جوان آنلاین: شهید سیدناصر سیاهپوش ۱۸ بهمن ۱۳۳۷ در شهر قزوین به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی او که دانشجوی دوره کارشناسی در رشته ریاضی بود و در عین حال رخت پاسداری به تن کرده بود به جبهه رفت و نهایتاً ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ با سمت فرماندهی گردان در خرمشهر به شهادت رسید. گردانی که این شهید بزرگوار آن را فرماندهی میکرد به گردان سیاهپوش هم معروف بود. متنی که پیشرو دارید، خاطرهای از این شهید مربوط به دوران مبارزات انقلابی او برگرفته از کتاب «گردان سیاهپوش» نوشته فاطمه دانشور است.
شاهرضایی نه، امام رضایی!
علی، چون در قزوین کسی را نداشت، خانه خالهام را با چند نفر از دوستانش اجاره کرد و این باعث شد که ناصر و علی بیشتر با هم در ارتباط باشند. یک سفره دو نفری برایشان انداختم تا راحت باشند. ناصر همین که دیس برنج را از من گرفت و سر سفرهکوچکشان گذاشت، روبهروی علی نشست و خیلی جدی گفت:ای خائن وطنفروش! ما این همه زحمت کشیدیم و انقلاب کردیم اون وقت اسمت رو گذاشتی شاهرضایی؟ بیخودکردی از شاه راضی هستی.
بیچاره علی خیلی مظلوم سرش را پایین انداخت. من با تعجب به ناصر نگاه کردم، معلوم نبود که شوخی میکند یا جدی میگوید. یک دفعه ناصر از خنده منفجر شد. علی شاهرضایی تا متوجه شد که ناصر شوخی میکند، نفس راحتی کشید و گفت:ای بابا ترسیدم. تقصیر من چیه که فامیلیم شاهرضاییه. خودت چرا فامیلیت سیاهپوشه؟ چرا سفیدپوش نیستی؟
ناصر گفت: اگر من بخوام فامیلیام رو عوض کنم میذارم سرخپوش؛ نه سبزپوش، آبیپوش چطوره؟... کلی سر سفره با هم خندیدند. خوشحال بودم که ناصر دوست خوبی دارد. پارچ آب را پر کردم و برایشان بردم. ناصر به علی گفت: «همین فردا برو ثبت احوال و بگو آقا من از شاه راضی نیستم. اسمم رو بکنید امام رضایی. شاهرضایی چیه آخه!»
نماز وحدت در خیابان خیام
کمی بعد با کمک هم در همان شلوغیهای اول انقلاب در خیابان خیام جلوی دانشکدهشان نماز وحدت برپا کردند. برقراری نماز وحدت آن هم در خیابان، یک برگ برنده برای بچههای انجمن اسلامی در دانشگاه بود. هر روز به اعضای انجمن اضافه میشد. بارها جزوات گروههای مختلف را دیدم که ناصر میخواند. یک بار کتاب چگونه انسان غول شده را دستش دیدم. گفتم ناصر این چه کتابیه؟
گفت خواهر! این رو از دست یکی از تئوریسینهای مارکسیست دانشگاه گرفتم. به ظاهر یه کتاب تاریخ شناسیه ولی ماتریالیست رو خیلی قشنگ و شیرین توضیح داده. اگه من و بچههای انجمن مطالعه قبلی نداشته باشیم، جذبش میشیم؛ بقیه که دیگه هیچ همین طوری با همین کتابها و نوشتهها دوستای ما رو از راه به در میکنن....
گفتم خدا خیرتون بده اگه شما نباشید جوونهای ناآگاه زیادن و راهشون رو اشتباه میرن... ناصر گفت: واقعاً جوونها احتیاج به راهنمایی دارن. از خیابون طالقانی به سمت خیام اگه پیاده بیای میبینی که چه خبره. تمام پیادهروها پر از بساط گروههای مختلف مجاهدین خلق (منافقین) چریکهای فدایی خلق، حزب توده کمونیستها شده؛ خلاصه همه هستن. همشونم کلی حرفهای قشنگ میزنن که اگه از قبل ریشه فکریشون رو نشناسیم راحت جذبشون میشیم. من و شاهرضایی و غنچه و بچههای اصلی انجمن اسلامی تمام محصولات و کتابهاشون رو میگیریم و میخونیم. حتی چند بار میخونیم تا کاملاً مسلط بشیم. در بحثها از کتابها و جزوههای خودشون استفاده میکنیم و محکومشون میکنیم.
شهادت علی و ناصر در خرمشهر
۱۸ اردیبهشت ۶۱ بود. ما هنوز سنگر درست و حسابی نساخته بودیم من تا دیدم که دشمن خمپاره ۱۲۰ به مقر ما میزند به بچهها گفتم سریع به سنگرهایشان بروند. چون دشمن به ما نزدیک و هدفگیریاش هم دقیق بود. من آمدم در سنگر. هفت، هشت نفری در سنگر بودیم. شهید شاهرضایی هم جلوی سنگر نشسته بود. در همین حال درست یک خمپاره جلوی سنگر خورد و بر اثر آن شاهرضایی به شهادت رسید. شاهرضایی دور از یار قدیمی خود (سیدناصر) نماند و به طرف او شتافت. روز شنبه ۱۷ اردیبهشت ماه جسد سیدناصر سیاهپوش را پیدا کرد و به عقب فرستاد و روز یکشنبه هم خودش شهید شد.