوه تولد علیرضا وجود دارد که مرحوم مادرم، بی‌بی صغری باقی این خاطره را تعریف می‌کرد. مادرم غیر از علیرضا چند پسر دیگر هم به دنیا آورده بود که همگی از دنیا رفتند؛ بنابراین تولد علیرضا، پدرم‌مان راهی کربلا شد تا از خدا بخواهد به حرمت امام‌حسین (ع) این بار بچه سالم به دنیا بیاید. وقتی در شانزدهم مهر ۱۳۴۱ علیرضا به دنیا آمد، نوازد بسیار زیبایی بود، ولی دقایقی بعد علائم حیاتی‌اش را از دست داد. نوزاد را در پارچه‌ای پیچیدند تا در قبرستان خاکش کنند، مادرم می‌گفت زنان همسایه و فامیل همه می‌گفتند: «حیف شد نوزاد قشنگی بود.» یکی از زنان از روی کنجکاوی خواست چهره زیبای نوزاد را ببیند که دید بچه زنده است و دارد نفس می‌کشد. خواست خدا بود که علیرضا زنده بماند. پدرم و مادرم زنده ماندن علیرضا را هدیه‌ای از طرف امام‌حسین (ع) می‌دانستند و عاقبت هم علیرضا به کاروان سرخ اباعبدالله (ع) پیوست. 
 
 چهارشنبه سیاه اهواز
علیرضا در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. در زمان اوج گرفتن انقلاب به سبب اینکه منزل و همچنین مغازه پدرمان در دل بازار اهواز بود، برای همین علیرضا در دل مبارزات انقلابی قرار داشت. هر وقت بین مردم و مأموران درگیری پیش می‌آمد، پدرمان دسته‌های بیل و کلنگ مغازه را در اختیار انقلابیون قرار می‌داد تا وسیله‌ای برای دفاع از خود داشته باشند. 
علیرضا از همان دوران ابتدایی گیرایی بالایی در یادگیری درس‌هایش داشت. حتی در دوران جوانی هم زرنگ و اهل رفتن به مسجد بود. علیرضا از جوانان «مسجد آیت‌الله شفیعی» و «مسجد آیت‌الله جزایری» اهواز بود و از همان دوران کودکی به منبر و مسجد علاقه خاصی داشت. در دوران راهنمایی در راهپیمایی‌ها علیه رژیم شاه شرکت می‌کرد و در پخش اعلامیه هم فعال بود. 
برادرم در واقعه ۲۷ دی ۱۳۵۷ که معروف به (چهارشنبه سیاه) اهواز است، شرکت داشت. آن روز مأموران به سمت مردمی که راهپیمایی می‌کردند، تیراندازی کردند و خیلی از مردم را به خاک و خون کشیدند، اما علیرضا از چیزی نمی‌ترسید. خیلی وقت‌ها روی پشت‌بام می‌رفت و شعار «الله‌اکبر خمینی رهبر» سرمی‌داد. یادم است برادرم خیلی به صدای مرحوم کافی علاقه داشت. نوار‌های سخنرانی و نوحه‌های ایشان را گوش می‌داد. علیرضا خط مبارزه را تا بعد از انقلاب هم حفظ کرد و وقتی اولین انتخابات در ایران برگزار شد، از طرف سپاه مسئول حفاظت از صندوق‌های رأی‌گیر شد. 
 
 رفتن به جبهه یک تکلیف است
وقتی که جنگ شروع شد، ما که در اهواز بودیم آن را زودتر از دیگر نقاط کشورمان احساس کردیم. علیرضا وقایع لحظه به لحظه جنگ تحمیلی را پیگیری می‌کرد. مرتب به مسجد می‌رفت و آنجا نگهبانی می‌داد. دوره‌های آموزش نظامی و اسلحه‌شناسی را هم یاد می‌گرفت. خیلی کم به خانه می‌آمد. هربار هم که می‌آمد، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست! چند روزی بود که می‌رفت، می‌آمد و مزه‌مزه می‌کرد که حرفی را بزند. بالاخره حرف دلش را زد و گفت که می‌خواهد به جبهه برود. چون جبهه رفتن برای همه تکلیف است. این حرف را زد و به جبهه رفت. گاهی که از منطقه برمی‌گشت، مادرم از دیدن او خیلی خوشحال می‌شد و با آرامش و خواهش از او می‌خواست که دیگر به جبهه نرود. می‌گفت در مسجد آیت‌الله شفیعی بمان و آنجا فعالیت کن. یادم است مادرم به علیرضا می‌گفت: «تو تک پسر ما هستی و برادری نداری. اگر خدای نکرده برایت اتفاقی بیفتد من چه کار کنم.»
علیرضا هم برای اینکه دل مادر را نرنجاند، با همان لهجه لری- دزفولی می‌گفت: «مامان برارونم خلیلین سیصد هزار سی تقاص خون مو هی سر میارن»، یعنی «برادرانم زیاد هستند. ۳۰۰ هزار نفر هستند و برای انتقام خون من همه شهید می‌شوند و سر خود را در این راه می‌دهند.»
 
 خبر آمد که شهید شده!
برادرم ۱۱ بهمن ۱۳۶۱ به شهادت رسید. من شب قبل از شهادتش خواب دیده بودم که یک ماهی در دستم است و هر چه تلاش می‌کنم این ماهی را نگه دارم نمی‌توانم و از دستم لیز می‌خورد. نهایتاً هم ماهی فرار کرد. روز بعدش که شهادت علیرضا را به ما اطلاع دادند، من مشغول خواندن درس طلبگی در حوزه بودم. خواهرم مریم هم تازه به فرا‌گیری دروس طلبگی دعوت شده بود. مدیر حوزه و خانم‌های طلبه از طریق اطلاع‌رسانی همرزم علیرضا متوجه خبر شهادت برادرم شده بودند. قرار شد آنها موضوع شهادت را به من بگویند تا من بروم و خانواده را برای شنیدن خبر شهادت پسرشان آماده کنم. آن روز قبل از اینکه خبر شهادتش را به من بدهند، دیدم خانم‌های حوزوی با هم پچ‌پچ می‌کنند. نزدیک ظهر، چون روزه بودم و سرم درد می‌کرد، اجازه گرفتم زودتر به منزل بروم. خانم تجلی مدیر حوزه به من گفت: صبر کن مسیری را با شما بیایم. ناگهان دیدم اساتید حوزه و معاونین با من تا منزل همراه شدند. شک کردم اتفاقی افتاده است. در مسیر مدیر حوزه سر صبحت را باز کرد و از شهادت علم‌الهدی که از علمداران اهواز بودند برایم تعریف کرد. آنها می‌خواستند با این مقدمه‌چینی ذهن من را برای گفتن شهادت برادرم آماده کنند. تا نزدیکی منزل که رسیدیم، صبحت خانم تجلی به این صورت شد که از من پرسید چند برادر دارید و کجا هستند؟ من هم توضیح دادم. بعد خانم تجلی گفت به ما اطلاع دادند که برادرت زخمی شده است. من باورم نشد. ایشان مجدد گفت: «اگر مادر خبر شهادت علیرضا را بشنود، چه حالی پیدا می‌کند؟» با شنیدن این خبر کیفی که زیر بغلم بود ناخودگاه ول شد و روی زمین افتاد. بی‌حال شدم؛ بنابراین مدیر حوزه و خانم‌ها با من داخل منزل آمدند و با گفتن مقدمه‌چینی ذهن مادرم را برای گفتن خبر شهادت آماده کردند. 
با آنکه در ابتدا به مادر گفتند علیرضا زخمی شده است، ولی مادرم باورش نشد و به طرف حمام رفت تا غسل صبر بکند. پدرم هم در یکی از اتاق‌ها بود که متوجه خبر شهادت علیرضا شد. مادرم با شیون و پابرهنه و چادر به سر به صورت ناباورانه به سمت بیمارستان دوید و ما هم پشت‌سرش رفتیم. به بیمارستان رسید تا ببیند وضعیت علیرضا چطور است، آنجا به سمت سردخانه راهنمایی‌اش کردند و پیکر بی‌جان علیرضا را در سردخانه دید. 
