کد خبر: 1252472
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۴۰۳ - ۰۵:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با برادر شهیدان داود و حمید اسدی که تحصیل و زندگی را در سوئد رها کردند و در جبهه‌های دفاع‌مقدس به شهادت رسیدند
وضع مالی شهید داود و برادر بزرگ‌ترمان محمود در سوئد بسیار خوب شده بود. ماشین خریده بودند و هر دو در دانشگاه تحصیل می‌کردند. کمی بعد حمید هم به آن‌ها محلق شد و به دبیرستان رفت. چهره‌اش تا حدی به اروپایی‌ها شباهت داشت و، چون سوئدی را بسیار خوب یاد گرفته بود، معلمانش باور نمی‌کردند، ایرانی باشد
 علیرضا محمدی

جوان آنلاین: سراسر دفاع‌مقدس مملو از داستان‌های شگفتی است که خالق آن مردم سرزمین اسلامی‌مان ایران بودند؛ مردمانی که از شهرها، روستا‌ها و دورافتاده‌ترین مناطق کشور خود را به جبهه‌های جنگ می‌رساندند و حماسه‌هایی را خلق می‌کردند که به گفته مقام معظم رهبری مثل گنجینه‌ای ارزشمند سال‌ها زمان نیاز دارد تا ذره‌ای از آن استخراج شود. برادران شهید داود و حمید اسدی که هر دو در کشور سوئد تحصیل می‌کردند در نوفل لوشاتو با امام دیدار می‌کنند و سپس به ایران برمی‌گردند تا در مسیر انقلاب قرار گیرند. این دو برادر بعد از ماه‌ها حضور در صحنه‌های متعدد انقلاب و دفاع‌مقدس در جبهه‌های جنگ تحمیلی و به فاصله کمتر از یک‌سال به شهادت می‌رسند. برادران اسدی چه در زمان حضور در ایران و چه زمانی که در سوئد تحصیل می‌کردند از نظر مالی و تحصیلی چیزی کم نداشتند، اما ایمان و اعتقادشان باعث شد نسبت به وقایع رخ داده در کشور بی‌تفاوت نباشند. در هفته دفاع‌مقدس گفت‌و‌گوی «جوان» با مجید اسدی برادر این شهیدان را پیش‌رو دارید. 


در خانواده چند برادر بودید و چطور شد که داود و حمید به سوئد رفتند؟
ما چهار برادر و یک خواهر بودیم. پدرمان مرحوم حاج‌یوسف اسدی از مؤسسان بانک بازرگانی (تجارت) بود که به همراه ۱۱ نفر دیگر اولین شعبه این بانک را در خیابان ناصرخسرو تأسیس کردند. البته پدرم سرمایه‌دار نبود، بلکه آدم باسوادی بود و به همراه دوستانش اقدام به تأسیس این بانک کرد. بعد از آن بابا در اغلب شعبه‌های بانک بازرگانی (تجارت) رئیس شعبه بود تا اینکه سال ۵۸ بازنشسته شد. ایشان در خانواده شرایطی را فراهم آورده بود تا فرزندانش بتوانند در مدارج عالی ادامه تحصیل بدهند. ابتدا محمود برادر بزرگ‌مان تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به اتریش برود، بعد داود رفت و بعد هم حمید و حتی خواهرمان هم یک مدتی برای تحصیل به اروپا رفت. طی ماجرا‌هایی محمود و داود به سوئد رفتند و زمینه حضور حمید و خواهرمان هم فراهم شد.
 
پس اوضاع مالی خانواده‌تان خوب بود؟
بله. مرحوم پدرم همزمان چهار شغل داشت. تا ساعت دو بعدازظهر در بانک کار می‌کرد. بعد در تهران‌نو آنجا یک شرکتی بود که حسابداری‌اش را برعهده داشت. کارش که تمام می‌شد، عصر به یک فروشگاه بزرگی در خیابان ایرانمهر (میدان امام‌حسین (ع)) می‌رفت و به عنوان حسابدار آنجا هم مشغول بود. از طرفی، چون عموی‌مان تاجر فرش بود و در خیابان جمهوری یک مغازه فرش‌فروشی داشت، هفته‌ای دو، سه روز هم به آنجا می‌رفت و به حساب‌های دفتری‌اش رسیدگی می‌کرد. البته عیال‌وار هم بودیم و با پنج فرزند و به احتساب مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌مان که با ما زندگی می‌کردند، پدرم سرپرستی هشت نفر را برعهده داشت، اما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسید. اوایل خانه‌مان در امیریه بود، سال ۴۶ بابا توانست یک خانه ۳۳۰ متری در آریاشهر سابق (صادقیه) تهیه کند و از آن زمان به بعد در آن محله زندگی کردیم. 

گفتید ابتدا برادران‌تان به اتریش رفته بودند، چطور شد که به سوئد رفتند و آنجا شهیدان داود و حمید در چه رشته‌ای تحصیل می‌کردند؟
محمود که برادر بزرگ خانواده و متولد سال ۱۳۳۳ است، بعد از گرفت دیپلم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود. چون ویزای امریکا جور نشد، به اتریش رفت. کمی بعد داود هم پیش محمود رفت. داود متولد سال ۱۳۳۸ و بچه تیزهوشی بود، در مدرسه دو، سه کلاس را یکی خواند و در کلاس هفتم به من رسید. من متولد سال ۳۵ هستم و در زمان تحصیل دو کلاس از او بالاتر بودم، اما همانطور که گفتم داود سال سوم، چهارم و پنجم را با هم خواند و در کلاس هفتم یا همان اول راهنمایی به من رسید و نهایتاً توانست در ۱۵ سالگی دیپلم بگیرد و پیش محمود به اتریش برود. هر چند پدرمان به لحاظ مالی حمایت‌شان می‌کرد، اما بچه‌ها تصمیم می‌گیرند، کار کنند و روی پای خودشان بایستند، بنابراین تابستان به سوئد می‌روند و در یکی از شهر‌های شمالی این کشور که بسیار هوای سردی داشت، در یک کارخانه بستنی‌سازی مشغول می‌شوند. کار در سردخانه این کارخانه آن هم در هوای سرد شمال سوئد باعث شده بود حقوقی که به کارکنان بدهند قابل توجه باشد؛ لذا محمود و داود می‌توانستند با سه ماه کار درآنجا درآمد خوبی کسب کنند. می‌بینند شرایط کار و تحصیل در سوئد خوب است و همانجا می‌مانند. محمود در رشته الکترونیک و داود در رشته کامپیوتر مشغول می‌شود. آن هم در زمانی که هنوز کامپیوتر به ایران وارد نشده بود، بعد‌ها شهید حمید هم به آن‌ها محلق می‌شود. حمید متولد سال ۴۱ بود. بعد از اتمام دوره راهنمایی برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان به سوئد رفت. پدرم همراه عمو که تاجر فرش بود به اروپا رفت و آمد داشت و حمید را به آلمان بردند. محمود از سوئد آمد و حمید را تحویل گرفت و با خودش به سوئد برد. به این ترتیب حمید دبیرستان را در سوئد پشت‌سر گذاشت. مدتی بعد خواهرمان هم برای تحصیل به آنجا رفت و به این ترتیب سه برادر و یک خواهر همگی ساکن سوئد شدند. 

اما شروع انقلاب باعث تغییر در زندگی آن‌ها شد؟
بله وقتی که حضرت امام به فرانسه تبعید و در نوفل‌لوشاتو مستقر شدند، جوانان و چهره‌های انقلابی برای دیدار با ایشان به آنجا رفتند. محمود و داود هم به اتفاق چند نفر از دوستان‌شان که عضو اتحادیه انجمن اسلامی اروپا و امریکا بودند با اتومبیل بنزی که خریده بودند از سوئد به نوفل‌لوشاتو می‌روند. محمود بعد‌ها تعریف می‌کرد که بین دانشجو‌ها فقط من و داود اتومبیل داشتیم؛ بنابراین گاهی اطرافیان امام و چهره‌هایی که با ایشان دیدار می‌کردند را جا‌به‌جا می‌کردیم. مثلاً آقای روحانی رئیس‌جمهور سابق را چند بار به فرودگاه رسانده بودند. یا مرحوم فخرالدین حجازی از دیگر چهره‌هایی بودند که برادرانم با اتومبیل ایشان را جا‌به‌جا کرده بودند. در همان نوفل‌لوشاتو بچه‌های دانشجوی عضو اتحادیه انجمن اسلامی اروپا و امریکا از حضرت امام کسب تکلیف می‌کنند که ما در این شرایط چه تکلیفی داریم، برگردیم درس‌مان را بخوانیم یا به ایران برویم. امام هم می‌گویند فرض کنید که یک شرایط خاصی مثل سیل آمده است، در این شرایط خاص آدم باید چه کار بکند؟ با همین کلام امام، محمود و داود تصمیم می‌گیرند، تحصیل در سوئد را رها کنند و تمام‌قد به جریان انقلاب بپیوندند. به سوئد برمی‌گردند، اتومبیل‌شان را می‌فروشند و باقی وسایل‌شان را یا به دوستان دانشجو می‌بخشند یا به خیریه می‌دهند. بعد از طریق رابط‌هایی که داشتند به سوریه می‌روند تا دوره‌های آموزش نظامی را پشت‌سر بگذارند. آن‌ها بعد از بازگشت امام به ایران به کشور برمی‌گردند و فعالیت‌های مختلفی انجام می‌دهند، سپس با تأسیس سپاه هر دو پاسدار می‌شوند. 

حمید چه زمانی به ایران برگشت؟
حمید زودتر از محمود و داود به ایران برگشت و سال آخر دبیرستان را در مدرسه خوارزمی پشت‌سر گذاشت. همزمان فعالیت انقلابی هم می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب و تأسیس سپاه، محمود و داود، چون در سوریه آموزش نظامی دیده بودند، هنگ نوجوانان را که غالباً دانش‌آموزان ۱۴- ۱۵ ساله بودند، در پادگان امام‌حسین (ع) آموزش می‌دادند. شهید داود همزمان در امور فرهنگی منطقه دو سپاه حوالی میدان توحید مشغول بود. حمید به اتفاق دو نفر از همکلاسی‌هایش به نام‌های شهید علی مروی و شهید عباس بهرمان بعد از تعطیلی دبیرستان پیش داود می‌روند و در چاپ پوستر‌ها و جزوات و مسائلی از این دست کمکش می‌کنند. حمید همانجا علاقه‌مند به حضور در سپاه شد و بعد از گرفتن دیپلم به عضویت سپاه درآمد. 

اشاره کردید که داود در سوئد در رشته کامپیوتر درس می‌خواند، اینجا ادامه تحصیل نداد؟
 سال ۵۸ داود تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. عرض کردم که نخبه و تیزهوش هم بود. با اینکه از موارد درسی کنکور در ایران چندان مطلع نبود، همان بار اول در رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه ارومیه قبول می‌شود. با هم رفتیم ارومیه و برایش خوابگاه هم جور کردیم. تابستان بود و قرار شد بعد از شروع سال تحصیلی جدید، داود به ارومیه برود و همزمان که در سپاه خدمت می‌کند درسش را هم بخواند، اما خیلی نگذشته بود که یک روز داود رو به من کرد و گفت: من درس در سوئد را رها کردم تا بیایم به انقلاب و کشورم خدمت کنم. اگر می‌خواستم درس بخوانم که در همان سوئد می‌ماندم. ما اینجا آمدیم که تمام‌وقت و تمام‌قد در خدمت انقلاب باشیم. این را گفت و دیگر حرف تحصیل را نیاورد و تمام وقت و انرژی‌اش را در سپاه گذاشت. 

واقعاً چه انگیزه‌هایی باعث می‌شد جوانانی مثل شهیدان داود و حمید اسدی یا برادر بزرگ‌تان محمود دست از درس و آینده درخشان و زندگی مرفه در اروپا بکشند و به ایران برگردند؟
خب آن زمان خیلی از جوان‌ها انگیزه‌های انقلابی داشتند. بیشتر از آنکه به خودشان فکر کنند به کشور و انقلاب و خدمت به مردم فکر می‌کردند. یک نکته‌ای را هم بگویم که ما یک خانواده مذهبی بودیم و از همان زمان شاه در هیئت و مساجد رفت و آمد می‌کردیم. اوایل خانه ما در امیریه پشت ساختمان مهدیه تهران بود. البته آن موقع مهدیه هنوز ساخته نشده بود. یک باغی بود که مرحوم کافی آن را خرید و بنای مهدیه را در زمین همان باغ گذاشت، اما محله ما از قبل ساخت مهدیه مذهبی بود. در کوچه ما یک مسجد وجود داشت به نام مسجد مشیرالسلطنه که مرحوم فلسفی به آنجا می‌آمد. پای منبر افرادی، چون ایشان خیلی چیز‌ها یاد می‌گرفتیم. همه این مسائل سنگ بنای حضور بچه‌ها در فعالیت‌های انقلابی بود. 

در بین برادران‌تان گویا داود از همه فعال‌تر بود، ایشان چه کار‌هایی در سپاه انجام می‌داد؟
 داود در منطقه شمالغرب تهران تمام دبیرستان‌ها را تحت پوشش آموزش‌های نظامی قرار داده بود. خود من، چون در زمان شاه خدمت سربازی رفته بودم، در آموزش کمک می‌کردم. هر روز داود برای ما تعیین می‌کرد که کدام مدرسه برویم. ناگفته نماند که خواهرمان هم سپاهی شده بود و ایشان هم به دبیرستان‌های دخترانه می‌رفت و آموزش نظامی آن‌ها را برعهده گرفته بود. بعد از تسخیر سفارت امریکا با هماهنگی‌هایی که داود انجام داده بود، یک رژه ۳۰۰ نفره از دانش‌آموزان دختر و پسر دبیرستانی که خودمان آموزش داده بودیم، برگزار کردیم. این رژه مقابل لانه جاسوسی انجام گرفت و بسیار مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفت. چون تا آن زمان نظیر نداشت که این همه نوجوان دبیرستانی یک جا و با هم رژه بروند. خواهرمان صف دختر‌ها را نظم می‌داد و من هم که با بچه‌های نظام جمع کار کرده بودم مرتب از ابتدا تا انتهای صفوف بچه‌ها می‌رفتم و سعی می‌کردم که آن‌ها را هماهنگ کنم. داود هم که پیشاپیش همه بود. خیلی روز خاص و به یادماندنی بود. یادم است مردم مرتب از ما می‌پرسیدند که کجا می‌توانیم آموزش نظامی ببینیم. شور انقلابی در همه وجود داشت و هر کسی دوست داشت به نوعی در خدمت انقلاب باشد. 

داود زودتر به شهادت رسید یا حمید؟
داود زودتر شهید شد. تا مدت‌ها به او اجازه نمی‌دادند به جبهه برود. چون در تهران بسیار فعال بود و مسئولانش مثل شهید حاج داود کریمی اجازه حضور در جبهه را به او نمی‌دادند. اما نهایتاً توانست به جبهه برود و در عملیات الی‌بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) شرکت کند. آنجا با محمود هر دو یکجا بودند. روز ۱۷ اردیبهشت ۶۱ وقتی که به شلمچه می‌رسند، داود یک طرف خاکریز و محمود طرف دیگرش بود. داود سرش را از خاکریز بالاتر می‌برد تا به سمت تانک‌های دشمن شلیک کند، اما یک تک تیرانداز عراقی از روی یک تانک گلوله‌ای به گیجگاه داود می‌زند و او روی زمین می‌افتد. محمود بعد‌ها گفت وقتی که خودم را به داود رساندم، قرآن در دستش بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: یا فارس الحجاز ادرکنی... و در همین حالت به شهادت رسید. داود موقع شهادت ۲۳ سال داشت. یک جوان نخبه دانشجو که آینده‌ای درخشان به لحاظ تحصیلات داشت، اما راه شهادت را انتخاب کرد و خدا هم او را پذیرفت. 

حمید در زمان شهادت متأهل بود؟
نه، اما حمید با وجود اینکه از همه ما کوچک‌تر بود زودتر ازدواج کرد. حمید ۲۵ فروردین سال ۶۲ در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. حدود سه هفته به سالگرد داود باقیمانده بود که حمید هم به او ملحق شد. حمید در زمان شهادت ۲۱ سال داشت. زبان سوئدی را کاملاً با لهجه خودشان بلد بود و با مو‌های بوری که داشت خیلی از معلمانش در سوئد باور نمی‌کردند که او اهل کشور دیگری باشد. حمید چهره خوبی داشت. جوان بود و تحصیلکرده و به نوعی تازه داماد. موقع شهادت همسرش سه ماهه باردار بود، اما قسمت نبود که پسرش را ببیند. وصیت کرده بود اگر فرزندش پسر شد نامش را سجاد بگذارند. بعد از شهادت اسم او را به نام فرزندش افزودند و نام نوزاد را حمیدسجاد گذاشتند. الان پسر حمید ۴۱ سالش است. زمان شهادت او من در جبهه گیلانغرب بودم. به اتفاق چند نفر از دوستانم به دوکوهه رفتیم تا او را ببینیم. آنجا به ما گفتند که به عملیات رفته است. نگو حمید در کار‌های اطلاعاتی هم بود و ما خبر نداشتیم. خلاصه نشد او را برای بار آخر ببینم. برگشتم گیلانغرب و بعد به تهران که آمدم خبر شهادتش را شنیدم و دیدارمان ماند به قیامت....

سخن پایانی. 
ظهر جمعه بود، داود می‌خواست با اتومبیل پیکانی که سپاه در اختیارش گذاشته بود به محل کارش در میدان توحید برود. گفتم من و دو سه نفر از دوستان‌مان را هم به نمازجمعه برسان. گفت ماشین بیت‌المال است، نمی‌برم. اصرار کردم و گفت باید کرایه‌اش را بدهید تا به صندوق سپاه بیندازم. تا جایی که مسیرش بود ما را رساند و کرایه هم گرفت. شهدای ما اینطور به رعایت بیت‌المال حساس بودند. کاش بتوانیم راه و سیره آن‌ها را ادامه بدهیم.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
هموطن
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۸:۲۰ - ۱۴۰۳/۰۷/۰۸
0
0
چقدر لذت بردم و انرژی گرفتم خدا روحشان را شاد کنه و باامام حسین علیه السلام محشور بشوند
ان.شاالله
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار