شاه در سال آخر، نمیتوانست مسئلهای را حل کند!
بسا کسان که پهلوی دوم را در واپسین سالیان حیات دیدهاند، وی را فاقد قدرت تصمیمگیری و حل مسائل دانستهاند. شاید از این رهگذر بتوان علت رفتارهای فاقد منطق شاه، در آخرین ماههای حضور در ایران را دریافت. این حقیقتی است که مورد اذعان محمدمهدی سمیعی یکی از رؤسای بانک مرکزی و سازمان برنامه و بودجه، در دوران سلطنت وی قرار گرفته است. او در گفت وشنود با واحد تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، چنین آورده است:
«مسئله نهادسازی در ذهن شاه ظاهراً بوده و لااقل در این مورد خاص، فکرش بیشتر روی مسئله جانشینی بود. خیلی راجع به پسرش صریح است و در واقع اینجا خیلی بیرحمانه میگوید، علناً میگوید: من اصلاً نمیدانم که این [ولیعهد]واقعاً میتواند و دلش میخواهد که سلطنت بکند یا نه؟ بنابراین ممکن است اصلاً آن شخصیت و اراده را نداشته باشد، برای این کار. بنابراین باید یک امکانات و سازمانهایی وجود داشته باشد در مملکت که جانشینی به طور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد... یا جای دیگری میگوید: در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی و هدایت بکنیم، این کارِ جانشینی بدون دردسر انجام بشود... شاه این سال آخر، نمیتوانست مسئلهای را حل کند، نمیتوانست تصمیمی بگیرد. من به جرئت میگویم این را. من فکر نمیکنم که مثلاً شاه ابا داشت، از اینکه به ارتش دستور بدهد که [مخالفان را]بکوبد. حالا البته نمیتوانم تضمین کنم. میگویند در سال ۴۲ هم همینطور بود و آقای علم به مسئولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند و تظاهر کنندگان را سرکوب کنند. اما اگر تا این حد مسئله [عدم خونریزی]برای [شاه]مهم بود، خب یک کسی را لااقل آن موقع لت و پار میکرد. میزد تو گوش علم که تو گه خوردی! من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟ همچین کاری که نکرد. پس حداقل اینکه آن کار را قبول داشت و تأیید کرد. قصد حرفم این است که من باورم نمیآید که شاه خودداری میکرد از اینکه این شورش را قلع و قمع بکند. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد، نمیتوانست. حالا به علت بیماریاش بود - که ما نمیدانستیم بیمار است- یا لااقل آن ضعفی است که اغلب آبزرورها میگویند، در کاراکترش همیشه بوده. از آقای [انتونی]پارسونز بگیر... از آقای سر دنیس رایت بگیر، دیگران که میگویند مثلاً این [شاه]آدمی بوده که اگر زور نبود، هیچ کاری نمیتوانست بکند....»
تکیده و پریشان حال، بدون برنامهای برای آینده!
واقعیتی که در بخش پیشین بدان اشارت رفت، مورد اذعان مراودان شاه در «سفر مرگ» نیز قرار گرفته است. او که دروازههای امریکا را به روی خویش بسته میدید، در شرایط بیماری از کشوری به کشور دیگر در رفتوآمد بود و بارها مورد تحقیر و توهین دوستان سابق خویش قرار گرفت! نمونه بارز این افراد فرستاده رژیم امریکا بود که در مراکش با شاه دیدار کرد و او را «تکیده و پریشان حال، بدون برنامهای برای آینده» دانست. نویسنده کتاب تاریخ سیاسی ۲۵ ساله ایران (از کودتا تا انقلاب)، در این باره مینویسد:
«روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ محمدرضا شاه و همراهان، با هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ به سوی مصر پرواز کردند و حدود سه ساعت بعد، به آسوان رسیدند. شاه و همراهان، شش روز در آسوان بودند. در این مدت شاه و فرح، بیشتر اوقات را با سادات و همسر او گذراندند. از جزایر رودخانه عظیم نیل و همچنین از محلهای تاریخی آن منطقه، بازدید کردند. شاه قرار بود از مصر، مستقیماً به امریکا پرواز کند، ولی پیش از عزیمت به دعوت سلطان حسن پادشاه مراکش، راهی مراکش شد. امریکاییها میگویند هنگام توقف شاه در مصر، با او تماس نداشتند و شاه حتی درباره برنامه سفرش به مراکش، با آنها مشورت نکرد. در واشینگتن پرزیدنت کارتر، عزیمت شاه را از ایران به نشانه پایان سلطنت او دانست. بررسی اسناد و مدارک موجود نشان میدهد، حتی قبل از اینکه شاه از ایران خارج شود، دولت کارتر بهرغم دعوتی که به عمل آورده بود، مایل به ورود او به امریکا نبود و تحولات سریع اوضاع ایران در نیمۀ دوم بهمن ۱۳۵۷ و قریب الوقوع بودن سقوط ارتش و رژیم پهلوی، واشینگتن را نگران ساخته بود و ورود شاه به ایالات متحده را، مغایر منافع سیاسی خود میدانست. پس از عزیمت شاه و همراهان به مراکش و استقرار در هتل مأمونیه، دولت ایالات متحده امریکا یکی از مقامات اطلاعاتی خود را به مراکش فرستاد، تا به طور محرمانه با شاه تماس برقرار کند. روز ۱۱ فوریه (۲۲ بهمن)، فرستاده مزبور به دیدار شاه رفت و حدود دو ساعت با او گفتگو کرد. وی شاه را تکیده و پریشان حال یافت. روحیهاش خراب بود و برنامهای برای آینده نداشت. سه روز بعد، اولین حمله به سفارت امریکا صورت گرفت. در این موقع واشینگتن مسئله ورود شاه به ایالات متحده را، با نگرانی مورد بررسی قرار داد. در نیمه شب ٢٦ فوریه (۷ اسفند)، اردشیر زاهدی از سوئیس به برژینسکی تلفن کرد، تا درباره برنامه عزیمت شاه که قرار بود در دو سه روز آینده انجام شود، اطلاعاتی کسب کند. برژینسکی گفت: دعوت از شاه به قوت خود باقی است، اما در صورت ورود او به امریکا، با مشکلاتی روبهرو خواهد شد. برژینسکی به زاهدی اطلاع داد که طی چند روز آینده، فرستادهای نزد شاه خواهد رفت و در این مورد با او مذاکره خواهد کرد. روز بعد برژینسکی که از ناپسندی روش دولت امریکا در خودداری از دادن پناهگاه به مردی که سالها از متحدان امریکا محسوب میشد، ناراحت شده بود، موضوع را با پرزیدنت کارتر مطرح و درخواست نمود، مسئله سفر شاه دوباره مورد بررسی قرار گیرد. کارتر از این پیشنهاد خشمگین شد و گفت: مایل نیست شاه در ایالات متحده تنیس بازی کند و امریکاییها در تهران، ربوده شوند و به قتل برسند!... از هفته اول مارس، نگرانی شاه و نیز میهماندارش سلطان حسن دوم آغاز شد. پادشاه مراکش مؤدبانه به میهمانانش گفت که ادامه حضور آنها در آن کشور برای او مشکلات سیاسی فراهم خواهد ساخت. شاه حسن در همان اوان، برای اینکه عذر محمدرضا شاه را بخواهد، به پرزیدنت کارتر متوسل شد و از او درخواست یاری کرد. سرانجام شاه پذیرفت که در آن موقع، نمیتواند به ایالات متحده برود. وی ناگزیر زیر فشار فزآینده مراکشیها و نیز با کمک دوستش راکفلر، توانست پناهگاهی در باهاما پیدا کند. روز ۳۰ مارس (۱۰ فروردین ۱۳۵۸)، شاه پس از دو ماه و ۱۰ روز توقف در مراکش، با هواپیمای اختصاصی سلطان حسن عازم باهاما شد. بعد از باهاما، شاه زندگی در چند نقطه از جمله مکزیک، پاناما و امریکا را نیز تجریه کرد و در آخرین روزهای زندگیاش به مصر رفت و سرانجام در این کشور، در غربت مرد. این سرانجام مردی بود که دست نشانده خارجی لقب داشت. کسی که به هنگام دربدری، حتی امریکا نیز حاضر نشد به او پناه دهد....»
شاه را تفتیش بدنی کردند، تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا نباتات دیگر به همراه ندارد!
بیتردید در میان روایتهایی که از شرایط شاه در «سفر مرگ» وجود دارد، گزارش اردشیر زاهدی از صریحترین و صادقانهترینها به شمار میرود. او نحوه رفتار امریکا با شاه پس از سالها خدمت به امریکا را پس از ورود به این کشور، بس توهینآمیز قلمداد و آن به ترتیب پیآمده بازگو کرده است:
«ما در نیویورک، در یک فرودگاه دورافتاده و متروک نظامی، به نام پایگاه لادردیل فرود آمدیم که حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای کشاورزیِ سمپاشی استفاده میکنند! در فرودگاه یک مأمور گمرک و یک مأمور اداره کشاورزی امریکا به سراغمان آمدند، تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم! برخورد آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی کردند! اعلیحضرت که از این برخورد بسیار عصبی بود، خطاب به آنها گفت: من شاه هستم که یک سال قبل، رئیسجمهور کارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن میکرد! ما را بر عکس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورک نبردند، بلکه به بیمارستان دانشگاه کورنل که مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشکان و مبتدیان است، بردند. این بیمارستان که به مرکز پزشکی کورنل معروف است، از بیمارستانهای درجه سوم نیویورک و بسیار کثیف و پرازدحام بود! شاه را به نام دیوید نیوسام در بیمارستان بستری کردند و در تمام پروندههای پزشکی، نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنکه ۲۵ سال تمام در کنار پادشاه بودم، تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم امریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه امریکایی ایشان، دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در کنار آن، برای شهبانو در نظر گرفته بودند. باید بگویم در بیمارستان دانشگاه کورنل، مدیران بیمارستان و پزشکان و حتی پرستاران مانند کفتار و لاشخور به دور شاه ریختند و در حالیکه به شاه به چشم یک طعمه پولدار نگاه میکردند، هر یک کوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند. اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه کرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت، بیمارستان کورنل برای تجهیز بخش سرطان خود، نیاز به یک میلیون دلار کمک اعلیحضرت دارد. معنای این حرف آشکار بود و آنها برای شروع معالجات شاه، یک میلیون دلار میخواستند. این یک باجگیری آشکار، از پیرمردی در حال مرگ بود. شاه که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، چارهای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشکان نظیر دکتر کولمن هم که برای شیمی درمانی اطراف شاه جمع شده بودند، به بهانههای مختلف اعلیحضرت را تیغ میزدند....»
در ساختمان بیماران روانی، در بیمارستان نظامی
فرح دیبا همسر شاه نیز که در خاطرات خویش حاضر نیست در باب خوش خدمتیهای پهلوی دوم به امریکا و پاداشی که آنان به وی دادند، نَم پس ندهد، در موضعی از «کهن دیارا»، ناچار از اعتراف به واقعیتی تاریخی و ماندگار میشود: امریکاییها پس از مرحله اول معالجه شاه در نیویورک، او را به ساختمان بیماران روانی در بیمارستانی نظامی فرستادند، در شرایطی که او اجازه باز کردن پنجره اتاق خویش را نیز نداشته است:
«به محض پیاده شدن از هواپیما، بدون کلمهای توضیح و خوشامد، ما را به درون آمبولانس نشاندند و آمبولانس با چنان سرعتی و خشونتی به حرکت درآمد که چند بار به این طرف و آنطرف پرتاب شدیم! بیچاره خانم پیرنیا که با ما بود، سرش بهشدت به گوشهای از سقف آمبولانس خورد! بالاخره اتومبیل ایستاد. یک نفر در را باز کرد و ما توانستیم پناهگاه جدیدمان را ببینیم: ساختمان بیماران روانی، در بیمارستان نظامی. پادشاه را در اطاقی جای دادند که جلوی پنجرههایش دیوار کشیده شده بود. مرا در اطاق چوبی که درش فقط از بیرون باز و بسته میشد و دستگیره نداشت و بر سقفش یک دستگاه ضبط صدا قرار داشت، جای دادند. مردان سفیدپوشی که مواظب ما بودند، کمترین توضیحی به ما نمیدادند. من که دچار حالت خفگی شده بودم، با سرعت برای باز کردن به طرف پنجره رفتم، اما یکپرستار با سر به من اشاره کرد که حق دست زدن به پنجره را ندارم! دیوانه شده بودم و باورم نمیشد....»
و سرانجام شاه در کنار فراعنه مُرد!
انتشار خبر مرگ پهلوی دوم در ایران اما، شادی عمومی را در پی داشت. مردمی که پس از سالها وابستگی و سرکوبگری شاه، دریچهای برای تنفس یافته بودند، پایان او را موسمی نیک تلقی کرده و به شادی پرداختند. آنچه در پیمیآید، پارهای از واکنشهای داخلی به این رویداد تاریخی است:
«خبرگزاری آسوشیتدپرس که خبر درگذشت آخرین شاه ایران را مخابره کرده بود، ناباوری محمود هاشمی از سخنگویان وزارت امور خارجه ایران را نیز منعکس کرد که گفته بود: ما از قاهره تأیید رسمی دریافت کردهایم که شاه مرده است، ولی باید عکس جسد او را ببینیم تا واقعاً باور کنیم... با این وجود، اما خبرگزاری پارس، نخستین رسانه ایرانی بود که این خبر را با چنین عبارتی به گوش انقلابیون رساند: محمدرضا پهلوی شاه شاهان و فرعون زمان، به هلاکت رسید و تاریخ را بنگر که چگونه تکرار میشود، فرعونی در کنار فراعنه مصر و در پناه سادات. شاه خائن جان میسپارد و چه بیآبرو و رسوا و بیچاره و آواره... این خبرگزاری در ادامه جسد محمدرضا پهلوی را سمبل طاغوت دانست و برای انتقال آن به ایران به عنوان نمادی از سالها شکنجه و ظلم اظهار امیدواری کرد و گزارش خود را با این جملات به پایان رساند: و چه گویاست کلام الهی که بسیاری از مردم از آیات ما غافلاند و اینها کسانی جز فراعنه زمان چون: کارتر، سادات، بگین و صدام نیستند که از اینگونه مرگهای سیاه عبرت نمیگیرند. خبرگزاری پارس هلاکت شاه خائن در عید بزرگ نیمه رمضان را، به همه هموطنان عزیز تبریک میگوید. اطلاعات، نخستین روزنامه ایرانی بود که در شمارهای ویژه در عصر روز پنجم مرداد ۱۳۵۹، با فونت درشت خبر داد: شاه مُرد و در گزارش خود نوشت: با شنیدن این خبر بلافاصله در میان شور و شادی کارکنان و کارگران مؤسسه، اقدام به چاپ فوقالعاده روزنامه نمودیم و این خبر را در اولین لحظات ممکن، به طور رایگان در اختیار مردم قرار دادیم. همانطور که پیشبینی میشد، این خبر شور زائدالوصفی در مردم ایجاد کرد، به طوری که اتومبیلها در سطح شهر چراغهای خود را روشن نموده و با به صدا درآوردن بوقهای خود، در این شادی ملی شرکت کردند....»
داراییهای پنهان و پیدای شاه
در سالیان اخیر فرزند و همسر شاه مخلوع، آمارهایی باورناپذیر از میزان ثروت وی اعلام میکنند که کمتر کسی آنها را جدی میگیرد، به ویژه جماعتی که با اسناد تاریخی اُنس دارند. با محاسباتی ابتدایی از آنچه پهلوی دوم در بانکهای خارجی از پدر به ارث برده بود، علاوه بر سرمایهگذاریهایش در پروژههای کلان اروپایی و همچنین خرید گسترده املاک در کشورهای گوناگون و خروج گسترده جواهرات و عتیقه جات در پایان سلطنت، این آمار مطایبه آمیز مینماید. احمد علی مسعود انصاری از بستگان نزدیک فرح دیبا، در گفتگو با تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در باره میزان واقعی ثروت شاه میگوید:
«ثروت شاه به هنگام خروج از کشور، چهار قسمت بود: اولین بخش از آن ثروت، مبلغ ۶۲ میلیون دلار بود که تا زمانی که شاه زنده بود، قسمتی از آن را خرج کرد و ۵۰ میلیون دلار یا کمتر باقی ماند که رضا، فرح و علیرضا هرکدام ۲۰ درصد، لیلا و فرحناز هر کدام ۱۵ درصد، شهناز هشتدرصد و مهناز نوه شاه (دختر اردشیر زاهدی) دو درصد از این پول را ارث بردند. قسمت دوم ثروت خاندان پهلوی که کمتر ظاهر است، مستغلات این خاندان است که باز یک مقداری از آن دیده میشود و مقداری از آن پنهان است! به عنوان نمونه ویلای سوورتا در سوئیس که فروختند و پولش را تقسیم کردند، جزو آن ۶۲ میلیون دلاری که ادعا میکنند نیست. همچنین املاک آنها در خارج از کشور و در تمام نقاط دنیا، پراکنده است و البته بیشتر زمینهایی است که این خاندان در اسپانیا دارند، به دلیل ارزش میلیاردی که دارند، نمیشود نادیده گرفت. قسمت سوم جواهراتی است که خاندان پهلوی از ایران بیرون آوردند. آنطور که شنیدم، قسمتی از این جواهرات را در چهار صندوق بزرگ، خانم فریده دیبا و آقای شهبازی در بانکهای سوئیس گذاشتند. قسمت چهارم هم که میلیارد دلاری است، قضیه تراستی است که شاه درست کرده بود. من رقم ۲۰ میلیارد و ۲۲ میلیارد را شنیدم، ولی این رقمی نیست که خودم دیده باشم. در جواب اینکه چرا این تراست هنوز تقسیم نشده است؟ باید گفت: این پول به کسی از خاندان میرسد که به پادشاهی ایران برسد و اگر این خاندان ادعای خودشان را از سلطنت ایران پس بگیرند، به صورتی بین آنها تقسیم میشود....»