برادرم در جبهه‌های مختلف از جمله آبادان، سوسنگرد، خرمشهر، بستان و شوش حضور داشت و سرانجام در سن ۲۰ سالگی در روز یک‌شنبه یازدهم بهمن سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. همرزمانش می‌گفتند علیرضا پس از یک عملیات چریکی در حالی که برای رفع خستگی و همچنین بردن وسایل درمانی به قرارگاه اهواز برمی‌گشت، در اثر برخورد خمپاره به ماشینش در جاده سوسنگرد با ابوناصر که مجاهد عراقی بود به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ۱۲ بهمن هم پیکرش برگشت. 
 
مریم جویلی خواهر کوچک شهید 
 آه من گرفت!
من فرزند پنجم خانواده و خواهر کوچک علیرضا هستم. یادم هست بعد از شهادت علیرضا یکی از همرزمانش به نام سعید تجویدی برای‌مان تعریف می‌کرد: «در آخرین مراحل عملیات الی‌بیت‌المقدس همراه علیرضا دو ترکه سوار موتور بودیم و در گمرک خرمشهر می‌راندیم. موتور را من می‌راندم، در حالی که پای چپم ترک خورده بود و نگذاشته بودم دکتر آن را گچ بگیرد تا به خیال خودم روی تحرکم تأثیر نگذارد. علیرضا اصرار می‌کرد که او موتور را براند و بهانه‌اش هم وضعیت پای من بود. هرچند که دلیل اصلی‌اش علاقه به موتور سواری بود. 
علیرضا مرتباً در حین حرکت خواسته‌اش را تکرار می‌کرد و من توجهی به آن نمی‌کردم تا اینکه موتور روی ریل آهن محوطه گمرک لیز خورد و به زمین افتادیم. پس از سقوط به علت سرعت زیادمان، مسافت زیادی موتور روی آسفالت گمرک کشیده شد، در حالی که پای باند پیچی شده من زیر باک گیر کرده بود. 
کمی که گذشت آه و ناله من برای کمک گرفتن از علیرضا و برداشتن موتور از روی پایم به جایی نرسید. 
چون علیرضا موقع افتادن‌مان به کناری پرت شده بود، فرصت داشت تا سر خوردن من و موتور را ببیند. ظاهراً این صحنه آنقدر برایش خنده‌دار بود که در پاسخ به درخواست کمک من، فقط بلندبلند می‌خندید. از شدت خنده بدنش سست شده و قادر به بلند شد از روی زمین نبود. بالاخره آمد و موتور را از روی پایم برداشت و با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: حرف گوش کن نیستی دیگه! لابد حالا هم اصرار داری خودت برانی؟
گفتم نه نمی‌توانم خودت باید برانی، ولی اجازه بده کمی سر حال بیایم آن وقت نشانت می‌دهم که خندیدن به من یعنی چه!
سوار شد و حرکت کردیم، در حالی که زیر لب مرتب تکرار می‌کرد «دیدی آه من گرفتت، حالا نمیزاری من برونم، خوبت شد.»
 
 نماز زیر آتش دشمن
همچنین همرزمش حاج‌رضا نیله‌چی از کار‌های علیرضا در جبهه برای‌مان تعریف می‌کرد: «مرحله دوم عملیات الی‌بیت‌المقدس، مأموریت آزادسازی دژ مرزی را داشتیم. آن شب عرصه خیلی به ما تنگ شده بود و شهدای عزیزی دادیم. آن شب تا نماز صبح خیلی نتوانستیم جلو برویم. مجبور شدیم برای نماز تیمم کنیم و با پوتین و نشسته نماز بخوانیم. 
مشغول نماز خواندن بودم که متوجه شدم یک نفر با رکوع و سجود من را همراهی می‌کند. نمازم که تمام شد برگشتم دیدم علیرضا جویلی است. به او گفتم حالا وقت جماعت است در این وضعیت؟ علیرضا خندید و گفت: «خواستم نماز بخوانم دیدم آتش دشمن خیلی زیاد است. جان‌پناه هم که نداشتیم دیدم تو شروع کردی آمدم کنار تو پناه گرفتم و نمازم را با تو هماهنگ کردم که اگر تیری، چیزی آمد یک مانع داشته باشم» با شنیدن این حرف علیرضا در اوج درگیری با دشمن کلی خندیدیم. 
 
 در حال شهادت بگو شکرالله!
برادرم علیرضا به فکر همه‌چیز بود. در آن سن کم وصیتنامه نوشته بود. در شروع وصیتنامه‌اش نوشته بود: «اکنون که این وصیتنامه را می‌نویسم روز پنج‌شنبه است و شب جمعه. روزی که همه به دیدار شهیدان و رفتگان خود می‌روند. روزی که از دست رفتگان شادند، برای اینکه بستگان خودشان را در بالای قبر خود ببینند و بستگان‌شان با خواندن فاتحه‌ای آنها را شاد می‌کنند. دیروز یکی از بچه‌ها به من گفت که دیشب خواب دیدم تو در این عملیات شهید می‌شوی و در حال شهادت مرتب می‌گویی «شکرالله.»
خدایا به ما توفیق آن را بده که در راه تو در صراط مستقیم جان‌مان را فدا کنیم.‌ای یاری‌دهنده بی‌کسان امید است که در این راه مرا یاری فرمایی و کمکم کنی که جان خود را در راه تو فدا کنم. شاید کمکی به دین خود کرده باشم و به قول امام من که زندگی‌ام هیچ کمکی به اسلام نکرده، شاید مرگم بتواند به اسلام کمکی کند. 
علیرضا در وصیتنامه‌اش خواسته بود: «به تمام آشنایانی که در خط امام نیستند، بگویید که من راضی نیستم آنها سرمزار من بیایند یا حتی در خانه ما اهانتی به امام و اسلام بکنند. به آنها بگویید اگر بر سر مزارم یا خانه‌مان چنین کاری کردند من راضی نیستم و آن دنیا در پیش خدا از آنها شکایت می‌کنم. ضمناً من خودم راه خودم را انتخاب کردم و هیچ‌کس مرا به زور یا به حرف به جبهه نکشانیده است.»
علیرضا در بخش پایانی وصیتنامه‌اش نوشته بود: «مادر، دوست دارم که تو هم مانند مادران شهیدانی باشی که صبر را پیشه کرده‌اند و خدا را شکر می‌کنند که شهیدی در راه او داده‌اند. مادرم مگر تو خودت نگفتی که خدا تو را به ما داد. پس بدان که خدا نیز چنین اراده‌ای کرده است که من دیگر پیش شما نباشم. مادرم امروز روز امتحان است و خدا همه را امتحان می‌کند. یقین بدان تمام این چیز‌ها امتحان است. مادرم سعی کن که از این امتحان موفق بیرون بیایی و نزد خدا قبول بشوی، زیرا روز قیامت هیچ چیز به درد تو نمی‌خورد به جز کار‌هایی که برای خدا انجام داده‌ای. بار دیگر از تو و پدرم تقاضای عاجزانه دارم که مرا ببخشید....»
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۴
هومن جویلی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۱۹ - ۱۴۰۳/۱۰/۱۰
0
0
همه ایرانیان مدیون خون شهدا هستند ،
محمد جواد ساقی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۱۹ - ۱۴۰۳/۱۰/۱۱
0
0
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده
«برای شادی روح شهدا صلوات»
مجید ساقی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۳۵ - ۱۴۰۳/۱۰/۱۱
0
0
خانواده محترم جویلی ، شما خانواده شهدا افتخار ایران هستید ،ما به وجود شما افتخار میکنیم روح بزرگ شهید علیرضای عزیز وپدرگرامیشان حاج موسی جویلی و مادر مهربان و عزیزش شاد و یادشان گرامی باد
خسروجویلی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۳۱ - ۱۴۰۳/۱۰/۱۳
0
0
دریک جمله میگویم شهید علیرضا اعتبار فامیل وشناسنامه خانواده بود .با سن کمش بسیارباسخاوت بود .یادش همیشه درقلبم وذهنم است
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار