خشت اول
مثل پیوند محکوم جسم با سایهاش، مثل تبعیت ناگزیر ماده از قانون ثقل، انسان با تاریخ مرتبط است. همواره نخی نامرئی انسان را به تاریخ متصل میکند. مطالعه تاریخچه خانوادهها نیز نوعی استفاده از تاریخ است. مهم است بدانیم خانوادهها چطور با یک تحول تاریخی، برهمکنش دارند. اما کتابهای تاریخ را که میگردم، بیشترشان را صاحبمنصبان روایت کردهاند. مردم انگار تماشاگر معذب وقایع تاریخی بودند و جای خاطراتشان، زیر کرسی بود و نه در کتابها. میان کوچهپسکوچههای قدیمی شهر، خروار خروار خاطره پنهان شده است. خاطرهها از لای شکاف چینهها سرک میکشند و چشمانتظار کلمهها ماندهاند. پس فصل درو کردن خاطرهها کی از راه میرسد؟! خاطرهها لیزند انگار. اگر زود به دادشان نرسیم، از دستهایمان سُر میخورند و برای همیشه گم میشوند. خیال میکردم نزدیک شدن به آدمها هزار جور خستگی میآورد، اما این یکی فرق داشت انگار. وقتی تحقیق این پروژه پیشنهاد شد، سکوت کردم. خودم را روبهروی دالانی میدیدم که پر بود از گوشههای ابهام. باید لیستی عریض و طویل جفت و جور میکردیم، از آدمهایی که خاطرات ۱۰۰ سال پیش اصفهان را به یاد میآورند، یا چیزهایی دربارهاش شنیدهاند. خان بعدی، اما این بود که حاضر شوند بنشینند پای دوربین و ریکوردر و همانها را برایمان تعریف کنند و حوصلهشان بکشد تا سؤالهایمان را یکبهیک جواب بدهند. کاوش و غور در این مسئله ساده نبود. پی خاطراتی میگشتیم که سالها از آن گذشته و زمانه آنها را هُل داده بود توی پستوی ذهن و جزئیاتش را کش رفته بود. نتیجه این همه را اما، در «خانه تاب» خواهید خواند که به زودی روانه بازار کتاب خواهد شد. با این همه جای این اشارت است که آثار تجدد تحمیلی رضاخانی را بیشتر از کدامین مکانها میتوان سراغ گرفت؟
آستانه
دی ماه ۱۳۰۷ بود که قانون متحدالشکل شدن البسه، در ایران اجرا شد. طبق این قانون «کلیه اتباع ذکور ایرانی در داخل مملکت مکلف گردیدند که به لباس متحدالشکل ملبس شوند». قرار بود متخلفین از این قانون در صورتی که شهرنشین بودند، به جزای نقدی از یک تا پنج تومان یا حبس از یک تا هفت روز محکوم شوند و اگر شهرنشین نبودند، جریمهشان میشد حبس از یک تا هفت روز به حکم محکمه. برای اجرای دقیقتر این قانون، حکومت اصفهان از کاروانسراها و حمامهای شهر تعهد گرفت، به آنهایی که پوشششان خلاف قانون بود، خدمات ندهند. حکومت برای اجبار عشایر به تغییر لباسشان، آنها را سرکوب کرد. پوشیدن عبا و قبا و سر گذاشتن عمامه هم، ممنوع بود. سیاست حکومت این بود که تا میتواند از جمعیت روحانیون شهر کم کند، اما اصفهان از دیرباز حوزهها و مدارس دینی زیادی داشت که قدمت بسیاریشان میرسید به عهد صفویه. طبق این قانون، روحانیون فقط در صورتی از قانون اتحاد شکل لباس مستثنی میشدند که اجازهنامه اجتهاد از مراجع تقلید داشتند. نتیجه این شد که حوزههای طلبگی در هم ریخت و شماری از مدارس دینی خالی از سکنه شد، آنطور که حجرههای بعضی از مدارس دینی مهم را اداره فرهنگ و اوقاف اصفهان برای انبار کالا به کسبه بازار اجاره داد. بسیاری از حجرههای قدیمی و سنتی بازار هم، با این قانون تعطیل شد. شغلهایی اصیل مثل کلاهدوزی خارج از الگوهای مجاز، عبابافی و نمدمالی، از عرصه اصناف اصفهان حذف شد. ممنوعیت استفاده از عبا، کار و پیشه را از آنان گرفته بود. کارگاههای نساجی پارچه و شال و عبابافی و نمدمالی، چون نمیتوانستند با مدهای رنگارنگ پاریس و لندن و نیویورک رقابت کنند، از بین رفتند.
اما این، تازه آغاز ماجرا بود. در سال ۱۳۱۴ قانون ممنوعیت حجاب درباره زنان اجرا شد. به مأموران دستور داده شده بود: «با کمال جدیت و متانت به اجرای مقصود با تشویق و وسایل دیگر بهطور دائم مراقبت کنند». منظور از وسایل دیگر، به کارگیری زور و خشونت در اجرای کشف حجاب بود. آژانها یا همان پاسبانها، در کوچهها و معابر رفت و آمد میکردند و به زنهای محجبه اخطار میدادند. از یک جایی به بعد، چادرشان را میگرفتند و پاره میکردند! آنطور که گفتهاند، جویهای آب کنار بعضی از خیابانها، از چادر انباشته میشد! بسیاری از زنها از ترس آژانها، فرار میکردند و خودشان را به آستانه خانهها میرساندند. از سال ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ که این قانون اجرا میشد، بسیاری از زنها خانهنشین شدند. بعضی نیز از پشتبامها، یا معابر زیرزمینی، یا شبانه رفت و آمد میکردند.
آسمانه
سال ۱۳۱۵ همزمان با قانون متحدالشکل شدن لباس، برگزاری مجالس روضه و دستههای عزاداری و تعزیه هم ممنوع شد. تا آنجا که در سال ۱۳۱۶ مردم حق نداشتند، تا در ماه محرم از لباس مشکی، پارچه سیاه و هر جلوه محرمی دیگری برای نشان دادن عزادار بودنشان استفاده کنند. اگر پاسبانها متوجه میشدند جایی روضه برپاست، حمله میکردند و صاحب مجلس و روضه خوان را میگرفتند. پیش از آن اصفهان معروف بود به شمار روضههای هفتگی و دهگی در خانههای بزرگ. آنطور که حتی بسیاری از خانهها، اتاقی مخصوص روضه هفتگی داشتند، اما در آن سالها درِ هیچ خانهای به روی مردم برای روضه باز نبود، هیچ نشانی از پرچم و علم دیده نمیشد و هیچ صدای نوحهای در کوچهها نمیآمد! روضهها کوچک، بیسر و صدا و مخفیانه شد، اما تعطیل نشد. مردم روی آسمانه خانهها و دور از چشم آژانها، میرفتند به روضه.
آشخانه
ایران در جنگ جهانی دوم اعلام بیطرفی کرد، اما در سوم شهریور ۱۳۲۰، ارتش شوروی از شمال و ارتش انگلیس و امریکا از جنوب، به ایران یورش بردند. انگلیس و روسیه بیشتر کامیونها، راهآهن و اتوبوسها را تصاحب کردند و هر جا ذخیرهای از غلات و گندم وجود داشت، به غارت بردند! متفقین، هم خودشان مصرف کننده محصولات غله ایران بودند و هم بخشی از آن را به خارج ایران میفرستادند و هم بسیاری از مزارع را آتش زدند و گندم انبارها را به دریا ریختند! کمی بعد، نشانههای کمبود موادغذایی از جمله نان، آشکار شد. قیمتها با سرعتی سرسامآور زیاد شد. از شهریور ۱۳۲۰ تا شهریور ۱۳۲۱، قیمت مواد غذایی بین ۳۰۰ تا ۷۰۰ درصد افزایش داشت! ۱۰ هزار آواره لهستانی به ایران آمدند و نتیجه شد قحطی نان و خوراک و بحران حمل و نقل. آشخانهها تعطیل شد. مردم ساعتها پشت در نانواییها ایستادند، برای خریدن یک قرص نان و اغلب دست خالی و گرسنه بر میگشتند! آمار تلفات مردم از گرسنگی، روزبهروز بیشتر میشد.
روزنامه اطلاعات در آن زمان نوشت: «مردم، عوض نان، سنگ و شن با خون دل خوردند!».
روایت اول: آیتالله سیدمرتضی مستجابی
دستهایش را پشت کمر قلاب کرده بود و در حیاط مدام راه میرفت، میرفت و میآمد. گاهی به آسمان نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت. کز کرده بودم پشت پنجرههای هشت ضلعی رنگی. پدر را نگاه میکردم که چطور پریشان و مضطر، این طرف و آن طرف میرود. پدر، از نسل آیتالله سیدصدرالدین عاملی بود که در سالیان دور، با خواهش حجتالاسلام شفتی از بیروت به اصفهان آمده بود و در همان زمان جوانی، مجتهدی بنام بود. عمامه میگذاشت و عبا تن میکرد. در مسجد علیقلی آقا و مدرسه میرزا حسین بیدآباد و مدرسه جنب مسجد شاه و مدرسه شیخ محمدعلی، درس میداد. تا جایی که مجتهد، یا قریبالاجتهاد محسوب میشد. در ۲۰ سالگی منبر رفته بود و درس حوزوی میداد. کسانی مثل آیتالله خادمی، از شاگردان پدر بودند. از وقتی به دستور رضاشاه پهلوی مکتبخانهها تعطیل شد و مدرسههای نوین راه افتاد، پدر مدرسهای شش کلاسه تأسیس کرد که از مدارس نوین اسلامی بود. اسمش را به نام جدش گذاشت، مدرسه صدریه. طولی نکشید که مجبور شد، کارمند اداره فرهنگ شود. آن روز ظهر که آمده بود خانه، شنیدم که به مادر میگفت: «از بالا دستور دادن همه آقایون اداری، فردا با زنهاشون به صورت مکشفه، حاضر بشن در عمارت چهل ستون!». آن شب، خواب به چشم پدر نیامد! مناجات میکرد، دعا میخواند و صورتش از اشک خیس بود! سر صبح دوست پدر آمد خانهمان. پزشک بود. حال پدر را که دید، قضیه را پرسید. پیشنهاد داد که پدر بهانهای علم کند و نرود. گفت: «من مینویسم متعلقه مریض بوده!» پدر نفس راحتی کشید. انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشته باشند. آن روز از زیر این فرمایش رضاخانی قسر در رفت.
روایت دوم: آیتالله حاج شیخاسدالله جوادی
اولش آرام و مؤدب بودند. هر دو سرهایشان را انداخته بودند پایین و شمرده، شمرده حرف میزدند. کدخدا گفت: «سید غلامحسین! شما بزرگ این محلهاید، باید پیشقدم باشید، عیالتان را بردارید و شب بیایید باغ». پشت لنگه چوبی در، قایم شده بودم و سرک میکشیدم. آقاجان ایستاده بود در درگاه. تکانی خورد و محکم گفت: «عیالم نیست!». ژاندارم رو ترش کرد: «کجا رفته ناغافل؟». ترس بَرَم داشته بود. چپیدم یک گوشه، اما آقاجان عین خیالش هم نبود که ایستاده جلوی کدخدا و ژاندارم و اینطوری حرف میزند. کسی توی محل، جرئت این کارها را نداشت. گفت: «نیست دیگه، رفته!». چشمهای ژاندارم گشادتر شد: «این جوری که نمیشه، باید بفهمیم کجا رفته، اصلاً از کجا معلوم توی خونه نیست؟» آقاجان هر دو تا لنگه در را باز کرد و خودش ایستاد کنار! کدخدا و ژاندارم آمدند در حیاط و سر چرخاندند. عرض حیاط را از دهلیز تا لب پله شاهنشین دویدم که چشمشان به من نخورد. کدخدا و ژاندارم آمدند وسط حیاط و همه جا را وارسی کردند. یکدفعه کدخدا هوار کشید: «مگه نشنیدی چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه که یزدان خدا است و شه پادشاه». آقاجان هنوز ایستاده بود دم در. بیاعتنا شانه بالا داد و گفت: «وقتی شاه، حرف خدا رو بزنه اطاعت میکنیم، خلافش دستور بده، ما تابع نیستیم!». از توی شیشههای لوزیلوزی اتاق میدیدم که ژاندارم تند رفت سمت آقاجان. ۱۰، ۱۱ ساله بودم. دلم میخواست بدوم و یقه ژاندارم را بگیرم و پرتش کنم بیرون، اما زورم نمیرسید. خیال میکردم حالا ژاندارم، آستین بالا میزند و میافتاد به جان آقاجان، اما بخیر گذشت. یک چیزی گفت و بعد هم با کدخدا، راهشان را کشیدند و رفتند. آقاجان که آمد توی اتاق، زیر لب زمزمه میکرد: «میگه حالا عفوتون میکنیم، اما بعداً هر وقت گفتیم، باید عیالتون رو بیاورید، اونم بدون چاچپ. میبینی چی گفته؟ مگه از روی نعش من رد بشه که چنین کاری کنم».
خانمجان، بیرون خانه چاچپ سر میکرد و چاقچور میپوشید، مثل بقیه زنهای محله گورتان. خودشان چاچپها را میبافتند. چهارخانه بود و یک عالمه رنگ تویش داشت. چاقچور، چیزی بود که بهجای شلوار میپوشیدند. گشاد بود و تا روی پا هم میآمد، شبیه جوراب. از وقتی چاچپ سر کردن ممنوع شد، خانمجان ماند در خانه. همه کارهای بیرون از خانه را خود آقاجان میکرد، اما برای حمام ناچار بود برود به حمام محل. شنیده بودیم مردم شهر، آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد، در خانهشان حمام درست کردند که زنهایشان مجبور نباشند بروند بیرون. اهل محل ما با حمامیها قرار گذاشته بودند که ساعت دوی نصف شب در حمام را باز کند برای زنها. زنهای محل نصفهشبها دستهجمعی میرفتند که یک وقت در دام آژانها نیفتند. روزها ولی کسی جرئت نداشت، با چاچپ بیاید بیرون. بین مردم محل پیچیده بود، هفدهم دی ماه جشنی میگیرند در باغ برادر کدخدا. میگفتند: مردها باید چاچپ از سر زنهایشان بردارند و بیاورندشان توی آن جشن. آقاجان که این را شنید، شبانه خانمجان را برد خانه آقابزرگ، در محله لادان تا آبها از آسیاب بیفتد. آقاجان خیلی نترس بود که این کارها را میکرد. آن روزها شاه نسقی گرفته بود از مردم که دو نفر جرئت نداشتند توی کوچه با هم حرف بزنند. هر کس جلوی دار و دسته حکومت میایستاد، باید پیه همه چیز را به تنش میمالید.
روضههای جمع و جور
دوری غذا را گذاشته بود گوشه اتاق. خودش نشسته بود کنج دیوار. اتاق، شبیه دخمهای تاریک و نمور بود. آمیرزا محمود اسدی در را باز کرد. نور بیرمق، پهن شد توی اتاق.
ـ غذات که دست نخورده است پسرعمو.
ـ من غذای زندون رو نمیخورم آمیرزا محمود.
ـ معروفه که میگند خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. چندان هم بیراه نیست حرفشون.
ـ ما چرا همرنگ شما بشیم آمیرزا؟ ما که حرف دین میزنیم. شما بیاید همرنگ ما بشید. ضرر نمیکنید.
آمیزا محمود، سر تکان داد و رفت. کمی بعد، دوباره کلید انداخت و در را باز کرد. نان پیچیدهشدهای را از لای لباسش آورد بیرون. گذاشت جلوی غلامحسین «این کباب رو با پول خودم خریدم، از پول حقوقم سواست پسرعمو، حلالِ حلال. بخورید، نوش جونتون».
اینها را آقاجان تعریف کرده بود برایم. فردای همان روز هم آقاجان را با پادرمیانی پسرعمویش، از زندان خلاص کردند. پسرعمویش نصیحت کرده بود: «هر وقت عبا و عمامه پوشیدید، در شهر آفتابی نشید و بمونید توی ده، تو شهر عباها رو پاره میکنند، کار دست خودتون ندید پسرعمو». آقاجان، اما زیر بار نمیرفت. حکومت، امتحان گذاشته بود برای آنها که میخواهند عبا بپوشند و عمامه سر کنند. آقاجان حاضر نبود، توی امتحان حکومتی شرکت کند. با همان عبا و عمامه میرفت خانه مردم که روضه بخواند. روضه و تعزیه ممنوع بود. حکومت کاری نداشت روضه، سیاسی باشد یا نباشد، هر جا بو میکشیدند روضه است، میآمدند و المشنگه به پا میکردند! روضهخوان و صاحبخانه و چایریز را کتبسته میبردند ژاندارمری. مردم، پنهانی روضههای جمع و جور میگرفتند در خانهشان. آقاجان صدایی پاکیزه داشت. دعوتش میگرفتند برای وعظ و روضهخوانی. لای در خانه را پیش میکردند و یک نفر میایستاد پشت در. کشیک میداد که یک وقت سر و کله آژانها پیدا نشود. هر کس آشنا بود، راهش میدادند توی خانه. اگر هم آشنا نبود، یک جوری دست به سرش میکردند. یک بار پسر کدخدا هم آمده بود توی روضه. داد و قال راه انداخت سر آقاجان که: «بساط روضه رو جمع کنید.» مگه نمیدونید شاه غدغنش کرده؟» بعد هم مچ آقاجان را گرفته بود و از روی منبر کشیده بودش پایین! یکدفعه قشقرقی به پا شد. سه چهار تا از پسرهای قلدر صاحبخانه ریختند روی سر پسر کدخدا و شروع کردند به مشت کوبیدن! آخر آقاجان واسطه شد که ولش کنند. آقاجان گاهی میرفت تهران. آنجا چند تا دوست داشت که وعدهاش میگرفتند برای روضهخوانی. هر بار برایمان تعریف میکرد: تهرانیها درها را میبندند و خانههایشان را از حیاط راه میدهند به هم و این طوری دهه عاشورا روضه میخوانند. یک بار برایمان میگفت: آژانی در خانه را زد. با التماس گفت: «والله من هم مسلمونمای مردم، شیعه هستم، امام حسین رو دوست دارم، اما گرفتار این شغل شدم، به خدا کاری به کارتون ندارم!». بعد، لباس آژانیاش را درآورد و گذاشت زیربغلش. صاحبخانه در را باز کرد. آژان آمد توی دالان. مردم تعارفش کردند بیاید داخل خانه. نشست یک گوشه اتاق. موقع روضهخوانی، بلند بلند هقهق میکرد و میکوبید به سینهاش! آقاجان میگفت: «اون قدر به سینه زد و گریه کرد که بیهوش شد!».
۱۲ ساله بودم که آقاجان فوت کرد. یتیم شدیم. باید میرفتم دنبال کار و کاسبی حسابی، اما دوست داشتم درس بخوانم. خانمجان میگفت: «همه چیز رو میفروشم و خرجت میکنم، تا درس بخونی و شغل بابات رو به ارث ببری». خانمجان همیشه حواسش بهم بود. لوسم میکرد. چهار تا از پسرهایش جوانمرگ شده بودند و وقتی من به دنیا آمدم، شدم یکییکدانه خانه. وقتی میخواستم بروم دنبال درس، مردم میگفتند: «عقلت نمیرسه بچه! نظمیه عمامهها رو از سر بر میداره، اون وقت تو میخوای بری درس بخونی و عمامه بذاری سرت؟!». توفیری نمیکرد برایم که عمامه سر کنم یا نه. هر جوری که بود، میخواستم درس طلبگی بخوانم. اول رفتم مدرسه ملاعبدالله، بعد هم مدرسه صدر. ۱۰ سال آنجا درس خواندم و بعد رفتم مدرسه جَده. آشیخ هاشم جنتی هوایم را داشت. بعد هم حاج آقا خراسانی ازمان امتحان گرفت. ۱۰، ۱۲ تا درس را امتحان دادیم. معدلمان نباید زیر ۱۴ میشد. هر کس قبول میشد، میرفت مدرسه چهارباغ. آن روزها مدرسه چهارباغ، فقط برای گردش و بازدید توریستها بود. حاج آقا خراسانی از دولت مجوز گرفت که ۳۰ تا از طلبهها بروند مدرسه چهارباغ. من هم جزوشان بودم. رضاشاه پهلوی که رفت، انگلیسیها پسرش را کردند شاه مملکت. عبا و عمامه آزاد شد، اما با سختگیری. بالاخره من هم لباس یادگای آقاجان را تن کردم....»